يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 09.06.2005, 17:43

“معرکه” در “معرکه”


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پنجشنبه ١٩ خرداد ١٣٨٤

سلولی از يک زندان، با تختی و سطلی و لامپی آويزان از سقف و زندانی‌ای که روی لبه‌ی تخت نشسته است و گوش تيز کرده است به صدای باز و بسته شدن چند در، تا نوبت به بازشدن در سلول او می‌رسد و در، باز می‌شود و انقلاب، پا به درون می‌گذارد و در، پشت سرش بسته می‌شود. انقلاب، به زندانی خيره می‌شود.
سکوت
انقلاب: (رو به زندانی) آماده هستی فرزندم؟
زندانی: بلی.

" انقلاب قدمی به سوی تخت بر می‌دارد".

انقلاب: خوب! من هم آماده‌ام که بشنوم.
زندانی: چه چيز را بشنويد؟
انقلاب: آنچه را که تا به حال انجام داده‌ای و يا آرزوی انجام شدنش را داری.
زندانی: آمده‌ايد که از من، اعتراف بگيريد؟!
انقلاب: نه فرزندم! آمده‌ام که با هم حرف بزنيم.

سکوت.

زندانی: چقدر وقت دارم؟
انقلاب: تا وقتی که زنده هستی.
زندانی: تا کی زنده هستم؟
انقلاب: تا وقتی که من، زنده هستم.
زندانی: شوخی تان گرفته است؟!
انقلاب: شوخی نيست فرزندم! مگر به تو، خبر نداده‌اند؟!
زندانی: چه خبری؟!
انقلاب: خبر آزادی ات را!
زندانی: آزادی؟!
انقلاب: تو، آزاد هستی. می‌توانی بروی.
زندانی: بروم؟! کجا بروم؟! آن بيرون منتظرهستند که تکه پاره‌ام کنند!
انقلاب: خوب! مگر خواست خودت، همين نبوده است؟!
زندانی: ولی نه به دست آنها!
انقلاب: حالا، چه فرقی می‌کند؟ مردن، مردن است. چه به دست يک نفر انجام بگيرد و چه به دست چند نفر.
زندانی: آرزوی من، مردن نبوده است. آرزوی من، کشته شدن بوده است، اما نه به دست هر کسی، بلکه به دست قانون.

" صدائی از ميان تماشاگران: کدام قانون؟! تو هم دلت خوشه بابا!"

انقلاب: ولی دادگاه، دليلی برای محکوم کردن تو، پيدا نکرده است! بيگناه شناخته شده ای!
زندانی: بی گناه؟! با آنهمه مدارکی که عليه من دارند؟! اين عادلانه نيست!

سکوت

انقلاب: نه. عادلانه نيست. ولی، متاسفانه، من تنها کسی هستم که با تو هم عقيده‌ام و معتقدم که بی گناه نيستی!
زندانی: و اين را به دادگاه هم اعلام کرده ايد؟!
انقلاب: چندين بار. حتی در دادگاه، حاضر شدم و شهادت دادم!
زندانی: شهادت به چه؟!
انقلاب: به گناه کار بودن بودن تو.
زندانی: بر اساس اعترافاتم؟!
انقلاب: نه فرزندم! بر اساس مشاهدات خودم!
زندانی: کدام مشاهدات؟! شما که در هنگام ارتکاب هيچکدام از آن جرائم، کنار من نبوده ايد!
انقلاب: خدا که بوده است!

" تلفن همراه انقلاب به صدا در می‌آيد. انقلاب تلفن را از جيب شنلش بيرون می‌آورد و جلوی گوشش می‌گيرد"

انقلاب: (رو به تلفن) الو.......... بلی.....بلی......... حتما..... متوجه هستم........ بلی..... متشکرم.

" انقلاب به مکالمه‌ی تلفنی اش پايان می‌دهد، اما تلفن را در جيبش نمی‌گذارد"

انقلاب: (رو به زندانی) به خدا اعتقاد داری؟

" صدائی از ميان تماشاگران: دامه! جواب نده!"

زندانی: خواهش می‌کنم، تنهايم بگذاريد.
انقلاب: چرا فرزندم؟
زندانی: چون می‌خواهم تنها باشم.
انقلاب: چرا فرزندم؟
زندانی: (فرياد می‌زند) چون می‌خواهم با خودم باشم. تنها!
انقلاب: (فرياد می‌زند) چرا؟!

