iran-emrooz.net | Sun, 22.11.2009, 22:16
نقد رمان
به خاطر یک فیلم بلند لعنتی
عطا گیلانی
|
«به خاطر یک فیلم بلند لعنتی»
از داریوش مهرجویی
نشر قطره
داستان به روزمره گی ته مقالهای در یک روزنامه آغاز میشود. از «تاریخ سراسر سرکوب و بی عدالتی» و «هویت ایرانی» میگوید و از «... جامعهای که مدام زیر ظواهر و تعارفات و رودربایستیها و لفت و لعاب پوک زندگی دست و پا زده، که مدام نوعی جهالت موروثی بر آن حاکم بوده که میزان تساهل و رواداریاش نسبت به هر حرکت پیشرفته و مترقی تقریباً صفر است. در این جامعه فردیت چه معنایی پیدا میکند؟...» و نرم نرمک تو را در مسیر خودگویههای جوانی قرارمیدهد که میتوانست «برای فیلم کوتاه جدیدش یک جایزه بز نقرهای...از فستیوال نمیدانم چی چیه کره جنوبی...» بگیرد که حقش خورده میشود، آنگونه که خودش میگوید: «...میبایست این جایزه را به من میدادند. با وجود آنکه من اصلا هیچ فیلمی در آنجا نداشتم. چطور میتوانستم، چون دو سال و خوردهای بود که ممنوعالکار شده بودم و هیچ فیلمی از من بیرون نیامده بود...». نمیدانم «ال» قبل از کار غلط عمدی است یا از دست نویسنده وادیتور در رفته است.
در توصیف فضای کار سینما و سینماگران میخوانیم: «نظیر این مجموعههای تجاری و فرهنگی را اغلب شهرداری علم کرده است که بعضی از آنها سالن سینما هم دارد، ولی با وجود کمبود شدید سالنهای سینما اغلب اوقات بسته است مگر برای سمیناری یا کنفرانسی چیزی. و همین هم یکی از تناقضات خندهدار و آبروریزی مدیریت دولتی است. شهرداری کارش را کرده، یعنی فرهنگسرا ساخته، سالن سینما و تئاتر ساخته ولی دولت نمیداند و بلد نیست چگونه از آنها بهره برد. اغلب موزهها و فرهنگسراهای ما در ساعات اداری کار میکنند، عصرها و غروبها و شبها که تازه جوانان میخواهند به گردش بروند، همه جا تعطیل است. سینمای ملی ما ورشکسته شده و دارد از میان میرود و همهاش به خاطر کمبود سالن سینماست، ولی سالن سینمای اغلب فرهنگسراها تعطیل است».
نه خیال نکنید که پای درد دل مهرجویی نشستهاید. مهرجویی دارد رمان مینویسد و مانند هر قصهنویس دیگری عناصر داستان خود را از محیط آشنای خود میجوید. کاری رآلیستی است، رآلیسم مهرجویی در این حکایت گاهی تا مرز بیرحمی پیش میرود. او دوربینش را در چشمخانه جوانکی به نام سلیم مینشاند و از همان زاویه لانگ شاتی از فضای دود گرفته و بدبوی تهران میگیرد. سلیم است که میتوانست فیلم بسازد، میتوانست به فستیوالها راه بیاید، میتوانست جایزه بگیرد، میتوانست به سفر برود، جهانی بشود، عاشق بشود، بنوشد، بنوشاند، برقصد، برقصاند،عشقببازد و باخت! و فقط همین باخت بود که برایش ماند، باخت در قماری که دیگران بی آنکه او را به بازی بگیرند، با شانس و سرمایه او کرده بودند و تمام هستی او را در داو گذاشته بودند. « ... آن موقع با دلار هفت تومنی چه ولخرجیها و گشادبازیها در میآوردند و چه ها میکردند. همه از بیخ و بن چپی و تودهای و معتقد به یک ایزم عوضی که هشتاد سال دنیا را با انگشتش بازی داد. و آخرش هم که دیدیم چگونه با مغز به زمین خورد و پخش و پلا شد...» و این کلوزآپ جوانی است که سرمایهاش را ما و نسل ما در داو قماری باختهایم، که با قلم مهرجویی میموید: «ما نسل جوان خارج ندیده، ما نسل درجازن جورکش، که باید مدام جور حماقتها و جهالتها و ایدهآل خواهیهای آنها را بکشیم. و بیفتیم توی مملکتی که همه در ها به رویت بسته است. از شمال، جنوب، شرق و غرب...»
