iran-emrooz.net | Fri, 03.06.2005, 14:32
دو شعر در پيوند با شخصيت و خاموشی بنيان گذار جمهوری اسلامی
“نابهنگامی” و “مرگنامه”
نعمت آزرم
جمعه ١٣ خرداد ١٣٨٤
شعر "نابهنگامی" نخستين بار در ديماه ١٣٥٩ خورشيدی در نشريهی "اتحاد چپ" و بلافاصله در بسياری از روزنامهها و نشريات پنهان و آشکار آن زمان در تهران ، بدون امضای سراينده اش ، انتشار يافته و چندی بعد در مجموعهی شعر " گلخشم": انتشارات توس ، تهران ، تابستان ١٣٦٠ ، با نام و نشان خودم آمده است.
خروج مجموعهی شعر " گلخشم " از چاپخانه زر واقع در لاله زار کهنه با هجوم پاسداران به چاپخانه و خانهی من ، به گزارش يکی از - ملحدان تازه مسلمان – همزمان شد. من نسخهای از فرمهای چاپ شده ی گلخشم را پيشاپيش از چاپخانه گرفته بودم... نابهنگامی در باز چاپهای گلخشم در اروپا و هم در مجموعهی " از سنگلاخ و صاعقه و کاروان " منتشر شده است.
شعر "مرگنامه " در تاريخ بيستم خرداد ١٣٦٨ و در پی خبر "رحلت جانسوز" رهبر سروده شده و در شمار شعرهای " در مه غربت " و مجموعهی " از سنگلاخ و صاعقه و کاروان " آمده است.
اکنون بيست و پنج سالی پس از سرايش نابهنگامی و در شانزدهمين سالگرد در گذشت ِ " آن پير هيچ باور ايران سوز " به انگيزهی چاپ اين دو شعر با هم ، ياد آوری خاطرهای مربوط به شعر نابهنگامی را بايسته ديدم:
چند روزی پس از ١٤ خرداد ١٣٦٨ که خبر " رحلت جانسوز " اعلام و گفته شده بود آرامگاهی عظيم برای ايشان احداث خواهد شد ، به نظرم رسيد که فرازی از شعر نابهنگامی – که در چاپ مشخص است – برای حک شدن بر سنگ قبر " آقا " از هر جهت مناسب است. بنابراين شعر نابهنگامی را از پاريس با پست به عنوان جانشين ايشان در تهران با يادداشت زير فرستادم:
"... شعر نابهنگامی را – چنان که بايد بدانيد – هشت سال و چند ماه پيش از درگذشت بنيان گذار جمهوری اسلامی دربارهی شخصيت و جايگاه ايشان در تاريخ ايران سرودهام و بارها منتشر شده است. در اين شعر برای سنگ قبر ايشان نيز از زبان "داور تاريخ" چند سطری هست که گمان میکنم از هر جهت شايسته و بايسته باشد بلکه يقين دارم که بليغ تر از آن نخواهيد يافت. با اينهمه اگر بهتر و سزاوار تر از آن يافتيد که هيچ اما اگر نيافتيد – که نخواهيد يافت! – همان چند سطر از زبان "داور تاريخ " را روی سنگ قبر بنويسيد. و من از حق التأليف آن هم – به احترام خاطرات سالهای دههی چهل خراسان – در میگذرم..."
پاريس سيزدهم خرداد ١٣٨٤
نابهنگامی
در اشک شوق آمد و در منجلاب رفت!
هرگز چنين فجيع کسی خويش را به دار نياويخت!
در چهار راه ِ باور مردم ،
بر قُلّهی بلندترين برج ِ آرزو ،
در پيش ِ چشم ِ حيرت ِ يک نسل ،
هرگز چنين فجيع کسی خودکشی نکرد!
هرگز کسی به خيره چنين سيل پاک را،
رو سوی باتلاق نکوشيد تا روانه کند!
آيا جز آنچه کرد نمیداشت چاره هيچ؟
راهی به سوی آنچه بشايست کرد نمیديد؟
آيا کسی نگفت بدو راه و چاه چيست ،
يا خود جزين نخواست؟
يعنی جزين نبود!
