iran-emrooz.net | Tue, 22.12.2009, 15:19
مژدهی مهتاب!
برزین آذرمهر
از ذهن پر طراوت ِ شب
میگذشت
ماه!
مانندهی غزل
پر بود از خیال!
لبریز،
از ترنم پائیزهی غروب
پر بار،
از بهارهی پر مژدهی پگاه!
از بام ابرها
میبرد
گاه گاه،
برماندگان خسته و خاموش شب
نگاه!
گه در خزان تیرهی اوهام ِهولناک
گه در بهار دلکش اندیشههای باز،
- این شعرشاخههای ِ پر عطر و
جان نواز -
میکرد جلوهها
از شام تا پگاه!
لیکن
در نهان
جان سوخته ز پرسشی پاسخ نیافته،
بیتاب و
دادخواه
میکرد رخنهها
در شام غمگرفتهی ِدلهای بیپناه!
میکرد شکوهها،
میگفت دلپریش:
"تا چند غم گرفته و خاموش و
بینشان،
این سان شکسته میپرد
ره پو یک زمان؟!
"تا چند
مردمان
این خیل بیهمان،
نگرفته بار ِ دانش ِ بیداری ِزمان،
لرزان و بیمناک،
وامانده از شکستن ِزنجیرها،
ز دست،
بیهوده وعبث
این گونه،
دل سپرده به اعجاز آ سمان،
در زیر این کبودهی پر وهم و
پر سراب؟!
"تا کی
تا کجا
خم گشته و
دو تا،
افتاده و
زبون
در دامهای ِباور ِاهریمن ِدروغ،
تا کی اسیر رخوت و
تا کی اسیر خواب؟!
"پیدا
یا نهان،
تا چند
وانهاده ره
بر سلطهی ددان
تا کی اسیر ِ پنجهی بیداد ِ بیامان؟!"
میگفت و
هر زمان ،
بر میکشید
آه!
در بدر ِ شعر خویش
هر لحظه،
هر کجا،
خوش مینشست
خوش،
بر آن شب ِ سیاه!
پر بود از غرور
وقتی که مینشست
بر شانههای کوه!
سر شار از شکوه،
لبریز، از ترنم ِ آبی آبها،
وقتی که مینهاد
پا بر خیال رود!
پر بود از پریدن و پرواز
همچو باز
وقتی که میپرید
با شاهبال ابر!
پر بود
از تبسم آبی آسمان
وقتی که مینهاد
حسرت به جان ِ ببر!
چون قلب گرم بود
د ر جسم سرد آ ب
ماننده ی غزال
د ر بیشههای خوا ب!
دست نوازشش
بر گونههای آب
سرشار عشق بود!
نی نی رقص بود
در چشم ِ چشمهها،
از چشم ِ پر نوازش او،
بار میگرفت
زهدان ِ درهها!
کولی سایهها
میکرد شستشو،
در آب چشمههاش!
میشد هلاک،
شب،
از برق ِ خندههاش!
خواندش هزار بار
در گوش ِ مرغ ِ ابر
شب، با زبا ن ِ لال!
خواندش به گوش آب
خواندش به گوش ِ ماهی و
شنریزههای شاد،
ابر سپیدبال
در چشمهی زلال!
در بین شاخهها
میخواند پر طنین،
و آوای نقرهئیش
از لابلای برگ ،
میریخت بر زمین!
بر گردن کشیدهی گلتپههای پست
- آن اشتران ِ مست -
پر بود از طنین
چون زنگ کاروان!
آن شب هزار بار
از سر فکند چادر ابر ِسیاه را
بر ترمهی پر اطلس ِ آبی آبها
آغاز رقص کرد!
گویی تمام شب
با صد هزار جلوه و با صد هزار ناز
میخواند را زناک:
غم را فرو گذار،
شب را به شب سپار؛
بیدار کن ز خواب،
یاران خفته را
در جانشان فکن،
شور نهفته را
همگامشان نما
با گام چاووشان!
هر لحظهشان بخوان
گلشعر ِ کاروان:
" شور ِحماسهای در خون و خوی ماست
" دنیای دیگری در پیش ِ روی ماست
" آنجا که رو به نور
" در
" باز
"میشود...
" هر واژه
" هر پیام،
" با شعر آفتاب
" آغاز میشود!