iran-emrooz.net | Mon, 24.08.2009, 2:15
حقیقتی که هرگز بر زبان نیامد
آناهیتا وحدتی نیا
|
آناهیتا وحدتی نیا در ژانویه 1991 بدنیا آمد و همراه خود جهانی از عشق و شادی بهمراه آورد. او از بدو تولد همیشه شادان و پرامید بود. آناهیتا عاشق زندگی بود و ظرفیت آینده را همواره بی نهایت می دید. به موسیقی علاقه داشت و فلوت می نواخت، دوست داشت مسافرت کند و دنیا را ببیند. به ایران و ترکیه و اروپا سفر کرده بود. شیک پوش بود و طبع طنز ظریفی داشت که نشانگر هوش سرشار او بود. آناهیتا در طول دو سال آخر دبیرستان به خاطر پرتودرمانی و شیمی درمانی شدید، مدام در بیمارستان و یا خانه بستری بود، و با این حال با عنوان دانش آموز برجسته (valedictorian) مدرسه را به پایان رساند و در بهترین دانشگاهها از جمله دانشگاه استانفورد و برکلی پذیرفته شد. آناهیتا عاشق مدرسه و تحصیل بود و تصمیم داشت در دانشگاه برکلی به تحصیل ادامه دهد. اما چنانکه خود آناهیتا در این شعر می گوید، بیماری سرطان از سن شانزده سالگی آینده ی او را "منجمد" کرد. آناهیتا به مدت بیست ماه "هجوم بیم و اضطراب" را بطور مداوم تجربه کرد و شاهد بود که کیسه های سرم در کنار تختش "با شتاب آویزان" می شد، و "امواج جعدهای شکلاتی" موهای او از بین رفت، و "گونه های گلگون بشاش" او به "پوست رنگ پریده" زیر "چشم های گود افتاده" تبدیل شد، اما این همه نه تنها اراده ی او را سست نکرد، بلکه آناهیتا در جریان نبرد به موجودی مقاوم و سرسخت رشد یافت که در سخت ترین شرایط بیماری نیز امید خود را از دست نداد. آناهیتا به مدت بیست ماه قهرمانانه با بیماری سرطان نبرد کرد و درد بی امان را بدون گلایه تحمل کرد. آناهیتا در نبرد با سرطان بدخیم متاسفانه پیروز نشد و در آگوست 2009 چشم از دنیا فروبست، اما شهامت او در نبرد و امید او به زندگی - که در این شعر بخوبی بازتاب یافته - نمادی از پیروزی امید بر درد، و جاودانگی مقاومت انسان در مقابل همه ی سختی هاست.
آناهیتا به زبان فارسی تسلط داشت، اما این شعر را به زبان انگلیسی سروده و اصل شعر در پایین آمده است. برگردان شعر به فارسی اخیرا توسط خانواده ی آناهیتا انجام گرفته است.
خسته، و درهم پیچیده بر کف اتاق،
آگاهانه شمردن، انتظار کشیدن، ما گمشده بودیم،
بیخبر از سرنوشت های شومی که بار دیگر بر سرمان آمد
و آینده مان زیر لایه ای از یخ، منجمد شده بود.
آنان ادامه دادند، گیج و سردرگم. حتم داشتند که دردناک است
ولی یک بار دیگر آزمایش کردند. همه چیز تاریک شد، همه چیز سرد،
زیر بار سنگین خاطره هایی که می گذشت، کرخت به درخشش
از حقیقتی که هرگز بر زبان نیامد ولی با این حال گفته شد.
هجوم بیم و اضطراب
آماده شدن برای نبرد
در حالیکه کیسه ها با شتاب آویزان می شد
و آزمایش ها با بغض شدید انجام می گرفت، --
کوفتگی های سیاه شده روشن می شد و زخم های سوراخ شده برجسته می گشت،
و هر نفس مترادف بود با فرو بردن مشتی سوزن.
همه چیز توهم کابوس گونه ای از گذشته و آینده شد،
آکنده از رعشه، لرز و دروغ.
تو در کجای آن کابوس ها می توانستی خود را پیدا کنی،
به تمامی، دست ناخورده، پنهان در پس اوهام،
و خود را بدانگونه بخاطر آوری،
امواجی از جعدهای شکلاتی، گونه های گلگون بشاش،
و باز ناگهان، چشم های گود افتاده،
پوست ملتهب رنگ پریده
و به شبنم نشسته با موجی از قطره های عرق
زیرا که در چنین لحظه های شوم گرفتاری
نبرد را باید ادامه داد، اگر چه نادیده.
-آناهیتا وحدتی نیا
فوریه 2009
Tired, and curled upon the floor,
Consciously counting, waiting, we were lost,
Unaware of the brooding fates that came once more,
And our future was frozen covered with frost.
They continued, confused. They were certain it was bitter,
But tested once again. All went dim, all cold,
Laden with every memory passed; numb to the glitter
Of truth never voiced but still told.
A rushed sense of worry,
Preparing for the fight,
As every bag was hung in a hurry,
And every test was taken with great spite,--
Blackened bruises illuminated and punctured wounds highlighted,
As every breath meant inhaling pins and needles.
All became nightmarish illusions of past and future,
Doused with tremors, chills, and lies.
Where in those nightmares, you could find yourself,
Whole, and intact, hidden behind the illusions,
And to thus remember oneself,
Waves of chocolate curls, bright pink cheeks,
And then so suddenly, sunken hollow eyes,
Flushed flaxen skin
Sprinkled with dewy bouts of sweat –
For in such dire moments caught in between,
One must continue the fight, though unseen.
نظر کاربران:
چه تلخ است پرپر شدن غنچه قبل از شکفتن. گرچه مرگ فرجام زندگی است اما مرگ در جوانی تلخ ترین فاجعه است. رنج از دست دادن آناهیتا روح پدر و مادرش را تا پایان زندگی شان خواهد آزرد و همدردی کمترین کاری است که از من بر می آید.
مسعود
*
dorood bar shoma
parpar shodane in ghoncheh ye noshekofteh ra be shoma tasliat migam. har chand toofaane tarikh besyaran az in golhaa raa az maa gerefteh ast.
ashkan