يعنی عيارسنجی ِ تاريخ هيچ کسی را ،
درجلوه گاه آينه کردار ،
جز آنچه ذات اوست مجالی نمیدهد!
در چهار راه داوری خلق ،
بر روی برج ِ باور ِ متروک ،
اکنون جنازهای ست که بر دار خويش آونگ است!
چون نعش باد کردهی اميد ،
اما هنوز بیسببی حرف میزند!
در هر کرانه موج صدايش به گوش میآيد ؛
وز هر کرانه کاروان ِ جنازه به سوی گور روان است ،
با قتل ِ عام ِ باور ِ مردم.
اين قتل عام ِ باور يک خلق را ،
آيا به فال نيک توانم گرفت؟
يعنی که ضربهای ست که بايد فرود میآمد؟
يعنی که تُندری ست که اعصاب ِ خواب رفتهی انديشهی رهايی را ،
بيدار میکند؟
يا قتل عام باور ديرين – به ناگهان - ،
زان پيشتر که فرصت ِ تدبير رهگشا باشد ،
ميدان به قتل عامهای فراوان خواهد داد؟
من معجز طهارت اين رودبار ِ روشن ِ تاريخ را به تجربه میدانم
کز پويش مبارک ِ خود باتلاق را به چشمه بَدَل میکند
من سرگذشت ِ ميهنی خونبار ِ خويش را به عمر ِ درازش
روزانه زيستهام؛
و آگهم که گوهر آزادگی به ذزه ذرهی خاکم سرشته است!
وين راز مرهمی ست که هر زخم را علاج تواند کرد.
در خاک پاک مضطربم اما اکنون ،
نقب هزار چشمهی خون کندهاند ،
راهزنان ،
نطع هزار شام ِ ضيافت فکندهاند
لاشخوران!
در چهار راه ِ روشنی ِ وهمهای ديروزين ،
بر شانهی منارهی لرزان ،
اکنون جنازهای ست که بر دار ِ خويش میپوسد
اما هنوز گرم سخن گفتن است!
تا اين جنازه خاک شود آيا ،
چندين هزار کاروان ِ جنازه به خاک خواهد رفت؟
بر گور اين جنازه چه خواهد نوشت داور تاريخ؟
باشد که اين چنين بنويسد:
اينجا کسی غنوده که بيش از هزار سال ،
تأخير در تولد خود داشت!
او با زمان خويش معاصر نبود
و کوزهی سفالی ِ قلبش ،
گنجايش ِ پذيرش ِ دريای مهربانی ِ يک خلق را نداشت
او را نه تاب بود که آوار ِ اعتماد ِ گرانسنگ خلق را ،
بر دوش ِ موميايی ِ فرهنگ ِ خويش تحمّل کند ،
نه بخت سازگار که در اوج ِ جلوه محو شود.
در اشک شوق آمد و در منجلاب رفت!
اکنون ز روی شانهی خم گشتهی منارهی باور
بر دار خويشتن آونگ
اين جنازه سخنگوست همچنان
بر گرد ِ اين جنازه هياهوست
وان خيمه بلند ِ توهّم دريده است
اما فضا عجيب مِه آلود و تيره است
در ازدحام ِ عربده و چهرههای مسخ
- به نزديکی –
نوری به چشم نمیآيد ،
جز برق تيغههای جنايت که هر کران ،
پيوسته در تلاوت ِ تکبير میدرخشد و در سينههای گرم نهان میشود.
جز برق ِ نيزههای شقاوت که در کمينگاهند ،
تا زنگ ِ قتل ِ عام ِ نهايی نواخته گردد.
آن سوی اين فضای مِه آلود و خفه ،
برتر ز پاره خيمهی پندار
در نگاه ،
خطی که روی سربی ِ طاق ِ افق نمايان است ،
آميزهای ز روشنی و سرخی است!
