iran-emrooz.net | Thu, 16.06.2005, 18:17
قسمت پنجم
توطئهی کشتن نویسندگان
منصور کوشان
پنحشنبه ٢٦ خرداد ١٣٨٤
هفتهای مانده بهسفر با سفارت تماس میگيرم و پس از قرار ملاقات، گذرنامهها و نام افراد جديد را میبرم.
صفاريان میگويد: "سفير میخواهد با شما صحبت کند؟"
به اتاق سفير که میروم ديگر آن چهرهیِ شاداب گذشته را ندارد. نگران بهنظر میرسد.
میپرسم: "مشکلی پيش آمده است؟"
سفير توضيح میدهد که فقط مايل است در بارهیِ هماهنگییِ برنامههای سفر سفارش لازم را بکند و بعد در بارهیِ هوشنگ گلشيری میپرسد.
کنجکاو میگويم: "مگر اتفاقی افتاده است؟"
میگويد: "دو روز قبل آقای صديقی برای ايشان وقت گرفت و من چون نامشان در فهرست ميهمانان بود و آقای صديقی هم توضيح داد که ايشان از نويسندگان سرشناس است و دوست دارد من را ملاقات کند، با کاردارمان صحبت کردم و او خوشحال ايشان را پذيرفته است."
چون گلشيری و صديقی بدون هماهنگی با من چنين قراری را میگذارند نمیفهمم چرا بايد سفير از اين موضوع ناراحت شود. فکر میکنم مشکل جای ديگری است. کنجکاوی میکنم.
سفير میگويد: "هر سفارتخانهای موظف است هر ساله گزارشی در ارتباط با آن بخش از فعاليتهايش که بهاطباع کشور ميزبان مربوط میشود، بهصورت کلی و عمومی بهوزارت امور خارجه خود ارسال کند. طبيعی است که اين ارتباط ميان دو وزارتخانه برقرار است و هر گاه هر کدام از اين وزارتخانهها از يکديگر بخواهند نام افرادی را که موفق بهدريافت رواديد شدهاند و يا در کشور يکی از طرفين زندگی میکنند، اعلام کند، برابر عرف و قانون اين عمل صورت میگيرد. بنابراين دليلی ندارد که دوست شما بهاين جا بيايد و در اين باره که آيا دولت ايران اطلاع دارد که شما به اين سفر میرويد، از ما سؤال کند."
سعی میکنم با لبخندم، کمی از ناراحتیاش بکاهم.
بعد اضافه میکند: "البته کاردار ما بهايشان حقيقت را گفته است. اما بديهی است که نبايد انتظار داشت سفيری پاسخ صحيح بهيک مراجعه کنندهیِ بيگانه بدهد. بهنظر کمی سادهلوحانه مینمايد و يا موضوعی در ميان هست که ما از آن اطلاع نداريم."
بعد باز مدتی در بارهیِ نگرانیهايش میگويد و تأکيد میکند که بهاو قول دادهام هيچگونه حادثهیِ سياسی اتفاق نمیافتد.
توضيح میدهم که زندگی در شرايط سخت، افراد و بهويژه نويسندگان را بسيار حساس میکند. گلشيری هم نگرانیاش بهخاطر اين بوده است که اين سفر از حيطهیِ موضوعش، ادبيات فراتر نرود. اشاره میکنم که هيچ کدام از نويسندگان در اين سفر علاقهمند بهفعاليتهای سياسییِ مستقيم نيستند و هيچ کدام گرايش ويژهای ندارند. قول میدهد که تا چند روز ديگر روادیدها آماده خواهد شد و برای ما آرزوی موفقيت میکند.
