iran-emrooz.net | Fri, 19.02.2010, 8:14
برگهایی از یک دفتر...
برزين آذرمهر
دو کودک،
در میان ِ باغ ِ شب،
نزدیک ِ حوض ماه،
نشسته روی سنگ ِ اطلسی شبرنگ،
رویاروی؛
به زیر پایشان،
گسترده فرش ِ مخمل ِ رویای خوب ِمن
یکی بر لب گرفته،
مهربان پستان ِ مام ابر،
یکی پر کرده از سیب ِ ستاره،
وسعت ِ دامن؛
به گردن بسته مروارید رویاهای خوب ِ هم
بهار حرفهاشان،
غرقه در گلهای رنگارنگ؛
چراغ ِ یادهاشان،
در تمام طول ِ شب روشن:
- "ترا کی بافته از ترمهی خورشید پیراهن؟
- "ترا کی دوخته کفشان ِ تازه از پرند ِ شب؟
- "نگه کن دکمه ی پیراهنم را از زر ِ خورشید!
- "گلوبندی که داده م باغ ِ مروارید!"
- "که ات افروخته امشب تنور ِ دلکش ِ رویا
- "که ات آراسته در جامهای از مخمل مهتاب؟
- "که ات آورده امشب، این همه هدیه؟
- "ترا کی داده توتکهای شادی،
این همه شیرین؟
کتان آسمانی، توری زرین،
- "اقاقیهای رنگین، میوههای باغ ِ لاهوتی،
- "عروسکهای کوکی، توپ ماهوتی؟
به گرداگردشان،
هر سو،هزاران برگ روشن رگ؛
به پیش ِ چشمشان،
هر جا،چراغ ِ خندهای روشن؛
به گلبرگ ِ نگاه هاشان،
دویده شبنم ِ شادی؛
به شاخ ِ باغهای یاد شان،
عطراب ِ آبادی؛
سمند ِحرفها شان،
تاخته تا بیشههای دور
سپرده دل،به باغ ِ گفتگوی هم؛
گرفته بار ِ شادی،
کرده ازسنگینی غم،
کم!
صداشان میزنم:
همسایگان من!
شما همسایگان ِ خانه نزدیک!
نخندیده بروتان هیچکس در طول بیداری!
نخوانده هیچکس دلتان به سوی باغ و آبادی،
نخورده سیر نان،
هرگز!
که تان افروخته امشب تنور ِ خفتهی خورشید؟
که تان بر سفره داده، توتک شیرین؟
که تان آورده امشب، هدیهی شادی؟
عروسکهای کوکی، توپ ماهوتی؟!
صداشان میزنم
از دور، از پایین:
- "حسن فریادمو بشنو!
- "نساء حرفی بزن آخر!
- "منم همسایه دیوار به دیوار
- "منم جعفر!
صداشان میزنم اما
جوابی نیست،
به جز غم سرفههای شب،
صدای آشنایی نیست!...
کنار کوچه،
در نزدیکی من
زیر پای شب،
ورقهای کتابی میخورد بر هم
تمام حرفهایش غم
تمام ماجرایش غصه و ماتم
...دو کودک در میان کوچه تنها، بال در بال کبود ِ هم
پناه آورده بر کز کرده سنگ ِ کوچهی بنبست،
نشسته بر حصیر ِ کهنهی پندار ِ تلخ ِ من!
نگاههاشان به هم تاریک،
پر اندوه، مثل شب
نفسهاشان،
بریده از تف ِ سرما،
به درد آمیخته،
از غصهی فردا؛
به تنشان، جا به جا افتاده داغ ِمرگ،
به لبهاشان هزاران جای پای ِ حرفهای غم
فشرده دل به خار ِ گفتگوی هم،
چراغ دردهاشان، دیرگاهی همچنان روشن...
صداشان میزنم:
همسایگان من!
شما همسایگان ِ خانهی نزدیک!
نخندیده بروتان هیچکس در طول بیداری
نخوانده هیچکس دلتان به سوی باغ و آبادی
نخورده سیر نان هرگز!
که در بر کردتان از زخم پیراهن؟
که بر پاتان نشانده چارقی از گِل؟
که افکنده به تنهاتان ردای ِ برف؟
که گسترده به روتان سفرهی خالی؟
که کرده نان ِ تان از زهر؟
که کوبیده به روتان سقف؟
که تان در بسته بر گرما؟
که بر سرما گشوده در؟
که از ویرانگی تان، هست آبادیش؟...
صداشان میزنم
با هق هقی از ضجههای ابر باراتر،
و ببر واژههایم در گلو،
از رعد، غراتر..
شما همسایگان ِ خانهی نزدیک؛
ندیده هیچگاه روی بهار و باغ وآبادی!
