پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 17.04.2009, 10:58

نقص فنی  (قسمت اول)


فریدریش دورنمات / ترجمه: علی‌اصغر راشدان

حادثه‌ای کوچک، نقص قضیه از همین جا شروع شد! آلفردوتراپس، مشهور به همین نام، در شعبه منسوجات مشغول بود. چهل و پنج ساله، نه خیلی فربه، با ظاهری خوش و آداب دانی کامل در حرف زدن ، پیرو مسلم آداب معاشرت به سبک قدیم. در همان ابتدای کارآموزی فروشندگی سیارش، این مقوله به شکلی مسلم، در اوعرض وجود می‌کرد.

آن روز با «اشتودباکر»ش در یکی از جاده‌های روستائی حرکت می‌کرد. امیدوار بود یک ساعته به محل سکونتش ، در یکی ازشهر‌ها‌ی بزرگ برسد، که ماشین دست از کار کشید و از پیشروی بازماند. درمانده ، ماشین قرمز لاکی‌رنگ را پائین تپه‌ای کوچک رها کرد و در خیابان به پرسه زدن پرداخت. در شمال لایه ابری متراکم شکل گرفته بود. درغرب خورشید بعد از ظهری ، تقریبا هنوز دراوج بود. تراپس سیگاری دود کرد و رفت سراغ کارهای ضروری. مکانیک سرآخر اشتودباکر را بکسل کرد و توضیح داد که نقص ماشین طوریست که تا صبح روز بعد نمی‌تواند تحویلش دهد:

«نقص از جریان بنزین‌رسانی‌ست و باید ماشین کاملا بررسی و عاقلانه‌تر است که چکاپ کامل و آزمایش شود.»

برخورد مکانیک جماعت با مردم ، مثل دزدها و خدایان و شیاطین محلی قدیم است.

برای استراحت در اولین ایستگاه قطار، باید نیمساعت راه برمی‌گشت. سفری کوتاه، رسیدن به خانه، همسر و چهار بچه ، شب تراپس را تکمیل می‌کرد. ساعت شش عصر گرم و طولانی‌ترین روز بود. روستائی که گاراژ مکانیکی در کنارش بود، در برابر تپه‌های جنگلی ، با برج کلیسای کوچک، خانه کشیش و زنگی با حلقه‌های فلزی سنگین و ستونهائی از چوب کاج متعادل، فضائی آراسته و دوستانه داشت. کپه‌های کود حیوانی با دقت جلوی خانه‌ی کشاورزان چیده شده و اطرافشان تمیز بود. کارخانه‌هائی و آبجوفروشی و مهمانخانه‌هائی ، جابه جا ، عرض وجود می‌کردند. تراپس تعریف یکی از آنها را شنیده بود، که اکنون تخت‌هایش به اشغال اهالی کنفرانسی در مورد دامداریهای کوچک درآمده بود. نشانی ویلائی که هراز گاه افراد متفرقه را می‌پذیرفت، به فروشنده سیار داده شد.

تراپس مردد ماند. هنوز امکان با قطار به خانه رفتنش وجود داشت، تمایل به زندگی ماجراجویانه ، روزنه امیدش را کور کرد. امیدواری به ماجرائی عشقی با دختران روستائی، که اغلب برایش پیش می‌آمد، مثل ماجرای عشقی اخیرش در «گراس بیسترینگن» ، که یکی از تحسین‌انگیزترین خاطرات دوران فروشندگی سیارش بود، از رفتن بازش داشت. باامید ماجرائی تازه ، راه روستا را پیش گرفت. زنگ‌های کلیسا به صدا در آمده بودند. گاوها سنگین از مقابلش گذشتند. خانه یک طبقه ویلائی را باغی بزرگ در خود گرفته بود. دیوارهای فوق‌العاده سفید، با سقفهای مسطح ، کرکره‌های سبز، نیمه پنهان در میان درختها و بوته زارها ، درختهای کاج وراش روبه روی خیابان ، گل‌های رز درهمه جا پراکنده بودند.

