iran-emrooz.net | Wed, 12.08.2009, 1:57
کسی مالک من نیست
برگردان حبیب فرجزاده
|
Mig äger ingen کسی مالک من نیست - اوسا لیندربرگ
بارسوم
شبهای عید را در "بیورک گاتان" جمع میشدیم. اگرنه عمو و عمهها تنها در جشن تولد - دهههای - پدربزرگ و مادربزرگ، همدیگر را میدیدند. بعضی عیدها خانه پر از آدمهایی بود که با تحمل زحمات، گردهم آمده بودند، جمعی که وجه مشترکشان زاده شدن از رحم یک زن بود. تفاوت سنی پدر با برادربزرگاش بیست و چهار سال بود، در خانه چهار نسل فرزندان، نوهها و نتیجهها حضور داشتند.
بلند بلند حرف میزدند، همه خوشحال بودند، با وجود بازار داغ غیبت در راهرو و پلههای طبقه زیرین، بعد از مدتها از دیدن همدیگر هیجانزده بودند. "مایکن" پدر و"رولف" باهم بودند. "یارل"، "رولاند" و "اوله" جمع خودشان را داشتند. پدر دلش میخواست که "اوله" توی جمع آنها باشد. "گورال" تنها بود.
در اطاق پدربزرگ، آنجا که تلویزیون بود، "بارنارد" شوهرعمه "گورل" تنها نشسته بود.
مانند یک عروسک چینی ظریف اندام و مهربان، جلیقهای از رنگ روشن و زیپدار بتن داشت. با صدایی نرم و آهسته که مبادا برای کسی ایجاد مزاحمت کند، از دمپاییهای سفید من تعریف کرد. او مایل نبود اینجا باشد. سالها بعد فهمیدیم، او دلش نمیخواست هیچجا باشد. آدم خوشش میآمد لحظهای در کنارش بنشیند.
میزغذاخوری تکمیل بود. پنج سیری هم بود. اما بابابزرگ خودش را به ندیدن میزد. مادربزرگ خودش را آماده میکرد تا "پانکاکا"ها را سرخ کند. من از اول تکلیفم را روشن کرده بودم، غذای عید را دوست نداشتم.
برای من و سایر بچهها میز جداگانهای چیده بودند. سه تا پسر همسن من بودند. غرغر کردم؛ نمیخواهم با آنها بنشینم! من که دیگر بچه نیستم. به پدر گفتم تو که میدانی، بچهها را دوست ندارم. همنشینی با بزرگسالان را ترجیح میدهم. در مهدکودک هم بجای بازیکردن، بیشتر با معلمها مینشینم. پدر یواشکی در گوشم گفت بجهنم! کی گفته با بچههای شیطان بنشینی؟
بنشین همین جا، دهاتی!
آنجا هم نمیخواستم بنشینم، دلم میخواست با "روسیتا" باشم. او طراوت دختر پا به سن ازدواج نهاده را داشت و داستانهای غمناک و گاهی مبالغهآمیزی درباره کلینیک بیماریهای ریوی تعریف میکرد. محرم اسراراش بودم، در مورد دلباختههای پنهانیاش تعریف میکرد و در این باره نباید چیزی برای "مایکن" و "آلکسی" افشا میکردم.
گوشکردن به حرفهای بزرگسالان، درباره کارخانه فولاد، گروه - آلمانی – بادرماین هوف، کلارک اولوسون و هر چیز دیگری که وقتشان را پر میکرد، کیف داشت. دوست داشتم غیبتگویی عمه و داییها را بشنوم، بخیال اینکه همه بگو مگوها را میفهمم.
بعد از غذا بچهها به همه طرف، آشنا و غریب میدویدند. گاهی در مقابل چیزی که از قبل برای من آشنا بود میایستادند و آنرا با دستهای آلوده به سوسیس لمس میکردند. با عروسک چینی مادربزرگ که با دامن آبی ابریشمی پوشانده و روی تختخواب بجای بالشتهای زینتی گذاشته شده بود بازی کردند.
موهای سرش را چنان کشیدند که کنده شد. کله سرد پلاستیکی پر از چسب خشک شده نمایان شد. لای در ایستاده بودم، گفتم اجازه ندارید به آن دست بزنید.