خودگویههای سلیم با این جملات آغاز میشوند: «نمی دانم چرا این روزها بیش از هروقت دیگر به همه چیز و همه کس حسادت میکنم. احساس حسد را به درستی توی تمام تار و پود وجودم میچشم و میبینم که چگونه تلخ و کدر و بی رمق و زشت و نکبتبار میشوم . البته گاهی اوقات به خودم تلقین میکنم که شاید این چیز موروثی است که از عهد بوق تاریخ من به من رسیده است،...». و در ادامه خود به آنجا میرسند که «...بگو. بگو. بگو. هرچی تو چنته داری بریز بیرون. خجالت نکش، نترس. از قضاوت مردم نترس. از سانسور رسمی و غیر رسمی نترس بگو. بگو...» این ها اما در حد شعار باقی میمانند و سانسورهای رسمی و غیررسمی جلوی دهان و قلم مهرجویی را میگیرند، مهرجویی که سی سال است یا بیشتر، با ورزیدگی خاص خود توانسته است با قیچیبدستان کنار بیاید، به ختنه کردن و اخته کردن فیلمهایش تن در داده است، این قصه پر غصه اش را هم در بسیاری از صحنهها قیچی میکند: شرابش شربت میشود، آبجویش ماالشعیر و رقصیدنش «تکان خوردن»!
در باره ممیزی از قول سلیم میخوانیم: «...اون شاعرانه ترین فیلم من بود، و انسانی ترین. این دختربچه بینوا ناچاراست تمام شب بر سر مادر بیمار و حامله خود بیدار بنشیند و مواظب باشد که چکههای آب باران از سقف حصیری سوراخ سوراخ بر سر و تن مادر محتضر خود نریزد، و تب او را تشدید نکند بنابراین قابلمه به دست در حالی که گاه به گاه خمیازه میکشد، زیر سوراخهای درشت میایستد و آب باران جمع میکند و بیرون میریزد...و این آقایون همه چیز را کج دیدند، مادر را به وطن تقلیل دادند و سقف سوراخ سوراخ را به انقلاب و حاملگی او را هم به جریان ضد انقلاب...» نه، با توصیف چنین فضایی، نمیتوان به نویسنده رمان که میخواهد حتما در همان هوای خفقانآور تنفس کند، خرده گرفت. اغلب، نقطهچینها پرمعنیتر از کلماتی هستند که نویسنده با وسواس تمام گزیده و در کاغذ پیچیده است.
با هم بخوانیم: «دلم میخواست میتوانستم در باره صحنه آن شب راحت و آزاد آن طور که اتفاق افتاده بود می نوشتم، ولی میدانم که دو نیروی سانسوری نمیگذارند. یکی سانسور رسمی دولتی، و دیگری سانسور نیمه رسمی شخصی که نام دیگرش شرم و حیای شرقی است. و اینکه آدم در باره لحظههای خصوصی زندگی خود وراجی نمیکند و برای هر کس و ناکسی آن را تعریف نمیکند. پس بهتر است که در باره لحظهها و جزئیات چیزی نگویم.» و بدین گونه است که داریوش مهرجویی در هوای گرفته تهران نفس میکشد، بجای شراب، شربت میخورد، به جای آبجو ماالشعیر تعارف میکند و به جای رقصیدن فقط خود را تکان میدهد، سی سال است که با این نکبت میسازد اما هنوز خوگیر نشده است اینست که ناگهان «پوست میترکاند» و فریاد میزند: «پس چی؟ همهاش برمیگردد به همین. به همین که نباید عریان کنی. نباید افشا کنی، هر چه میخواهی برو بکن، در خلوت خودت...ولی میان جمع یا برای جمع، نه. غلطه...بده. خفه. دیگهم حرفشو نزن...» این رمان به فیلم مستندی میماند که آثار قیچی و نوار چسبهای طولانی را در جا بجای آن میشود دید. شاید روزی از دورریزهای این قیچی، فیلمها و رمانهای دیگری ساخته شوند.