مردی سالخورده با پیشبندی چرمی، احتمالا صاحب‌خانه، به آرامی مشغول ویراستاری گلها بود. تراپس نزدیک شد و درخواست جائی کرد. پیرمرد که کنار پرچین آمده بود،خود را به سختی کنار در باغ کشاند، سیگاری «بریساگو» دود می‌کرد، پرسید: «چه کاره هستی؟»

«درشعبه منسوجات مشغولم»

پیرمرد تراپس را با دقت برانداز کرد. باعینک کوچک بدون حاشیه‌اش، با شگرد خاص خود، اورا دوراندیشانه نگریست. «مسلما، شما می‌توانید شب را در اینجا بمانید» تراپس قیمت را پرسید. نگهداری شبانه‌ی او، هیچ هزینه‌ای نداشت. پیرمرد توضیح داد که تنهاست، پسرش در ایالات متحده زندگی می‌کند، خانمی به نام مادمازل سیمونه، خانه‌اش را اداره می‌کند. خوشحال می‌شود که هرازگاه مهمانی داشته باشد. فروشنده سیار تامل کرد. از این مهمان‌نوازی متاثر و متوجه شد که در روستا‌ها هنوز سنتها و رسوم پیشین منسوخ نشده‌اند. درهای باغ باز شده بودند و تراپس خودرا در داخل دید. جاده شنی، چمن، سایه‌های دراز در زیر پرتوهای خورشید. به گلها رسیده و دور یک کپه رز با ملاحظه قدم می‌زدند. پیرمرد گفت که آن شب منتظر آقایانی دیگرهم هست. دوستانی که می‌آمدند، اهل همان اطراف بودند، گروهی در روستا ، عده‌ای دورتر، رو به روی تپه‌ها ساکن و مثل خود او بازنشسته و طالب هوای ملایمند، چرا که دراین جا از بادهای گرم خبری نیست. همه تنها زندگی می‌کنند. از زنهاشان جداشده و تشنه مطالب تازه ، نو و سرزنده می‌باشند. با توجه به این مسئله، او به خود اجازه می‌دهد و اختیار دارد که آقای تراپس را برای صرف شام و حضور در برنامه‌های شبانه آقایان دعوت کند.

فروشنده سیار گیرافتاده بود. خواسته بود تنها شامی در روستا بخورد، درهمه جای روستا مهمانخانه‌های سرشناسی بود. جرات رد درخواست پیرمرد را نداشت. خودرا مسئول حس می‌کرد. نخواست شهرنشینی آداب نشناس قلمداد شود، خودرا از شب ماندن بی‌هزینه خوشحال نشان داد.

صاحب خانه به طبقه اول و اطاقی دوستانه هدایتش کرد. دارای دستشوئی و تختی آماده، میزو مبل راحتی، یک جا کتابی دیواری، کتاب‌های کهنه جلدچرمی در قفسه‌ها بود.

فروشنده سیار چمدان‌هاش را باز کرد. صورتش را شست و اصلاح کرد. خودرا در ابری ازادکلن « اوایو» پیچید و رفت کنار پنجره و سیگاری آتش زد. پرتو بزرگی از اشعه خورشید روی تپه‌های پائین لغزید و چوب‌های راش درخشیدند. بی‌تفاوت ، وضع کاسبی این اواخر خودرا در خاطر مرور کرد. سفارش آژانس «روتاچر» بدک نبود، مشکل «ویلدهولتز» با درخواست پنج درصدش بود. «توله سگ! توله سگ!» این قسمت را رها کرد. یاد آوری‌ها سربرآوردند. روزمرگیها، درهم ریختگیها،عشق بازئی برنامه ریزی شده با زنی شوهر دار درهتل «تورینگ» ، درخواست خرید یک قطار برقی پسر کوچکش، که با تمام وجود عاشقش بود. امیدواریها و وظائف خاصش در مورد تلفن زدن به زنش و خبر کردنش از توقف اجباری خود، که مثل بیشتراوقات، ازاین کار خودداری کرد. همین که بازنش زندگی می‌کرد، کافی بود و او نباید انتظار بیشتری می‌داشت. خمیازه کشید. سیگار دیگری آتش زد.

