iran-emrooz.net | Sun, 03.05.2009, 17:36
مهاجر
غنى مجيدى
|
از خواب بيدار شد. بسيار خوشحال به نظر مىرسيد. از اينكه موفق شده و كار خوبى در شركت اريكسون(۱) يافته بود دو چندان راضى بود. به خود گفت چه خوب موفق شدم كه درسم را تمام كنم. الان هم در آمد خوبى دارم و ارزش اجتماعىام در ميان دوستانم و از همه مهمتر در ميان سوئدىها بهتراز گذشته است. پگاهينه (صبحانه) را كه خورد دوش گرفت و لباس پوشيد و از خانه خارج شد. به طرف ايستگاه قطار رفت. در ايستگاه منتظر قطار ايستاد. قطار سر رسيد. در كه باز شد وارد كوپه قطار شد. سوئدهايى كه وارد قطار مىشدند با نگاهى زير چشمى به او از كنارش رد مىشدند و در كنار او نمىنشستند. براش سئوالى پيش آمد اما چون خستگى پگاه را داشت براه خود با قطار ادامه داد. به محل كارش كه وارد شد مثل هميشه با لبخندى به همكاران سوئدىاش با آنان سلام كرد. همكارانش با سر تكان دادن از كنارش گذشتند. دوباره سئوالى مثل برق از خاطرش گشت. ناراحت نشد اما به اين فكر كرد كه سالهاى سال است هنگامى كه من و دوستان موفقم در جامعه نو به گفتگو مىنشينيم از جذبشدنمان در جامعه نو گپ مىزنيم و ديگران را ملامت مىكنيم كه در جامعه نو جذب نشدهاند. اما ظاهراً بنظر مىآيد كه رفتار سوئدىها با جذب شدهگان و جذب نشدهگان فرقى ندارد. وقتى به خانه برگشت احساس عشق و تنفر به مردم و جامعه نو بهش دست داد. چون ذهنيت سياسى داشت و سالها پيش كتابى در باره رابطه استعمارگر و استعمار شونده خوانده بود. حس كرد عشق و تنفرش به مردم و جامعه نو بسيار شبيه آن رابطه است. و يادش آمد كه در آن كتاب اشاره شده بود كه حتا وقتى نيروهاى استعمارگر از كشورهاى زير سلطه بيرون رفتند ولى هم مردم و هم رهبرانشان آرزوى شبى بودن در سرزمينهاى سفيدان را داشتند. و حتا با داشتن تنفر از استعمار كنندگان سابق، اگر توريست سفيدى كه براى آفتاب گرفتن به كشورشان مىآمد و در حين خريدن غذا از رستورانشان يا در حين عبور در خيابان به آنان سلام مىكرد با نيشگونى باز ولى با احساس تحقير لبخند مىزدند. از دوستى كه در زندان بوده و اكنون رهايى يافته بود شنيده بود كه زمانى كه در زندان شستشوى مغزى مىشد و بازجو قصد داشت بر افكار او مسلط شود و شخصيتش را عوض كند. مدام رابطهاش با بازجو بين عشق و تنفر نوسان داشت. او مىگفت وقتى شبها مرا از خواب بيدار مىكردند و يا چند روزمتوالى مرا بيدار نگه مىداشتند و يا مرا شكنجه مىكردند و سئوالهاى تكرارى مثل پتك به سرم مىكو بيد و يا گاه از غذا خوردن محروم مىشدم از باز جو تنفر پيدا مىكردم. ولى روز بعد همين بازجو مهر بان مىشد و به من اجازه مىداد در هواى آزاد نفس بكشم و يا دستور سرو غذاهاى خو شمزه به من مىداد فكر مىكردم بازجو چقدر مهربان است و به وى علاقمند مىشدم و به سئوالاتش به درستى پاسخ مىدادم. ولى ساعتى بعد وقتى باز جو مرا ترك مىكرد من دچار بحران فكرى مىشدم و احساس گناه مىكردم. از به ياد آمدن داستان دوستش تنش لرزيد. باز هم به رابطه خود و جامعه نو فكر كرد. هنوز افكارش را جمع و جور نكرده بود كه به ياد داستان دوستش و رابطه وى با پدرش افتاد. او برايش تعريف كرده بود كه پدرش روزى وى را مىزد و روزى ديگر به وى شكلات مىداد. رابطه دو گانه دوستش با پدرش مدام مثل پاندولى بود كه بين عشق و تنفر نوسان مىكرد. در فضاى ذهنى مغشوشش در پنجره اتاق خود را باز كرد. برگى از درختى