روزی که با گلشيری قرار میگذارم تا پيرامون سفر با او صحبت کنم، صديقی در دفترم است و اظهار تمايل میکند که او را بيبند. صديقی مدتها با محمدتقی صالحپور همکاری کرده بود و حالا که بهتنهايی ضميمهیِ ادبی روزنامهیِ کادح را منتشر میکند، ميانشان شکرآب شده بود. میدانستم علاقهمند است که با نويسندگان بيشتری آشنا شود تا نظر آنان را برای دريافت مطلب جلب کند. از همين طريق هم بود که من با او آشنا شده بودم و چون شمالی بود و توانايیهايی هم داشت، در مراسم برگذارییِ سمينار صدمين سال نيما در هتل پادله با نظر صمدی او را مجری برنامه کرده بودیم و با توجه بههمين تجربه، مسئول تدارکات همين سفر.
از سفارت که بهدفترم میآيم، با گلشيری تماس میگيرم. خانه است. دوست ندارم در دفتر با او جر و بحث کنم. بهديدارش میروم و پس از اين که درمیيابم گفت وشنود ميان او و سفير ارمنستان چه بوده است و میبينم که خوشحال و راضی است از ملاقاتش، و معتقد است هيچ توطئهای در راه اين سفر وجود ندارد، میگويم: "از نظر سفير اين ملاقات سادهلوحانه بوده است؟ چرا انتظار داری کاردار سفارت کشوری که بهگفتهیِ سفيرش ارمنستان تا حد نان شب به جمهوری اسلامی نياز دارد و از این نظر وابسته است، سياستهای پنهانش را با تو در ميان بگذارد؟"
ناراحت میشود. میگويد: "حالا بيا و خوبی کن. وقت و کار و زندگيت را بگذار و بلند شو برو سفير را ببين."
میگويم: "دستکم بهمن اطلاع میدادی. من که همه چيز را توضيح داده بودم."
بحث ما بهدرازا میکشد. ازبهانتقادهای صريح من در جلسههای جمع مشورتی را نادرست میداند و نصيحت میکند و میخواهد که يک روز جلسهای مشترک با صديقی و سيمونيان داشته باشيم. بعد در میزنند و چون دوستانی وارد میشوند موضوع را تغيير میدهيم و زمان بهخوبی و خوشی میگذرد.
چند روز است از صديقی بیخبرم. او در تهران محل ثابتی ندارد و در نتيجه نمیتوانم با او تماس بگيرم. آندرانيک سيمونيان هم پس از تهيهیِ هزينهیِ سفر و معرفی کردن دو مترجم ارمنیالاصل ايرانی بهمن، بهارمنستان بازگشته است. او هم چنين بودجهیِ لازم برای هزينهیِ سفر، اجارهیِ اتوبوس را در اختيار علی صديقی گذاشته است. از او میپرسم: "کار خاصی هست که در ارتباط با اتحاديهیِ نويسندگان ارمنستان در اين جا انجام بدهيم؟" منظورم را نمیفهمد. اضافه میکنم: "بالاخره هديهای، چيزی؟"
میگويد: "هر کاری میکنيد گلی بهسر خودتان میزنيد. قلم و کاغذ مرغوب بهترين چيزی است که میتوانيد بهعنوان هديه ببريد."
بعد از اين گفتوگو درمیيابم که شورا و يا هيئت دبيران اتحاديهیِ نويسندگان ارمنستان ۵ نفرند. تصميم میگيرم برای هرکدام خودنويس پارکر يا شيفر بخرم تا از جانب نويسندگان ايرانی بهآنها هديه کنم.
بهچند نفر پيغام میدهم که بهمحض ديدن صديقی بگويند سريع با من تماس بگيرد. از سفارت ارمنستان تماس میگيرند که رواديدهای گروه نخست آماده است. بهسفارت میروم تا آنها را تحويل بگيرم و مبلغ لازم را هم پرداخت کنم. کارمند مسئول صندوق دريافت پول، میگويد: "احتياج نيست." نمیپرسم چرا؟ چون در همان لحظه صديقی را میبينم که وارد میشود.
پس از گفتوگو با او درمیيابم که برای چند نفر درخواست رواديد کرده و آمده است تا آنها را تحويل بگيرد.
میپرسم: "کی هستند و برای چه میآيند؟"
میگويد: "بچههای رشت هستند. بچههای محلهامان. کاری بهادبيات و اين حرفها ندارند. میخواهند يک هفتهای را خوش باشند. با هزار تومانِ اينجا میتوان يک هفته در آن جا نوشيد."