سکوت

زندانی: (به انقلاب خيره می‌شود) از قرار معلوم، مجبورم که به سؤالات شما پاسخ بدهم؟!
انقلاب: نه. مجبور نيستی.
زندانی: پس چرا سر من داد می‌کشيد؟
انقلاب: برای آنکه تو، سر من داد کشيدی!
زندانی: من دادکشيدم، چون می‌خواهم تنها باشم و شما نمی‌گذاريد!
انقلاب: من هم داد کشيدم، چون از تو سؤال کردم که چرا می‌خواهی تنها باشی و تو، درعوض جواب دادن به سؤال من، بر سرم دادکشيدی!
زندانی: داريد شکنجه‌ام می‌کنيد؟!
انقلاب: شکنجه ات می‌کنم؟!
زندانی: با سؤال کردن!
انقلاب: اگر معنای شکنجه، اين است، پس تو هم با جواب ندادن به سؤال های من، داری شکنجه‌ام می‌کنی!
زندانی: شما مجبور به تحمل شکنجه های من نيستيد. می‌توانيد برويد.
انقلاب: تو هم مجبور نيستی. می‌توانی بروی.
زندانی: من، دليل نرفتنم را به شما گفتم! گفتم که نمی‌خواهم به دست آنها کشته شوم!

" تلفن همراه انقلاب، به صدا در می‌آيد "

انقلاب: (رو به تلفن) الو...... بلی....... بلی..... بلی..........بسيار خوب.

"انقلاب به مکالمه‌ی تلفنی اش خاتمه می‌دهد، اما همچنان تلفن را در دست دارد"

انقلاب: (رو به زندانی) با وجود آنکه دادگاه، به بيگناهی ‌ت رأی داده است، اما اگر بخواهی، می‌توانی در زندان بمانی. به يک شرط!
زندانی: چه شرطی؟
انقلاب: به اين شرط آنکه اجازه بدهی، من هم، در اينجا، پيش تو بمانم.
زندانی: (می‌خندد) شوخی تان گرفته است؟!
انقلاب: نه فرزندم. شوخی‌ای در کار نيست. در حقيقت، من هم محکوم شده ام!
زندانی: محکوم؟ به چه جرمی؟
انقلاب: به جرم دفاع ازتو!
زندانی: ولی، شما گفتيد که به گناهکار بودن من، شهادت داده ايد؟!
انقلاب: شهادت دروغ فرزندم. شهادت دروغ! نظر دادگاه اين است که من به دليل اغراض شخصی‌ای که با تو داشته ام، به گناهکار بودنت شهادت داده‌ام!
زندانی: کدام اغراض شخصی؟!
انقلاب: آنها فکر می‌کنند که من در اصل، علاقه‌ای به بازی کردن نقش " انقلاب " نداشته‌ام، بلکه عاشق بازی کردن در نقشی بوده‌ام که الان تو داری آن را بازی می‌کنی!
زندانی: کدام نقش؟!

" تلفن انقلاب به صدا در می‌آيد".

انقلاب: (رو به تلفن) بلی........ بلی!..... متاسفم!....... معذرت می‌خواهم!....... چشم!

" انقلاب، به مکالمه‌ی تلفنی اش خاتمه می‌دهد "

انقلاب: (رو به زندانی ) بگذريم.... به هر حال، برای تو، دو راه بيشتر وجود ندارد؛ خارج شدن از زندان و تکه و پاره شدن به دست آنها و يا ماندن درزندان، کنار من، تا به کمک همديگر، گناهکار بودن تو را ثابت کنيم و بعد هم بر اساس تصميم قانون، محکوم به اعدام شوی و به آرزويت جامه‌ی عمل بپوشی.

" صدای يکی از تماشاگران: اين ديگه چطور تئاتريه؟! "

زندانی: انگيزه‌ی شما برای دفاع از محکوميت من چيست؟
انقلاب: تنهائی تو فرزندم.
زندانی: حتی به اين قيمت که به خاطر من، به زندان بيفتيد؟!
انقلاب: ارزش تو، بالاتر از اين چيزها است!
زندانی: با اينهمه گناهانی که مرتکب شده ام؟!
انقلاب: به عقيده‌ی دادگاه، همه‌ی آن گناهانی که تو مرتکب شده‌ای، در مقابل آنچه که، واقعا می‌توانسته‌ای مرتکب شوی، به اندازه‌ی قطره‌ای است در برابر دريا.
زندانی: و آنها، به همين دليل، مرا بی گناه می‌دانند!
انقلاب: بلی. به عقيده‌ی آنها، يک قطره آب در برابر دريا، رقمی است که می‌شود از آن صرف نظر کرد!
زندانی: و به عقيده‌ی شما، نمی‌شود.
انقلاب: به عقيده‌ی من فرزندم، يک قطره آب همانقدر آب است که يک دريا.
زندانی: يعنی شما، بر اساس کيفيت قضاوت کرده‌ايد و دادگاه، بر اساس کميت.
انقلاب: به بيانی روشن تر، من بر اساس آنچه تو قدرت انجامش را داشته‌ای، قضاوت کرده‌ام و دادگاه، بر اساس آنچه تا به حال، انجام داده ای.
زندانی: ولی، نه شما و نه آنها، در داوری، به جبر شرايط بهائی نداده‌ايد.
انقلاب: شايد هم علتش آن بوده است که خودت در باره‌ی شرايطی که تو را ودار به انجام چنان جرائمی کرده اند، مهر سکوت برلب زده ای!
زندانی: شرايط، يعنی خود او. آيا سندی گوياتر از آن هم وجود دارد؟!
انقلاب: او می‌گويد که گناه بيرون انداختنه شدنتان از" باغ " ، بر گردن تو است!
زندانی: (فريادزنان از جايش بر می‌خيزد) دروغ است! او داستان باغ را ساخته است تا مرا بی گناه جلوه دهد!
انقلاب: گناهکار!
زندانی: بسيار خوب! گناهکار!‌ای کاش از او می‌پرسيديد که گناه آوردنمان به آن باغ، بر گردن کيست؟!