روی پاکت نوشته شده بود، عیدت مبارک "اوسا"ی زرنگ. به من بیشتر از سایر بچهها عیدی دادند. مثل اینکه برادر و خواهرهای پدرم میخواستند مرا جبران کنند. "الینور" عمهبزرگ رنگهای نقاشی را از فلوریدا فقط برای من فرستاده بود.
پدر برایم چیزی نخریده بود. در وحله اول ترجیح داده بود هدیه برای بچهننرها بخرد.
خیلی زشت است که آنها از همه عیدی بگیرند بجز من! منهم با او موافق بودم. قرار شد عیدی مرا بعداً بخرد که هرگز نخرید. عادت کرده بودم. در روزهای تولد هم چیزی نمیخرید. هنگامیکه وضعش مالیاش خوب بود، در طول سال، شنبهها در شهر و در گالری "شارنا" دستودلباز بود. برایش یک جعبه "ریتمسرلیوارد" و مجله ماهانه خریده بودم که پولش را مادر داده بود.
بزرگسالان برای همدیگرهیچ چیزی نمیخریدند. فقط به مادربزرگ و پدربزرگ هدیه میدادند. در رقابت و چشموهمچشمی فرزندان، پدرهمیشه بازنده بود! او هدیهای نمیخرید.
- عجب، بسته مانده در خانه! فراموش کردم... در روزهای تعطیلی عید میآورم.
مادربزرگ همزمان که دستهایش را با پیشبند خشک میکرد. میگفت: چیزی کم ندارم، پولت را خرج نکن.
یک بار پدر مصمم شد که رودست خواهر و برادرهایش بزند. هفتهها فکر کرد چه بخرد که از نظر قیمت مناسب، و هم چشمگیر باشد. هنگامیکه به فکرش رسید که رختآویز ایستادهای از چوب تیره که تازهگیها مد شده بود بهترین خرید است، از خوشحالی درپوستش نمیگنجید.
در خیالش ابهت واردشدن ما را مجسم میکرد، که همه خواهند گفت: عجب "لیف"، این چیه دیگر؟!
- قابلی ندارد، هدیه پدر و مادرم است.
فکر کرد بهاینوسیله گناهی از بابت دعوت به غذا و مراقبتهایی که از او بعمل آمده به پایش ثبت نمیشود.
بد نشد، کمی جلب نظر کردیم اما نه بیشتر. مسائل با اهمیتتری وجود داشت. پدربزرگ دلش برای پدر سوخت، ساعتش را به من داد.
آخر بعضی از شبهای عید کار به زدوخورد هم میکشید. برادر بزرگ پدر، "یارل" با خانمی که پدرش در کار ساختمانسازی خودش را بالا کشیده بود، ازدواج کرده بود. درضمن خود "یارل" در بخش پرس فولادسازی مقامش بالا رفته، فرمن شده بود.
در خانواده اختلاف نظر وجود داشت، چند نفر عقیده داشتند که او قیافه میگیرد. دیگران رابطه خود را حفظ کرده بودند. پدربزرگ و مادربزرگ با وی احساس غریبی میکردند. خانههای آنها فاصله زیادی با هم نداشت، اما با هم تماسی نداشتند. مادربزرگ فکرمیکرد که او از شمار ازمابهتران شده است.
از کیفی که از وجود "پودل" او میبردند و مادربزرگ از سگ خیلی میترسید، برای پالتوپوست گرانی که داشت، از شیوه وراجیهایش به یک طرف، افترایی نمانده بود که پشت سر زن "یارل" ناگفته مانده باشد. پنهانی دوستش داشتم، پدر هم از او خوشش میآمد. پا قرصتر از آنکه خیلیها بپذیرند بود.
پدربزرگ به ارتقای مقام "یارل" در فولادسازی افتخار میکرد، اما همزمان بدبینیهایی را برانگیخته بود. "یارل" سمتی کسب کرده بود که دیگر نمیشد او را جزو طبقه کارگر بحساب آورد. او علاقهای به پندهای پدربزرگ که شاید برای کارخانه فولادسازی و کارگرانش مفید بود نشان نمیداد. پدربزرگ درمقابل پسر بزرگ خود هاج و واج مانده بود.