کنجکاو میشوم. خيال میکنم باز چند شاعر و نويسندهیِ محلی را میخواهد همراهمان کند.
میگويم: "با چه وسيلهای میآيند؟"
میگويد: "با ماشين شخصییِ خودشان."
بيرون که میآييم و با آن چند نفری که جلو در منتظر صديقیاند تا گذرنامههايشان را بگيرند، گپی چند کلمهای میزنم. درمیيابم نگرانیام بيهوده است. پنج نفرند و همه جوان.
میگويم: "اميدوارم بهتان خوش بگذرد" و از آنان جدا میشوم.
در دفترم در بارهیِ چند و چون برنامهها با صديقی صحبت میکنم. چند روز بيشتر بهسفر نمانده است، هنوز بهنود گذرنامهاش را نداده بود، هنوز رواديد چند نفر آماده نشده بود، هنوز اتوبوس اجاره نشده بود، هنوز ... خيلی از کارها مانده است. نگرانم ترمينال بيهقی، که ويژهیِ اتوبوسهای شهرداری است، سرويس برای ارمنستان نداشته باشد. صديقی قول میدهد که مستقيم بهترمينال بيهقی برود و در اين باره بپرسد و بهمن اطلاع بدهد.
میگويم: "چرا پول رواديدها را نگرفتند."
میگويد: "گمانم خود آندرانيک سيمونيان پرداخته باشد."
میگويم: "پس حالا میتوانيم هديهیِ خوبی بخريم."
بهدوستان گفته بودم که بهجای ۳۵۰۰۰ ريال هر کدام ۵۰۰۰۰ ريال بهمنشیام بدهند تا هم حق رواديدها را پرداخت کنم و هم هديه بخرم. به مترجم ارمنی (که متأسفانه نامش بهخاطرم نیست) تلفن میزنم و میپرسم: "فکر میکنی چه هديهای برای اتحاديهیِ نويسندگان ارمنستان مناسب است؟"
بعد از چند پیشنهاد، سرانجام میگويد: "شاهنامه."
تصميم میگيرم يک شاهنامهیِ نفيس که ميناتورهای ارزندهای داشته باشد، ببرم. با چند کتابفروش و پخش کتاب تماس میگيرم و از آنان میخواهم که تهيه کنند.
در روزهای آخر در حالی که هنوز افرادی با من تماس میگيرند و گله میکنند که چرا برای اين سفر انتخاب نشدهاند، محمود دولتآبادی خبر میدهد که چون بهيونان دعوت شده، نمیتواند همراه ما باشد. اما اگر ترتيب سفر او را از طريق يونان بهارمنستان بدهند با کمال ميل خواهد آمد. بعد گمانم از سرکوهی میشنوم که گلشيری هم گفته است نمیتواند بيايد. با او تماس میگيرم.
در ملاقات خصوصی میگويد که میخواهد از اين فرصت استفاده کند و به آلمان برود. میدانستم بهآلمان دعوت شده است و روزی که خواسته است برود، آقای هاشمی (مهرداد کاظمی، معاون امامی) سر راه او سبز شده و به او اطلاع داده که ممنوعالخروج است.
پيش آمده بود که افرادی با اين که نامشان در ليست ممنوعالخروجها نبود و ادارهیِ گذرنامه از آن اطلاع نداشت، توسط نيروهای امنيتی برای مدتی ممنوعالخروج میشدند.
سرانجام پس از خستگیهای بسيار، درست در همان روزهايی که همه چيز آماده بود جز گذرنامهیِ مسعود بهنود، علی صديقی بهمن اطلاع میدهد که با ترمينال بيهقی صحبت کرده است اما بچههای شمال بهتهران نمیآيند.
نگران میپرسم: "چرا؟"
میگويد: "لزومی ندارد. گذرنامههايشان که پيش ما است. از راه آستارا میرويم و آنان را در رشت سوار میکنيم."