داستان مهرجویی داستان شکست است، شکستهای بیصدا که هزاران شاهد مثال آن را هرروز و در هر جای این سرزمین میتوان دید. شکست در کار، شکست در عشق، شکست در رقابتی نابرابر. شکستهایی که از فرط تکرار نه تراژدی هستند و نه به سبک «دنیای مطبوعاتی آقای اسراری» یا به شیوه کارهای چارلی چاپلین، کمدی! به قهرمان داستان مهرجویی نمیشود خندید. مهرجویی در این حکایت عبوس است، اگر بخندی توی ذوقت میزند. قهرمانش اصلا قهرمان نیست که افتادنش صدا داشته باشد، جوانکی است بیست و چند ساله، که برای آنکه بتواند با دختری قدم بزند، دستش را میگیرد و او را به محضری در خیابان بوذرجمهری میبرد، پول هنگفتی به ملا میدهد و دخترک را به مدت هفت ماه صیغه میکند؛ تا بنا بر منطق داستان، آن را به سرباز چلغوزی در جلوی قهوهخانهای سر راه نشان بدهد. صیغهنامهای (پروانه عبوری) که (خاک بر سرش) میتوانست خودش بنشیند و تایپ کند و با یک نیمه سیبزمینی مهر بزند و جعل کند، نه آزمایش خون لازم داشت، نه پول و نه معطلی!
«خاک بر سرش» را من نوشتهام نه نقل قول از داستان است و نه از کلام مهرجویی وام گرفتهام. مهرجویی اصولا نویسنده با ادبی است و در نوشته هایش عفت کلام را نگه میدارد! تقصیر مهرجویی هم نیست. جوانانی که سوژه دوربین مهرجویی هستند، نه در خور خندهاند، نه سزاوار گریه! نه قهرمانند و نه ضد قهرمان! نه «گاوند»، و نه «آقای هالو»! خرهای شاخداری هستند که از شاخشان هم استفاده نمیکنند: «... در واقعیت امر، ته دل حسابی میترسیدم و از هر گونه حرکت خارج از مرز پرهیز میکردم. نه اینکه نخواهم، میخواستم، ولی نمیدانستم چگونه باید این کارها را کرد. توی فیلمها دیده بودم. ولی فیلم کجا و واقعیت کجا. از طرف دیگر میترسیدم که ...»! شاید خواننده خیال کند که این همه ترس و دلهره مربوط به صحنهای از فیلمهای آلفرد هیچکاک است. نخیر، مقدمات استخارهای است برای بوسهای که اغلب هم نیمه تمام رها میشود و ناکام میماند. مهرجویی راوی بیطرف اینگونه ناکامیهاست. ناکامی -چه عرض کنم؟- بیعرضگی!
قلم روان مهرجویی به زبان جوانان این مرز و بوم نزدیک میشود، یکی میشود. جوانانی که قاطی حرف میزنند، کلمات فرنگی را فهمیده، نفهمیده بکار میبرند، غوره نشده مویز میشوند، پست مدرنند ولی بوی ترشیدگی میدهند و... «این صیغه یا ازدواج موقت در واقع همانSteady آمریکایی است که دختر و پسر مدتی با هم ستدی میروند تا همدیگر را دریابند و بسنجند و بچشند و اگر جور بودند عقد کنند. مال ما هم همین طور، با این تفاوت که قانون پشتش خوابیده...»!
جوانانی که جوانیشان را دزدیدند و آن ها را وادار کردند، قبل از آنکه همدیگر را ببوسند، حمد و سوره بخوانند!
آیا داریوش مهرجویی که از بنیادگذاران سینمای هنری و ملی ایران است و نام او و سینمایش در تاریخ هنر ایرانی باقی خواهد ماند، در میدان هنرهای نوشتاری هم موفق خواهد شد؟ با جرئت میتوان گفت که همه عناصر برای چنین موفقیتی فراهم است. آشنایی او به زبان و ادبیات بومی و جهانی از یکسو و صمیمیت او با مردم، محیط و طبیعت از سوی دیگر، امکانات لازم برای جولان در این میدان را هم به او خواهند داد.
نثر مهرجویی با فرم و محتوای داستان «بخاطر یک فیلم بلند لعنتی» تناسب دارد اما در رابطه با نشانهگذاری دقت بیشتری لازم است. مشکلِ درست نوشتن و نشانه گذاری، بیماری مزمن و سنتی زبان فارسی است که جز با همت و دقت همگانی نویسندگان و خوانندگان درمان نمیشود.