سه آقای پیر در جاده قدم می‌زدند و پیش می‌آمدند. دونفر بازو در بازو، یک چاق کله طاس هم پشت سرشان بود. خوش و بش کردند و دست دادند، هم را به آغوش کشیدند و درباره رزها گپ زدند. تراپس خودرا از پنجره عقب کشید و به طرف قفسه کتاب‌ها رفت. بعد از مرور عنوان‌ها ، منتظر شبی کسالت آور شد. جنایت قتل در «هوتزندورف» و مجازات مرگ. «وحشیگری، سیستم حقوقی امروزی رم باستان» «ارنست دیوید هوله»، «نمونه‌هائی ازبازپرسی‌ها». فروشنده سیار متوجه شد که مهماندارش وکیلی حقوقدان و احتمالا وکیل حقوقی سرشناسی است. از مباحث پیچیده غیرضروری فاصله می‌گرفت. «چنین تحصیل کرده‌هائی از زندگی واقعی چه می‌فهمند؟ هیچ! قوانین در مرحله بعدی قرار دارند. » از داخل بگو-مگو شدن در زمینه هنر و امثال آن هم، که می‌توانست مایه آبروریزیش شود، وحشت داشت. اوقاتی هم که درگیررقابت‌های تجاری نبود، تنها رئوس جریانات روز را مرور می‌کرد.

بدون تمایل، رفت پائین. افراد همیشه و تا پیش ازغروب خورشید، در فضای باز ایوان می‌ماندند. اداره کننده امور خانه ، بانوئی پروپیمان ، در اتاق پذیرائی میزغذارا می‌چید. مهماندار را که منتظر دید، خودرا مرتب کرد. خوشحال شد که صاحب خانه به پیشوازش آمد. به خودش رسیده بود. موهای اندکش را با دقت شانه زده و کتی یک دست سفید پوشیده بود. تراپس با یک سخنرانی کوتاه موردخوشامد گوئی قرار گرفت. همراه با پچپچه‌ای، توانست گم‌گشتکی خودرا پنهان کند. همه عوامل اطرافش کاملا شادی‌بخش بود. با سردی تعظیم کرد و فاصله گرفت و رفت توی نقش کارشناس جهانی منسوجات. به شکلی مالی خولیائی به این اندیشه بیهوده فرورفت که در این روستا بماند و دختری را تصاحب کند، که سه پیرمرد را رو به روی خود دید. هیچ چیز از مهماندارهای عجیب الخلقه کم نداشتند. با این که کت‌هائی با بهترین کیفیت به تن داشتند، مثل کلاغ‌هائی عظیم بودند. اتاق تابستانی را با ردیف مبل‌ها و پرده‌های دوران باستان، ازهم پاشیده و به حال خود رها شده پرکرده بودند. همزمان با این ارزیابی، خواست در مرد کله طاس ، که اکنون نشسته بود، دقیق شود. بنا به معرفی مهماندار، مردی بود هفتادوهفت ساله با نام «پیلت». با وجود صندلیهای خالی قابل استفاده زیاد در اطراف، خشک و باوقار، روی چارپایه‌ای از رده خارج شده و ناراحت کننده نشست. حسابی و مناسب، به خودش رسیده بود. میخکی سفید به جا دکمه‌ای درشتش زده بود. پیوسته سبیل سیاه پرپشت رنگ کرده‌اش را لمس می‌کرد. ظاهرا بازنشسته و احتمالا یک خادم خوش شانس متمول سابق کلیسا، یا دودکش پاک کن و ممکن هم بود راننده لوکوموتیو بوده. دو هرزه گرد دیگر نقطه مقابل هم بودند. یکی آقای «کومر» ، هشتاد و دوساله ، چاق‌تر از پیلت ، فوق‌العاده خپله و گرد و ورقلمبیده ، نشسته روی صندلی گردان ، با چهره‌ی گل انداخته و بینی نشانگر دائم الخمری ، چشمان شنگول براق و درشت ، با عینکی قاب طلائی. پیرهن شبی هم زیر لباس سیاهش پوشیده بود. کیفهاش لبریز روزنامه و کاغذ بودند. فرد دیگر، آقای «زورن» ، هشتاد و شش ساله ، دراز و باریک ، عینکی تک عدسی جلوی چشم چپش زده وروی چهره رها کرده ، بابینی عقابی ، موهائی رنگ برف و مثل یال شیر، دهانی به گودی نشسته، عنصری مربوط به گذشته‌ها بود. همه چیزش درهم برهم، جلیقه‌ای با دکمه‌های قمر در عقرب پوشیده و جورابهای متفاوت روی پاهاش کشیده بود.