كه چسبيده به پنجرهاش بود بر زمين افتاد. درخته به آن درختى مىمانست كه در آغاز آمدنش به سوئد چسبيده به اتاقى بود كه در كمپ پناهندگان در اختيارش قرار داده بودند. وى درآن اتاق دو ماه زندگى كرده بود. آن روزها در انتظاراجازه اقامت خود بود. و هر روزش براى او مملو از هيجان و التهاب بود. روزها را ميان اضطراب و شادى سپرى مىكرد. اضطرابش از ترس آن بود كه مبادا او را به كشورش كه از آن فرار كرده بود برگردانند. و شادىاش ناشى از گرفتن هر چه زودتراجازه اقامت در سوئد بود. فكر مىكرد با گرفتن اجازه اقامت زندگى نوينى را آغاز مىكند. در كمپ پناهندگان آدمها از كشورهاى مختلفى آمده بودند. با يكى از زنان توى كمپ كه از كشورى دور دست مىآمد دوست شد. خانمه براش تعريف مىكرد كه من با وجودى كه شوهرم مرا مىزد بازهم او را دوست مىداشتم. سالهاى سال طول كشيد كه توانستم به كمك خواهرم به خودم بيام و ازش جدا شوم. رعشه بر اندامش افتاد و از ترس فشار خونش بالا رفت. از جاى خود بلند شد و كترى را پر از آب كرد تا قهوهاى درست كند.
هنگامى كه كترى آب را برفرمى گذاشت از فكر كردن در مورد عشق و تنفر دست كشيد. به خود گفت من با دانشى كه دارم مىتوانم معماى جذب شدهگان و جذب نشدهگان در جامعه نو را مىتوانم بازگشايى نمايم. حال آنكه اين معما از فرمولهاى رياضى كه در دانشگاه فنى سلطنتى استكهلم خوانده بود بسيار پيچيدهتر بود. او خودكار خود را برداشت و دو معادله ديفرانسيل ديناميك را يكى براى جذب شدهگان و ديگرى براى جذب نشدهگان نوشت. ساعتها در بازگشايى دو معادله كوشيد ولى در پايان نتوانست گره دو معادله را بازگشايى نمايد. از دانش علمى خود در رياضى كاربردى كمك گرفت و براى حل اين معزل با نوشتن الگوريتمى در مت لب(۲) به رياضى اعداد(۳) دست يازيد باز هم گشايشى حاصل نشد. زيرا كه رايانهاش ظرفيت حل مشكلى به اين پيچيدگى را نداشت. از جاى خود بلند شد و قدمى در خانه زد. نفس عميقى كشيد از نشستن و فكر كردن خسته شده بود. كمى هم كمر درد گرفته بود. بد و بيراهى به ميزش داد. و با بى ميلى سرانجام به پشت ميزش بازگشت. بعد از كمى فكر كردن ناچارن به دانش خود در علوم اجتماعى و انسانى روى آورد. و كتابى را كه از ژوليا كريستوا(۴) بنام بيگانه با خودمان(۵) خوانده بود، به ياد آورد كه در مورد مهاجرين نوشته شده بود. اينكه جامعه نو در تلاش است به مها جرين وانمود كند كه شما نخبهگان مها جر از غيرنخبهگان تان فرق داريد و مورد ستايش در جامعه نوهستيد و شما قابليت جذب شدگى بهترى داريد. جامعه جديد سعى در ديكته كردن از خود بيگانگى در نخبهگان بود. با خود فكر كرد كه اين خيالى بيش نيست و حتا از خود بيگانگى مطلق كه كارى نا ممكن است تنها ما را در فانتزىهاى خود بزرگ بينى فروخواهد برد. در واقع ما را دچارنوعى بيمارى روانى خواهد كرد كه از واقعيت شناخت شخصيت خود تصورى خيالى پيدا مىكنيم. با اين انديشه دچار نااميدى شد و دست خود را محكم به ديوارزد. دستش درد گرفت. سرش را بر گرداند و چشمش به شيشه كافهاى كه بر ميزى آنورتر بود افتاد. برآن نوشته شده بود تجارت عادلانه(۶) . نتوانست آنرا بفهمد. فكر كرد مگر تجارت عادلانه هم بين ضعيف و قوى وجود دارد. ذهنش متوجه رابطه مركز و پيرامون(۷) شد. دستى به موها يش كشيد و سپس قهوه را كه بر ميزش بود و رو به سردى مىرفت نوشيد. ازمزه و بوى قهوه كلمبيايى لذت برد و جان تازهاى يافت.