" تلفن انقلاب به صدا در می‌آيد "

انقلاب: (رو به تلفن) بلی...... بلی!.... اطاعت می‌شود!

" پايان مکالمه‌ی تلفنی انقلاب "
انقلاب: (رو به زندانی) پس به اين طريق، باغی، در کار بوده است و تو، وجود آن را انکار نمی‌کنی!
زندانی: باغ نه! داستان باغ! و همه‌ی عصبانيت او از همان لحظه‌ای شروع شد که من، دست به انکار آن داستان زدم؛ چون، نفی وجود آن داستان، به معنای نفی وجود خود او است!
انقلاب: و نفی وجو خودت!
زندانی: وجود من، به وجود آن داستان، وابسته نيست. اين، وجود داستان است که به وجود من، وابسته است. نقش من را از داستان برداريد، آن وقت خواهيد ديد که نه داستانی در کار است و نه باغی و نه او!

" صدای يکی از تماشاگران:‌ای بابا! قضيه خيلی باغ تو باغ شد!"
"صدای يکی ديگر از تماشگران: خواهش می‌کنم ساکت باشيد و رعايت ديگران را هم بکنيد!"

انقلاب: و اين، همان چيزی است که تو در صدد اثبات آن هستی؟!
زندانی: من در صدد نفی و يا اثبات چيزی نيستم. من در جستجوی عدالت ام!
انقلاب: و دادگاه هم، تو را به دليل همان عدالت خواهی ات بی گناه دانسته است؛ چون به عقيده‌ی آنها، ريشه‌ی همه‌ی آن گناهانی که مرتکب شده‌ای، از همان عدالت خواهی تو، آب می‌خورده است!
زندانی: اما، اينطور قضاوت کردن، عادلانه نيست!

" صدای يکی از تماشاگران: پاشو بابا! پاشو بريم! سرم درد گرفت. بی خود و بی جهت، تماشای فوتبلل به اون مهمی رو، به خودمون حروم کرديم!"

انقلاب: عدالت، شمشيری است که چون در نيام است، فقط يک شمشير است و چون، بيرون کشيده شود، هفت شمشير می‌شود و چون به حرکت در آيد، هفتاد شمشير می‌شود و چون فرود آيد، هفتاد هزار سر را می‌شکافد. اما، چه کسی می‌تواند بگويد که ميان آنهمه سر، کدام سر به عدالت شکافته شده است؟!
زندانی: جوابش، روشن است. آن سری که از همه‌ی سرها، سر تر بوده است!
انقلاب: و تو می‌خواهی که همان سر باشی؟!
زندانی: هستم. اما در شگفتم که چرا شمشير، فرود نمی‌آيد؟!
انقلاب: دليلش اين است که هنوز از نيام بيرن کشيده نشده است و تو خودت بايد کمک کنی تا از نيام بيرون کشيده شود!
زندانی: چگونه؟
انقلاب: به من، اعتماد کنی.
زندانی: نمی‌توانم.
کشيش: تو، چگونه جستجوگرعدالت هستی که نه به او اعتقاد داری و نه به من اعتماد می‌کنی؟!
زندانی: من در جستجوی عدالتی هستم که که ايمان و اعتماد از دست رفته‌ام را به من باز گرداند!

" تلفن انقلاب، به صدا در می‌آيد ".

