iran-emrooz.net | Mon, 22.06.2009, 13:26
ضحاک در جعبهی جادو!
نوشتهای از یک نافرمان مدنی
...
روز جمعه،
جمعهی سیاه،
پای جعبهی جادو
من و کودک خردسال درونم ، نشستهایم.
ایران در سکوتی سرشار از نگفتههاست.
و جعبهی جادو
در کوچههای هزار توی "علی چپ" پا در هواست.
در شهر، مردمان یک سئوال میپرسند
و در جواب
از رهروان آقا، سیلی بسیار میخورند!
همه میدانند که
جواب گل، گلوله نیست
اما
این، مشتهای پیاپی است که از چپ و راست بر سر و روی آدمیان خسته از دروغ فرو میآیند.
با اینهمه در جعبهی جادو
از شهر خبری نیست که نیست.
رهروان راه "گوبلز"
چه ناشیانه پا جای پای فاشیسم نهادهاند.
به اکثر مردم میگویند: اغتشاشگران!
به اعتراض برحقشان میگویند: توطئهی دشمن!
به حرفهای درستشان میگویند: یاوههای بیسروته!
به اینهمه ایرانی میگویند: خس و خاشاک!
(نه رسانهای، نه روزنهای، و نه حتی یکی پنجرهای کوچک.
همه چیز، سانسور!
همه کس ، تهدید!
همگان ، دشمن!)
فاشیستهای ذوب در ولایت اما آزاد!
آزاد برای پامال کردن حقوق آدمها،
برای حمله به دانشگاهها،
برای در هم شکستن آزادی،
برای تفنگ کشیدن به روی ایرانی،
برای کشتن مردم.
و حالا
هی دروغ میبافند،
دروغهای بزرگ!
شاید بر این اساس
که هر چه دروغ بزرگتر باشد
باورش آسانتر خواهد بود.
فاشیستها اما از یاد بردهاند
که فاشیسم زنده بهگور شده است
و گوش مردم از دروغ پر شده است
و دل ایرانیان از ستم پیشهگان زمان سیر شده است
و صبرشان از اینهمه ریا و فریب، لبریز شده است.
روز جمعه
از درون جعبهی جادو
باز
ضحاک ستم پیشه از دل خاک بیرون شده است
با دو مار که مغز میخورند (مغز جوانان را)
بر کتفهای پلیدش،
دستار سیاه پیامآور بر سر و رویش
و ریش بلندی از تزویر بر بناگوشش!
اشک میریزد از چشمهای دروغش
و غم ناله سر میدهد از زبان فریبش!
انگار که یکی گرگ در پوستینی از میش،
نیرنگ میزند:
"جسمی علیل دارم و آبرویی اندک
فدای مقدم آن امام عصر (که هرگز نبوده است)"
چوپان دروغگو
آن "نا"محمود
در صف اول نشسته است
و دیگران،
آورده شدگان از نزدیک و دور،
(با عرض عذر) گلهی گوسفند
بر سرزنان و گریهکنان
سر میدهند، آوای جهل و حماقت در تمامی تاریخ را،
بع!بع!بع!بع!
یعنی که
جانم فدای رهبر!
درود بر پیشوا!
سلام بر قائد بزرگ!
زنده باد هیتلر، موسولینی، استالین و نرون!
مرگ بر ضد ولایت فقیه...
ما اهل کوفه نیستیم ، آقا تنها بماند.
اما
"آقا" تنهاست.
آنگونه که صدام تنها بود
آن سان که هیتلر تنها ماند
آنچنان که استالین تنها مرد
...
کودک کوچک من میگوید:
این همان مرغ ماهیخوار قصهی من نیست
که با فریب
وعدهی بهشت به دریا میداد
برای کشتن ماهیها
و عاقبت، خود طعمهی خرچنگ پیر شد؟
سر خم میکنم زیر گوش کوچکش و میگویم:
آری همان است. مرغ ماهیخوار قصهی آدمها،
از روز نخست تا کنون.
و بعد
ما مثل دو خرچنگ
هر دو میگرییم
بر سرنوشت تیره و تلخ
ماهیها و ماهیخوار،
هر دو!
می گرییم و میگرییم و میگرییم
تا آنجا که از این ناکجاآباد دلمان میگیرد
و از جور هر شب و هر روز ولایت بر مردمان، دلمان میشکند.
نمی خواهیم که دیگر در خانه بمانیم
یا که از این دیار رخت بر بندیم.
نه!
زمانهی رفتن نیست
زمانهی ماندن در حصار جادویی این منزل نیست.
باید که به پا خیزیم
و دست در دست مردمان
ضحاک را دوباره
اما اینبار
برای همیشه
به چالهی تاریک در سیاهی تاریخ
بیاندازیم.