ندیده بر لبی هرگز گل لبخند،
دل آزرده ولی همواره از نیش بلند ِ عقرب ِ تحقیر
سراسیمه ولی همواره از بیم و گزند ِ مار ِ پیر ِ فقر
زاربابان ِ دنیا خورده تیپا،
نا به جا هر روز
و سیلیها،
ز دست مردم ِ نادان
زخیل ِ نا درستان ِ شرف برباد داده در ازای لقمه نانی چرب؛
شب تاریکتان یاران من تا چند
همچون قیر؟
چنین قامت خمیده تا به کی در زیر بار بختک ِتقدیر؟
به دست و پایتان تا کی چنین سنگینی زنجیر؟
جوان نا گشته تا کی مانده و فرتوت؟
و تا کی زندگیتان دخمهی زندان؟
و راه رشدتان بسته؟
و فرداهایتان سرد و سیاه و نکبت آلوده؟
کویر ِ سفره تان
بینان؟
که از رنج شما یان کیسه پر زر میکند هر شب؟
که از خون شمایان میشود فربه؟
صداشان میزنم از خانهی نزدیک:
-"حسن فریادمو بشنو!"
-"نساء حرفی بزن آخر!"
-"منم همسایه دیوار به دیوار،"
-"منم جعفر!"
صداشان میزنم، اما جوابی نیست...
کنار کوچه؛
در نزدیکی من،
باد میموید،
به لحن ِ برگهای کهنه دفتر
سخن از دردهای تازه می گوید...
به رویم،هر طرف، در بسته،خاموشی،
به دورادور من،تا دورها زهر ِفراموشی...
و می گر داندم غم واژهها در گرد باد غم...
- "تمام عمر در سختی
- "نه دست مهربانی که نهد بر زخمها مان لحظهای مرهم"
- "نه یار غمگساری که کلاف دردها مان،وا کند از هم!"
- "در آن جایی که بیداد است و دادیی نیست!
- "و شب چیره ست و گو یی از پی آن بامدادی نیست
- "پناه بیپناهان -تلخ باشد گفتنش اما-
- "تو گو یی، مرهم مرگ است!"
- "وزین است که نمانده روح مان در تن،
- "فسرده جسم هامان بر حصیر ِ سنگهای سرد!"
و من در چار دیوار اتاق ِ یاد هایم،
در حصار ِ شب،
به جان میگریم و غمبار میخوانم،
اجاق دردهای تازهای را میکنم روشن،
بلور ِحرفهای رفتهای را میگذارم در کنار ِ هم..
****
تموم شب،
تو خوابم پرسه میزد ماه
مثه ماهی تو آب حوض وول میخورد،
مثه سبزه قبا رو شاخههای باغ
پر میزد،
مثه آئینه، وقتی که تو قاب ِ شاخهی انجیر میافتاد
محشر بود!
تو خواب دیدم،
تورو اون شب عروس کردیم
نشوندیم زیر قاب ِ شاخهی انجیر
نشوندیم روبروی ماه؛
رو دوشت برق میزد
پولک مهتاب؛
موهات رو شونه میزد باد؛
تو چشمات زهره روشن بود؛
مثه ژاله رو برگ ِگل،
مثه نرگس تو آب ِ چشمه؟
مثه لاله توی باغ،
مثه سنجاق سینه
روی سینهت
برق، برق میزد،
تو اون شب ماه مون بودی،
عروس آسمون بودی،
عزیز کهکشون بودی
چشاتو باز می کردی
یه دنیا ناز میکردی
ولی مادر
به یاد خنچهی خالی عقد تو
چه اشکی ریخت!
****
ای بچههای پاپتی!
دور شين و کور شين همتون!
زنده به گور شين همتون!
تو شهر مون مهمونيه
مهمونيمون اعيونيه
دستک و تنبور میزنن!
طبلک و شيپور میزنن!
نيفته چشمام بهتون!
نشنوه گوشام صدا تون!
مهتر و سرورا میآن!
از همه بهترا میآن
پر زر و زيورا میآن!
برهنه پارو نمیخوام!
عور و ندارو نمیخوام!
چش ندرونين به ما ها!
بیسرو پاها، گداها!
دورشين و کور شين همتون!
زنده به گور شين همتون!
تا وقتی جشن قيصره
دس به سپيدی نزنين!
دس به سياهی نزنين!
مهمو ن داريم بدش مياد!
لرزه به گنبدش مياد!
ای بچههای ناز نازی!
وقتی ميان به اين بازی
زبون درازی نکنين
با تله بازی نکنين!
حرف دو پهلو نزنين!
پهلو به جادو نزنين!
نياد صدای حرفتون!
صدای آه تلختون!
نگين که قحط ِ گندمه!
گشنگی مال ِ مردمه!
مرگ نگين فراوونه!
زندگی اين جا ارزونه!
نگين که جشن ملته!
اون که اسير ِ ذلته!
حرفای سر بسه نگين
آسه برين، آسه بيان
تا ديوه شاختون نزنه
لگد به تاقتون نزنه
تو شهر کلاغ فراوونه
تو هر سوراخی پنهونه
اگه کلاغا بدونن
ديو و خبردار میکنن
ديوه مياد سراغتون
زهر میريزه تو آشتون!
