iran-emrooz.net | Thu, 29.10.2009, 10:30
یاد باغ وطنم...
برزین آذرمهر
رفته چندی که فرو ریخته شب بر بدنش
تب اندوه گرفته همه رگهای تنش؛
کرده پنهان غم خود با همهٔ غوغا که در اوست
شده بیگانه هم از غیر وهم از خویشتنش؛
به فرو بستگی شب شده کارش همه عمر
گره بر کار فروبسته فتاده چو منش؛
خانه خاموشیش این بار زمانی ست مدید
با فروخفته چراغی به رواق سخنش؛
با همه شرطه نسیمی که وزید از بر ِ کوه
گل نیاورده بنفشه به بهار چمنش؛
باغ غارت زدهاش را گل بهتی است غریب
با مه آلوده مهی بر سر شاخ کهنش؛
بار ها خواسته کو ته کند این شا م دراز
ره بریدند ولی بر یل ِدشمن شکنش؛
در شب تیره از این است که میریزد خون
از دو چشمان تر و نرگس ژاله فکنش؛
نه هواییش دگر مانده به دل عطر اندود
نه نواییش به جز زاری بوم و زغنش؛
چشمش از گردش شب بار تماشا که گرفت
موجی افتاد به دریای شکن در شکنش؛
خنده زد بر لب ایوان افق دختر ابر
تاج ماهش به سر و ترمهی شب پیرهنش؛
عطر مه ریخت سر انگشت نسیمش بر خاک
گوئی آویخته پیراهن ٔگل بر رسنش؛
به دلم بود که دریا بدم این آتش شوق
بندهی غم چه کند گر نرهد از محنش؛
دل لاله مگر از غصهی من برد نصیب،
که سر افکنده به دامن، شده خونین کفناش؛
مرغ باران خبری داشت مگر از غم من
که فرو ریخته خونابهی شب از دهنش؛
عجبی نیست اگر گمشده مرغی امشب ،
همچو من یاد کند تلخ ز باغ وطنش...