ناگهان قهوه كلمبيايى ذهنش را به سوى موضوع جديدى چرخاند. بياد بحثهاى جامعه چند فرهنگى كه اين روزها در وسايل ارتباط جمعى داغ است افتاد. به خود گفت چه بهتر كه من هم چند فرهنگه باشم. زيرا كه آسانتر مىتوانم در دهكده كوچك جهانى زندگى كنم. اعتماد بنفس زيادى پيدا كرد و داستان عشق و تنفر را با نفسى عميق به هوا فرستاد. سپس با خود گفت راستى چند فرهنگه بودن با گوناگونىاش به من لذت بيشترى مىدهد و من مىتوانم از تمام فرهنگها لذت بهترى ببرم. در عشق چند فرهنگه بودن بود كه ناگهان تلفنش زنگ زد. فكركرد كيه كه اين موقع شب زنگ مىزنه. در برداشتن گوشى ترديد داشت. با بىميلى گوشى را برداشت. دوستش بود و كمك مىخواست. دوستش در تلفن گفت كه من به جاى بنزين از اتانول استفاده مىكنم ولى مثل اينكه اتانول به درستى به موتور ماشينم نمىرسه. به وى گفت خب من چه كمكى مىتونم بكنم. گفت به دوستم ك زنگ بزن تا بياد بهم كمك كنه. گفتگو را قطع كرد و به ك زنگ زد و ماجرا را براش تعريف كرد. گوشى را گذاشت. به خود گفت راستى مردم در غرب چقدر ديوانهاند. ما در غرب براى اينكه آلودگى هوا تو شهرامون نباشه به شركتهايى كه اتانول مىفروشند يارانه مىدهيم. حال آنكه مردم در كشورهاى توليد كننده شكر غذائى براى خوردن ندارند. و غذاى فقيران در كشورهاى در حال تو سعه سوخت ما شينهاى ما ميشه. راستى ما آدمها چقدر كوته فكرهستيم و فقط خودمون و حول و حوشمون را مىبينيم. حتا احزاب ما نيز براى يارانه دادن به غذاى سوخت شده لوبى گرى مىكنند. چندشش شد و با اندكى تامل با خود گفت مگه سياست مداران در احزاب كىاند. اونا هم از ميان ما بر خاستهاند و مثل ما هستند. و كوته فكرى انسانى را اونا هم با خود به يدك مىكشند. خاصه اين روزها كه ساختار جامعه عوض شده و ما با بحران ايده و هويت روبرويم. و همگىمان روز مرگى مىكنيم.
با كلنجار رفتن با چيزهاى متفاوت رفته رفته خستگى او را از پا در مىآورد. وسايلاش را جمع كرد. ياد پدر بزرگش افتاد كه شبها داستانهاى كليله و دمنه را براش تعريف مىكرد. او بهش توصيه مىكرد كه وقتى ذهنت به جايى قد نكشيد زياد فكر نكن چون هم سرت درد مياد وهم فكر كردن خوابت را بهم مىزنه. از خو نه برو بيرون و به ستارهها نگاه كن آرامش مىيابى. ستارهها چون دورند فكر را ازسرت دورمى كنند و ساعتها از آدما دور ميشى و به اونا فكر نمىكنى. پنجره اتاقش را باز كرد ولى از ستارهاى در آسمان خبرى نبود و آسمان سياه و ابرى بود. پنجره را بست. ياد پدر بزرگش و داستانهاى شبانه او، به او آرامش داد. دير هنگام شب بود. بلند شد و به حمام رفت و مسواكش را برداشت و با خمير دندانى كه در چين توليد شده بود، مسواك زد. و شادان به طرف اتاق خوابش رفت كه بخوابد. وقتى پتو بر سر خود كشيد از آرامش چند فرهنگى بودن به خواب عميقى فرو رفت.
غنى مجيدى
۲۰ مارس ۲۰۰۹
۱ـ شركت تلفن همراه سوئدى
۲ـ Math Lab
۳ـ Numerical method
۴ـ نويسنده ، زبان شناس و مهاجر بلغارى ساكن فرانسه
۵ـ stranger to ourselves
۶ـ Fair trade
۷ـ centre and priferi