نگران نصرت رحمانیام. اعتياد او را میدانم و آندرانيک هم سفارش کرده بود که مبادا در ارمنستان با اين مسئله روبهرو شويم.
صديقی باز با اين تأکيد که مسئوليت نصرت با من، به من يقين میدهد که هيچ اتفاقی نمیافتد و آن طور هم که میگويند حال او بد نيست.
آخرين صحبتها را با صديقی میکنم و بهاو میگويم: "از آنجا که نگران آماده شدن همه هستم و برای اين که فرصت هر پيش آمدی را داشته باشيم، به همه گفتهام، سهشنبه حرکت میکنيم و از همه هم خواهم خواست که بهخانهیِ من بيايند تا هم همه با هم آشنا شوند و هم برنامهها را اعلام کنم و هم يقين يابم که هيچ مشکلی وجود ندارد. تو هم به دوستان در شمال خبر بده."
روز دوشنبهی پیش از سفر که همهیِ دوستان و مترجمان در خانهام جمع میشوند، گزارشی از آن چه قرار است اتفاق بيفتد میدهم. ژانت لازاریان هم که اطلاع پیدا کرده است راهیی ارمنستان هستیم و بعد از تماس پذیرفته بهخانهی من بیاید، میآید و با توجه بهارمنی بودن، سفر بهارمنستان و دانش و تجربهاش ما را راهنمایی میکند.
لازاریان با شرح مفصلی که از موقعیت ایروان، بهویژه وضعیت فرهنگ و ادبیات ارمنستان میدهد، بارقهی امید ما را برای پر حاصل بودن سفر بیشتر میکند و من امیدوارتر از پیش وظایفم را دنبال میکنم.
در برنامهیِ سمينار، بهجز خودم که متنی در ارتباط با سمينار و وجوه مشترک دو فرهنگ و سابقهیِ تاريخییِ آن آماده کرده بودم، گفته بودم سپانلو متنی در بارهیِ نيما آماده کند و شعر بخواند. سرکوهی و علینژاد در بارهیِ نقش روزنامهنگاری و سابقهیِ آن در ايران. ديگران يا داستان بخوانند و يا شعر. ترتيب برنامه را هم اعلام میکنم و بههرکس هم که پرسشی دارد پاسخ میدهم. چون دوستانی که از شهرستان آمده بودند با ساکها و چمدانها بودند، بسياری میپنداشتند در فردای همان روز حرکت خواهيم کرد، يعنی سه شنبه. در آخرين لحظه اعلام میکنم که روز حرکت چهارشنبه ساعت يک بعدازظهر از ترمينال بيهقی واقع در ميدان آرژانتين است. توضيح میدهم که چرا يک روز پيش اعلام کردهام.
فردا صبح که بهدفترم میروم تا هم امور دفتر را سامان بدهم تا در غيابم مشکلی پيش نيايد و هم بهسفارت ارمنستان بروم و اطلاع بدهم که مسعود بهنود نمیتواند خود برای دريافت رواديد مراجعه کند و اجازه بدهند که هر کس که گذرنامهیِ او را میآورد، آن را بپذيرند و رواديد را در آن وارد کنند، از دفتر روزنامه ابرار تماس میگيرند که آقای دکتر قندی نمیتواند بهاين سفر بيايد و خواهش کرده که گذرنامهاش را در دفتر بگذاريد تا بيايند و ببرند.
ديگر حوصلهیِ هيچ گونه جر و بحثی را ندارم. فقط میگويم: "چرا ايشان ديروز بهخود من نگفت؟" و میخواهم بهخانه بروم، تا ساکم را ببندم، حمام کنم، اندکی استراحت کنم، منشیام میگويد: "آقای صديقی تماس گرفت و گفت که اتوبوس ترمينال بيهقی کنسل شد و بهجای آن اتوبوسی در تعاونییِ ۱۷ در ترمينال غرب رزرو کرده است."