نعمت آزرم
تهران – پنجم دی ماه ١٣٥٩
مرگنامه
خبر رسيد که دُژخيم نسل ما جان داد
به خلق مژدهی نابوداش مبارک باد
به گسترای وطن در درون سينهی خلق
ز شوق مردن جلاد ، خيمه زد فرياد
لبان بسته اگر چند ره به هلهله بست
نگاه شوق ، زبان گشت و داد معنا داد
به نوشخند نهانی چه رقصها روييد
هم از نوازش چشمان چه تهنيتها زاد
چه سفرهها که به هر خانه ، بزم را گُسترد
چه خندهها که ز لبهای بسته بند گشاد
چه مادران و پدرها ز شوق بَر جَستند
که رفت جانی و هم دوده اش به جای مباد
به تهنيت به سر گورها روانه شدند
به مژدگانی ِ در خون غُنوده مردم ِ راد
کههای شرزه دليران ِ سر به دار ، بلند
همی به خواری و نکبت سپُرد جان جلاد
پس از گذشتن ِ دهسال و قتل عام ِ دو نسل ،
برفت و ، ارث بجز ننگ ِ جاودان ننهاد
٢
سخن درست نگفتم مرا ببخشاييد
ز شوق ِ حادثهام ، در زبان خلاف افتاد
به جا نهاد ز خود ارثهای بی مانند
چنان که هيچکسی آن چنان ندارد ياد
که ديده بود چُنين مرگ زی کهن پيری
که جز به خوردن ِ خون ِ جوان نگردد شاد؟
که شرم نايدش از روی مام و کودک و پير
که نگذرد ز سَر ِ خون ِ نامده نوزاد؟
که ديده بود که آزاده مردم ايران
به شرط بندگی ِ اهرُمن بُوند آزاد؟
که ديده بود که نيمی ز خاک ِ ميهن را
زنند آتش و گويند هر چه باداباد؟
که ديده بود هزاران هزار آواره
رها کنند به ناچار ، خانمان و بلاد؟
چنان خرابی و خونخواری اش ز حد بگذشت
که شد سراسر ِ ايران زمين ، مزار آباد
به يُمن او همه اسلاف ، روسپيد شدند :
همان قُتَيبه و حَجّاج و خالد و شداد
ز بس شکوفهی شيرين ، به خاک پرپر ريخت
به جای عشق پر از کينه شد دل فرهاد
هزارها زن و مرد ِ جوان به خون خفتند
به بوی ميهن ِ از بند ِ اهرمن آزاد
بهای تجربت ِ اعتماد بود به شيخ
اگر چه تجربه باری چُنين گران افتاد
وليک از پی بيش از هزار سال قريب
ز روی چهره به ناچار ، شيخ پرده گشاد
به زير ِ پوست اگر چند خون ِ فاسد بود
نمی جهيد برون جز به نشتر فصّاد
٣
چه باک زان که ازين پير مانده اصحابی
که هست دولت ِ اينان چراغ ِ در ره ِ باد
چُنان برابرشان رزمجو دليرانند
که باژگونه شود دير و زود ، اين بنياد
تبار کاوه و مزدک به کين بابکها
سر خليفه بکوبد به گُرزهی پولاد
چُنان به کورهی تاريخ دوده اش سوزند
که تفته میکند آهن به کوره اش حدّاد
پی غُراب و زَغَن را ز بوستان روبند
به ياد ِ سوخته گلهای پرپر ِ خرداد
چه جای يادگزاری ز روز يا ماهی ست
که سالها همه خرداد طی شد و مرداد
يقين که دير نپايد طلوع آزادی
چُنين که از دل ِ شب صبح میکشد فرياد
دوباره چهره گشايد به ما فرشتهی مهر
ز ميهنم بگريزد هريمن ِ بيداد
دوباره عشق بخواند سرود سرمستی
به شادخواری ِ مردم به ميهن ِ آباد
به جاودانگی ِ ميهنم که میبينم
که دور نيست که ايران ِ ما شود آزاد.
نعمت آزرم
پاريس – بيستم خرداد ماه ١٣٦٨