دس به سپيدی نزنين!
دس به سياهی نزنين!
که روز جشن قيصره!
مهمون داره بدش مياد
لرزه به گنبدش مياد!
*****
دیگه پنهون نمیمونه نشون فقرمون تو این شب ِ عریون
دیگه پنهون نمی ونه به زیر ِ لکهی ابر آفتابمون
رسیده وقت اونکه، سایه شو،شب، کم کنه کم کم.
آره نصفه شبه، تا روشنی راه درازی نیس
ولی از غصههامون قصهها با قیس
حدیث کهنهی زندان و زنجیره
حدیث دردبار ِ حاکم و محکوم
یکی در اوج ِ زور و زر
یکی کت بسته در معبر
یکی در کاخ،
همچون قبلهی عالم،
یکی در کوخ،
محروم و هلاک از غم
ببین نو منبران تازه از پستوی تاریخ آمده بیرون
چه میکارند با دستان ِ خون آلود!
و خرمنشان چه خواهد بود؟
نگوای یار من دائم
عسس هر جا کمین کرده
نگو همسایه از همسایه میترسه
نگو این زندگی یک پارچه رنجه
بذار دوران بگرده، بشکنه دیوارهی زندون
بنفشه پا بگیره توی دشتسون
بذار پایان بگیره قصهی غصه
بذار تا گل کنه شادی
بتابه بر تن ما هم شعاع گرم ِ آزادی!
*****
غروب است و زمین در زیر پای شب،
نشسته بر درختان گرتهای از برف ِ بادآورد
و شب با میل بلعیدن،
تن مهتاب را در زیر دندانهای کین آلوده
میساید؛
و داغ ابر بر پیشانی پر چین شب گویی
نشان از کینه و بغضی است دیرینه!
تنم را میگزد سرمای تنهایی،
به هم میپیچد آن دفتر
ورقهایی به درد آغشته و نا خوانده اما
جا به جا پر پر ...
عذابم میدهد این واحههای خالی ِ از هول آکنده
عذابم میدهد شب خوانی مرغ ِ شکنجه
در حصار این همه زندان.
هزاران پرسشام، اما همه در جامهی پاسخ:
چرا این کین و، این کشتار؟
چرا این چوبههای دار؟
چرا این لحظههای سربی و کشدار
چرا این ساعت اعدام؟
چرا یورش به جان ِ توده ِ حق خواه؟
چرا تحقیر دائم ز ی گروهی ابله و نادان؟
چرا جور و ستم بر زن؟
چرا در سرزمینی که به زر اندوده و آکنده از مهر است
ز فقر و فاقه مردن؟
چه میخواهیم ما،
ما تودههای رنج و صلح اندیش،
به غیر از صلح و آرامش؟
به غیر از نان؟
به جز سهم خود از بار آوری کار؟
کمینه مسکن و بهداشت؟
و حق سادهی آزادی اندیشه و گفتار؟
و حق رشد و بر خورداری از فرهنگ؟
و حق آفرینش در خور هر گونه استعداد؟
و حق کار؟..
*****
اگر امروزه انسان گرگ انسان است
اگر دندان کینه،
رفته تا بُن
در تن و جان است؛
اگر جنگ برادر،
با برادر،
سهل و آسان است،
اگر چرخ فلک همواره، نا هموار میگردد،
اگر چون و چرایی نه،
و عدل ِ استواری نه،
از آزادی نشان پایداری نه،
اگر گفتار و کردارند وارونه،
اگر داروی مذهب، سخت اندر کار بیهوشی است،
اگر خود را زخود دل کنده و
بیگانه مییابیم،
و برنا خویشتن هر دم هزاران سجده میآریم،
گره،
در چالش خونبار سرمایه است.
که حرص و آز گرگی چند
سیه روزی خیل آهوان ِ گیج و آواره است!
*****
نشسته بر ستیغ کوه
ابر خون
کشیده راه تا هامون
زمین از خشم میلرزد
هوا رنگ دگر دارد
خروش رعد و توفان است
درخش خندههای برق
بر شولای باران است
صدای سیل از جا کنده میآید
صفیر تیرهای
از کمان افکنده میآید.
زمانهٔ گشته دیگرگون
دل از کین و عداوت خون
نفس از خشم توفنده
طنین گامها بر راه
کوبنده؛
زمان در کار تدبیر است
ترنگ تیر و
زخما زخم شمشیر است
جوانی بر کشیده چنگ
زند تا مهر باطل
بر طلسم پیر پر نیرنگ
کنونم:
حملهای شبگیر
گسست و ریزش زنجیر
صدای یار
خروش کاوه در پیکار
کنونم:
رزم رو یا روی
نفیر شیر
فرود تیغه شمشیر
شکست پیکری بر خاک
صدای ضجهی ضحاک!
برزين آذرمهر(جعفر مرزوقی)