iran-emrooz.net | Tue, 13.10.2009, 8:06
راننده تاكسى و عدالت اجتماعى
غنى مجيدى
|
سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۸
براى انجام كارى راهى فرودگاه مهر آباد هستم. مشغول قدم زدن در خيابان هستم، ناگهان راننده مسنى كه تاكسى خود را در خيابان پارك كرده مىبينم. از او خواستم كه مرا به فرود گاه برساند. هنگامى كه بر صندلى آرام گرفتم. سيل ناله راننده مسن جارى شد و همچون دوستى چند ساله داستان زندگيش كه بر دلش سنگينى مىكرد برايم بازگو كرد.
من پيرى ۶۵ ساله ام. سالها پيش بر روى تريلى كار مىكردم. با درآمد اندكى كه حاصل كارم بود خانوادهاى چهار نفرى را نان مىدادم. از كار كردن بر تريلى خسته شدم و رمق ادامه كار نداشتم و كار خود را عوض كردم. با وامى كه گرفتم تاكسى خريدم و به كار كردن در شهر مشغول شدم. اين روزها كه كار و درامد بسيار بد شده است و من نيز پير و فرتوت هستم ديگر از پس هزينهها بر نمايم. پسر بزرگم بيكار است و دپيلم رفوزهاى است و رو بمن كرد و گفت تو خود مىدانى كه اين روزها براى پاك كردن پنجره بايستى ديپلم داشته داشتى . واى به حال اينكه دپيلم رفوزهاى هم باشى. دخترم كه در دانشگاه درس مىخواند روزها در خانه مردم كلفتى مىكند. و بدتر از آن من امروز پول نداشتم كه كرايه او را براى رفتن به دانشگاه بدهم. اشك از چشمانش سرازير شد. دستى به داشبورد برد و چند قوطى خالى دارو بمن نشان داد. گفت اقا نگاه كن اين داروى قلب براى زنم است كه پارسال سكته قلبى كرد و قيمت دارويش ما هانه ۲۰۰۰۰ تومان است و دو ماه است كه من پول كافى ندارم كه آنرا بخرم. از او پرسيدم مگر اين داروها جز ليست بيمه نيست گفت نه آقا بيمه حاضر نيست انرا بپردازد و جز ليست داروهاى بيمه شده نيست. زنم به دليل بىداروىى حالش اين روزها خوب نيست. باز گريه را سر داد و اشكش سرازير گشت. از من پرسيد لهجه دارى. كجاىى هستى؟ گفتم از جنوب ايران مىايم. تعارفى كرد. گفت اگر جاىى ندارى مىتونى ميهمان ما باشى. گفتم ممنونم. از خواهرش تعريف كرد كه با چهار تا بچهاش بسختى زندگى را سپرى مىكند. شوهرش چند سال پيش سكته كرد و او را تنها گزاشت. او تو خونه مردم جارو مىكند و چون درامدش هزينه را نمىپوشاند ماهيانه ۴۰۰۰۰ تومان از كميته امام مىگيرد ولى اين پول هم كفاف زندگيشان نمىدهد.
براهمان ادامه داديم. ناگهان بياد داستان مهاجرتشان با پدرش افتاد. گفت كه پدرم كشاورز بود و به دليل خشكسالى و نيز آنكه صاحب زمين نبود. تصميم به مهاجرت به تهران گرفت. ما خانودهاى ۱۰ نفره بوديم. در شاه عبدالعظيم ساكن شديم. پدرم در نانوایى مشغول بكار شد. كار بسيار سختى داشت و روزى دوازده ساعت كار مىكرد. شبها، ما بچهها، باباى خود را نمىديديم چون دير به خانه ميآمد. من با برادرهام در گرد و خاكهاى كوچه بازى مىكرديم. مادرم هم برايمان روز و شب لباس مىدوخت. يكباره با مكثى گفت دنيا با فقيرا نمىسازه و جهندم ما در همين دنياست. و ما دوزخيان روى زمينيم.
ناگهان بياد آمار "تيا سن" افتادم و ذهنم به دنياى ديگرى متوجه شد. "سن" بر روى توانمندسازى "نداران" و نقش دولت و ان.جی.او-ها در تقويت توانمندى آنان تاكيد داشت. اما در ايران نه دولت در تقويت توانمندى نداران دست داشت و تازه نداران را نيز به خودى و غير خودى تقسيم كرده بود. و ن.ج.اوها نيز با مشكلات مالى و موانع سياسى در صورت گرايش استقلال جويانه رو برو بودند.
به خودم آمدم و به اندكى عذر خواهى ذهن پريشان خود را جمع و جور كردم و دوباره به گپهاش گوش فرا دادم. از من پرسيد آقا نظرت چيست. آيا ما نداران در جهندم نيستيم. گفتم شايد. گفت چرا شايد. آقا مگه مىترسى كه رك پاسخ بدى. گفتم نه. و سكوت كردم. ياد توصيه دوستم افتادم كه مىگفت حواست باشه جو امنيتى است و از ما بهتران اين روزها از راننده تاكسىها هم استفاده مىكنند تا از اطلاعات خيابانى و آنچه در شهر مىگزرد با خبر باشند. ترسى وجودم را فرا گرفته بود. به راننده تاكسى نگاهى كردم از سر و روش بوى هيچى جز فقر نمىباريد و براستى مهر دوزخيان روى زمين بر پيشانى داشت.
پير مرد به سخنانش ادامه داد. گفت ميگن درآمد نفتى دولت بالاست ولى ما كه چيزى از آن نديديم. راستى اين پولا خرج چى ميشه. گفتم نمىدونم. گفت شايد از ما بهتران خرج خودىها مىكنند. چند صباحى براى رسيدن به فرود گاه مانده بود. رو بمن كرد و گفت آقا اين بىانصافى نيست كه من بعد از سالها در تهران زندگى كردن هنوز اجاره نشينم . اونم تو شاه عبدالعظيم كرايه خونه ما ۳۰۰۰۰۰ تومان است. اونم تو ناحيهاى كه نمىتونيم از آلودگى هوا نفس بكشيم و از بسيارى امكانات اوليه زندگى محروميم. گفتم حق با توست. ناگهان سكوتى بين ما بر قرار شد. و سر خود را بلند كردم ديدم به فرودگاه رسيده ايم. كرايهاش را پرداختم. هنگام خداحافظى زير چشمكى چهره تكيدهاش را به حافظه خود فرستادم. و روز را با تلخى ادامه دادم.
تهران – جولاى ۲۰۰۹