اکثرأ دعوا به علت دلخور شدن "رولف" از رفتار مکرر تحکمآمیز "یارلس" با پسر بزرگ او شروع میشد. درست در لحظهای که همه نشستهاند، صدای پانک و بعد جرینک برخورد چینیها با زمین و صدای بم ضربههای که بین مردان به همدیگرحواله میشد، صدای کشیده شدن مبلها هنگام زمینخوردن آقایان. صدای خفه مشتها روی شکم، پشت و شانه، فریاد عصبی خانمها، پرخاش مردانه که بس کنید دیگر! آرام باشید! صدای کودکانی که هنوز گریه سر نداده بودند.
پدر جوانتر و قویتراز همه میانجیگیری میکند. برای لحظه کوتاهی، آقای نامرتب بیهمتا، میداندار میشود.
همه بعد از تأملی رفتند جلو و زدند به پشتاش.
- بازهم تو، بهتر از این نمیشد.
- چه شانسی که تو قوی هستی.
پدربزرگ که لباس مرتب و پیراهن سفید پوشیده بود، دستش را بلند کرده با اشاره به آن سر اطاق تشکر محترمانهای فرستاد. پدر سوی آشپزخانه رفت میخواست با آبجو، احساس حداقل این یکبار کسب پیروزی چشمگیر خود را قورت دهد. مادربزرگ جلو گنجه خوراک ایستاده و گریه میکرد. فرزندانی را که او دوست داشت، دشمن همدیگرشده بودند.
پدر به مادربزرگ گفت: غصه نخور، همه جشنهای خوب آخرش دعوا میشود، سال گذشته را فراموش کردهای؟
باعجله بازوی او را لمس کرد. کاری که من هیچوقت از او ندیده بودم.
بعد از آنکه مادربزرگ و پدربزرگ خانه خود را به "روسیتا" فروختند، عید را در خانه "مایکن" و"روسیتا" جشن میگرفتیم. تعدادمان آنقدر نبود که بینمان دعوا بشود."رولف" یک بسته بزرگ شکلات آورده بود، ماهم یک پاکت لباس کثیف برای شستشو باخود برده بودیم."آلکسی"طبق ریتم "حالان گور" ودکا تقسیم میکرد، ولی پدر استکانهایی را که رسم است چندبار بسلامتی نوشیده شوند را بهیکباره تا قطره آخر سرمیکشید. "الکسی" متلک گویان استکان را پر میکرد. پدر هم خود را به نشنیدن میزد. موقع دستشویی رفتن، از ترس زمینخوردن از دیوار کمک میگرفت، در زیرزمین به زمینخورد، روی نرده پلکان خم شد. در آن حالت مستی میخواست خوشحالیاش را ازعیدی که از من گرفته بود، نشان دهد.
پرسید: توی پاکت عیدیات چقدر بود؟ این خصلت خسیسی بعضیها را نشان میدهد. گفت که عیدی مرا بعدأ در سال جدید خواهد داد.
ادامه شب را رفتیم به خیابان فونکیس خانه مادر. در آنجا "لسه"، "کایسا"، مادربزرگ و پدر بزرگ مادری، "نینا"، دائی "گایدو"، پسردایی "آندرا" و بخشی از کلوب ایتالیا جشن داشتند. قرار بود تا آخر تعطیلات عید پیش مادر بمانم.
آنجا بوی غذای ایتالیایی، قهوه، کونیاک، نان خامهای و سیگار پال مال بدون فیلتر پیچیده بود. همه سرحال و خوش بودند. با ژستهای چابک استکانها را بهم میزدند، بلند میخندیدند و آنها را دوباره پر میکردند.
روی میز دراز پراز بشقاب و بطری بود. کمی رقصیدند. آواز خواندند و کارتبازی کردند. خاکستر سیگار را روی رومیزهای سفیدی ریختند.
پیراهن بلند باتیک مادر را خیلی جذاب کرده بود. "نینا" به ما خوش آمد گفت.
- چهعجب از اینطرفها!؟ سلام خانم، چه خوب که شما آمدید! "لیف" بیا تو! با یک گیلاس چطوری؟ شاید به یک کنیاک نه نگویی؟
- ممنونم همان گیلاس بد نیست، اگر دارید.