از او میخواهم که بههمه خبر بدهد. بههر کس هم بگويد بهديگران خبر بدهد و از چند نفر هم بخواهد سر راهشان بهترمينال بيهقی بروند تا کسی در آنجا منتظر نماند.
با همهیِ تجربهای که از بینظمیهای خود، دوستان و بهطور کلی جماعت ايرانی دارم، باز هم از اين که در لحظهیِ آخر اتفاق تازهای میافتد، تا مدتها در حيرت میمانم و با خود میگويم: "پس کی ما آدم میشويم؟ کی میشود ما ياد بگيريم هر چيز زمانی دارد و حوصلهای؟ بسياری از کارها را نمیتوان در آخرين لحظه انجام داد."
بعد از اين که امور دفتر سامان گرفته است، سری بهسفارت میزنم تا در مورد مسعود بهنود سفارشهای لازم را بکنم. سفير يا فرد ديگری که حرف من برايش اعتبار داشته باشد، نيست. قرار میشود فردا صبح تماس بگيرم. به خيابان نادری میروم تا خودنويسهايی را که سفارش دادهام، پنج تا يک شکل، دريافت کنم. بعد بهکتابفروشی کتاب ايران میروم که بسياری از روزها ساعتی از آغاز شب را در آن میگذراندم. برايم شاهنامهیِ بسيار نفيسی را سفارش داده بود، که آورده بودند، آن را برمیدارم و راهییِ خانه میشوم. همچنان اميدوارم که فردا هيچ اتفاقی نمیافتد.
نگران سفر در پيشِ رو، صبح زودتر از هميشه بيدار میشوم. صبحانه نخورده بيرون میروم تا به سفارت بروم. اميدوارم تا در تهران هستيم گذرنامهیِ بهنود آماده شده باشد. قرار شده بود که او هم سفر ما باشد و اگر تا ظهر گذرنامهاش آماده نشد، در فاصلهای که اتوبوس، از طريق مسير آستارا در راه است، کارمند او با اتومبيل شخصی گذرنامهیِ رواديددار را بهمرز جلفا برساند. افسری در ادارهیِ گذرنامه قول داده است نهايت تا صبح روز چهارشنبه پاسپورت را آماده خواهد کرد. بهنظر هيچ مشکل ديگری در سر راه صدور گذرنامهیِ جديد نيست. همهیِ سوتفاهمها و يا ممنوعالخروج بودن رفع شده است.
خوشبختانه سفير در دفترش است و بهمن اطمينان میدهد که هيچ مشکلی پيش نمیآيد. بهنود میتواند همراه ما باشد. اضافه میکند که هر کس گذرنامهیِ او را بياورد، بلافاصله مهر رواديد زده خواهد شد.
بهخانه باز میگردم تا پس از حمامی، ساکم را بر دارم و راهییِ ترمينال غرب شوم. ساعت ۲ بعدازظهر از همهیِ امور فارغ میشوم و با اين که خود مسئوليت گروه را دارم و تأکيد کردهام کسی دير نيايد، بهدليل مشکلات بسيار ديرتر از همه در محل قرار حاضر میشوم.
هنگامی که تاکسی در کنار ترمينال میايستد و من هيچ کدام از دوستان را نمیبينم، حيرت میکنم. نخستين فکری که بهخاطرم میآيد اين است که نيروهای امنيتییِ وزارت اطلاعات و امنيت کشور همه را گرفتهاند. کنجکاو اطراف را نگاه میکنم و خود را برای اين که دستی سر شانهام بخورد و به سوی اتومبيلی هدايت شوم، آماده میکنم.
ادامه دارد
__________________
٭ این قسمت پنجم، فصلی مستقل و در عین حال پیوسته از کتاب "حدیث تشنه و آب: روایت کامل از سایهروشنهای کانون نویسندگان، قتلهای زنجیرهای، اتوبوس ارمنستان و نقش کارگزاران فرهنگی سیاسی و امنیتیی جمهوری اسلامی" است که انتشارات باران، در استکهلم سوئد آن را منتشر کرده است.
.(JavaScript must be enabled to view this email address)