انقلاب: (رو به تلفن ) بلی......بلی..... صحيح...... خير...... عين سند است. در نسخه های قديمی هم اشاره‌ای به رنگ و نژاد و مذکر و مؤنث بودن آن، نشده است....... بلی..... خير....... اگر به چند جمله‌ی قبل که می‌گويد: من در جستجوی عدالتی هستم که ايمان و اعتماد از دست رفته‌ام را...... بلی....... فکر نمی‌کنم..... خير..... اجازه بفرمائيد از خودش سؤال کنم – انقلاب رو به زندانی – برای تو، اين سؤال مطرح است که چرا وسط صحبت با تو، تلفن من، زنگ می‌زند؟!
زندانی: خير.
انقلاب: (رو به تلفن ) جوابش منفی است......... بلی........ بلی..... بسيار خوب......... از لطف شما متشکرم.

" انقلاب، اين بار، تلفن همراهش را درون جيبش می‌گذارد "

انقلاب: (رو به زندانی ) تبريک می‌گويم! سر انجام، آرزويت بر آورده شد و همانطور که می‌خواستی، بر اساس رای دادگاه، گناهکار شناخته شدی و اعدام می‌شوی.
زندانی: حقيقت ندارد. باور نمی‌کنم!
انقلاب: باور کن فرزندم. باور کن!
زندانی: (نفسش عميقی می‌کشد ) متشکرم.
انقلاب: خواهش می‌کنم فرزندم. خواهش می‌کنم.
سکوت

زندانی: چه وقت؟
انقلاب: چه وقت چه؟
زندانی: چه وقت حکم اعدامم اجرا می‌شود؟
انقلاب: همين الان.

" انقلاب، به سرعت، هفت تيری از زير شنلش بيرون می‌کشد و رو به زندانی می‌گيرد و شليک می‌کند و زندانی، به زمين می‌افتد و....................".
نمايشنامه که به اينجا رسيد، به ناگهان، چند نفر ازميان تماشاگران بپا خاستند و همچنا نکه می‌دويدند و فرياد می‌زدند: (می کشم، می‌کشم، آنکه برادرم کشت) خودشان را به بالای صحنه رساندند و رو به انقلاب، هجوم بردند و انقلاب هم، هفت تيرش را به سوی آنها گرفت و همين طور، پشت سرهم شليک می‌کرد و سوراخ سوراخ می‌شدند وبه زمين می‌افتادند و ازجای سوراخ ها، همينطور، خون بود که فواره می‌زد تا آنکه يکی از آنها، از پشت، روی شانه های انقلاب پريد و او را کشاند به روی زمين و هفت تيری از زير کتش بيرون آورد روی سينه اش نشست و دهانه‌ی هفت تير را گذاشت روی شقيقه‌ی انقلاب و شليک کرد و خون به سر و صورت خودش و اطرافياش پاشيد و ديگران هم خودشان را رساندند و عده‌ای از آنها، در حالی که فرياد می‌زدند(توپ و تانگ و مسلسل، ديگر اثر ندارد)، با چنگ و دندان، به جان جسد انقلاب افتادند وعده‌ای هم، بدن خون چکان زندانی را که دست و پا می‌زد که خودش را از چنگ آنها نجات دهد، از روی زمين بلند کردند و روی دست هاشان گرفتند و همچنانکه فرياد می‌زدند: (زندانی عزيزم- بگو تا خون بريزم)، از در سالن خارج شدند و با باز شدن در سالن، صدای رگبار مسلسل و تانک و تفنگی که از سوی خيابان می‌آمد، به گوش می‌رسيد و وعلرغم تلاش های کارگردان که به ميان سالن آمده بود و رو به چند تا از تماشاگران حساس و دل نازک، از جمله من، فرياد می‌زد که: (تماشاگران عزيز! نگران نباشيد! همه چيز نمايشی است! هفت تير، خون، گلوله ها. همه چيز! خواهش می‌کنم خودتان را کنترل کنيد! خواهش می‌کنم بر اعصابتان مسلط باشيد!)، من و چند نفر ديگر از همان تماشگران، به طرف پنجره‌ی کنارمان دويديم و آن را باز کرديم و پريديم بيرون و زديم به خيابان و من تا چشم باز کردم، خودم را در محاصره‌ی جمعيتی عظيم و کارناوال های شادی و نيروهای پليس و نيروهای ضد شورشی ديدم که به مناسبت برنده شدن تيم فوتبال کشورمان، چراغ های ماشين هايشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند وميوه ونقل و شيرينی پخش می‌کردند و تا به خود آمدم، ديدم که از راه کوچه و پس کوچه ها، خودم را رسانده‌ام به خانه و به اين ترتيب، نتوانستم نمايشنامه‌ی ("معرکه " در " معرکه ") را، به طور کامل ببينم و بعد هم، همه اش را برای شما خوانندگان عزيز تعريف کنم.

سيروس " قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024