پدر گیلاسبدست بدون آنکه ژاکتاش را در بیاورد تنها در اطاق بیرون از سالنی که پر از سروصدا بود نشست. سیگاری روشن کرد، آرام به خانهای که با همه عزیزانش پیوند داشت چشم چرخاند. پیشترها که جوان بود میآمد اینجا تا که با مادر بیرون بروند. حالا نشسته بود، تنها کسی بود که همه منتظر بودند که برود.
"نینا" به زبان خود درباره ضروریتها با پدر صحبت کرد. دایی "گویدو" یک آواز قدیمی بچگانه باخم و راست کردن انگشتهای نا آرام من خواند، خوبیاش همین بود:
بیم بیم با، کانه ری نه را، وولته بیسکوتینی، و ولته کاراملا، بیم بیم با، کانه ری نه را.
مادر و "لسه" نگران در سالن مانده بودند. "کایسا" چند متر آنطرفتر ایستاده بود و با چشمان قهوهاش نگاه میکرد.
پدر "اوسا" گفت:
پساینطور؟ ایشان را هم زیارت کردیم؟ چه جوری حرف میزند؟ برای "کایسا" هیچگاه امکان دیدن پدر نبود. مادر دقیقأ فاصلهها را حفظ کرده بود.
من همهاش در حال دویدن بین پدر و بقیه بودم، نمیدانستم با کی حرف بزنم. چرا نمیرود؟ غمگین است؟
پدر در را پشت سرش بست. با کفشهای تابستانی و لغزنده بطرف خانه خودش راه افتاد، از شرم راحتشدن خودم و تنهایی او گریهام گرفت. تا آخر تعطیلات تنها روی مبل خواهد نشست. از درون راهرو سایه خم گشته او را که داشت در پشت تپههای برف گم میشد میدیدم. یکلحظه به کلهام زد که به دنبالش بدوم.
پدر! صبرکن میخواهم ژاکتام را تنم کنم!
نکردم، ایستادم و نگاه کردم.
پدربزرگ بدون توجه بخصوصی اشکهایم را خشک کرد و گفت: حالا که توآمدی عید ما هم شروع میشود. در این اواخر چیز جالبی را مطالعه کردهای؟ بادستهای زیبای خود شروع کرد در روی میز بزرگ به ضرب گرفتن. در آغاز آرام، بعداً تندتر خودش هم همراهی میکرد. ما بقیه هم همان کار را میکردیم.
فنجانهای قهوه بالا میرفتند. فضای خانه از آوازهای خاطرهانگیز- شناور یدککش درولگا- پر شد و نزدیک به پایانش مستانه اوج میگرفت. پشت سرش "باندیرا روزآ" "وارزاویانکا" و آوازهای "پارتیزان" آمد. پدربزرگ عاشق "یک ملودی والس "فرلینس" بود، اگرمطلبی را فراموش میکرد، ما حق مداخله نداشتیم.
مادربزرگ ترانههای غمناک درباره درختان تبریزی که در وسط تابستان برگهایشان ریخت، پدرانی که هرگز از جبهه جنگ برنگشتند، به زبان محلی روسی میخواند. با آرامش کلمات را پس و پیش میکرد، با خود فکر کردم که آیا کسی مادربزرگی مثل من دارد!؟
پدر حتمأ دوست داشت که در اینجا باشد. چه خوب که او نبود.
در آخرین عید که باهم بودیم پدر آنقدر مست بود که خودش توان پوشیدن کفشهایش را نداشت. میخواستیم برویم خانه "مایکان" و"آلکسی". چندینبار زمین خورد، با کمک من توانست سرپا بایستد. هنگام بلند شدن یکی از کفشهایش درآمد.
بلند گفتم تکان نخور! سعی کردم کفش را به پایش بکنم. زور میزد که زمین نخورد، روی برف ایستاد، جوراب به پایش بود. صدای بغض آلود مرا شنید.
پرسید، چطوری میتوانی در شب عید غمگین باشی.
- "ناتاشا" امشب، شب شادی است، شب عید نباید غمگین باشی، شب حال کردن است.