مهماندار پرسید «کامپاری؟»

تراپس جواب داد «خواهش می‌کنم» و خود را در مبل راحتی رها کرد. مرد دراز و باریک با عینک تک عدسیش اورا با دقت نگاه کرد.

«آقای تراپس در بازی ما شرکت می‌کنند؟»

«حتما، بازی سرحالم می‌آورد.»

پیرها سرشان را تکان دادند و خندیدند.

«بازی ما احتمالا بازی خاصی است»، برای گرفتن تائید، مکث کرد «میان ما این تفاهم برقرار است که شبها نقش حرفه دوران گذشته‌مان را بازی کنیم.» پیرها دوباره ظریفانه و امیدوارانه خندیدند. تراپس اندیشید که باید چه برداشتی از این جمله داشته باشد؟ مهماندار دقیق‌تر توضیح داد: «من روزگاری قاضی بودم، آقای روزن دادستان و آقای کومر وکیل بودند. بنابراین ، نقش دادگاه را بازی می‌کنیم. »

«صحیح» ، تراپس متوجه قضایا شد، بازی را پذیرفتنی دید. احتمالا شبش هم هدر نمی‌رفت. مهماندار فروشنده سیار را به طور رسمی نگاه کرد و با صدائی خفه توضیح داد «معمولا دادگاههای مشهور تاریخی برگزار می‌شوند: محاکمه سقراط ، محاکمه مسیح ، محاکمه ژاندارک ، محاکمه دریفوس و اخیرا هم محاکمه آتش زنندگان «رایشتاک» ، یک بارهم دادگاه فریدریش کبیر، به خاطر نداشتن عقل سالم، برگزارشد.»

تراپس سردرگم گفت «هرشب این نقشها را بازی می‌کنید؟»

قاضی به تائید سرتکان و توضیح داد «اما بهترین و واقعی‌ترین شکلش وقتی است که عوامل اجرای نقش‌ها افراد زنده باشند- چیزی که اغلب موقعیت خاص و جالبی بوجود می‌آورد. اولیش پریروز، نمونه‌ای با عنوان نماینده مجلس بود، که یک سخنرانی انتخاباتی در روستا برگزار کرده و آخرین قطار را از دست داده بود. او به جرم باج‌گیری و رشوه‌خواری ، محاکمه و به چهارده سال زندان محکوم شد.»

تراپس با خوشحالی اعلام کرد: «داورئی سخت!»

گل از گل پیرها شکفت «وظیفه‌ای بدیهی!»

«او چه نقشی را می‌تواند اجراکند؟ »

پیرها دوباره لبخندی ، نزدیک به خنده، زدند. نظر مهماندار این بود که آن‌ها قاضی ، دادستان و وکیل مدافع دارند. پست‌های دیگری هم بود. یک موضوع شناخته و نقش قابل اجرای فرضی ، تنها جایگاه متهم خالی است و آقای تراپس بناچار اجرای این نقش را به عهده می‌گیرند. دوباره تاکید کرد که آقایان پیرها قصد دارند وسیله شادی فروشنده سیار را فراهم اورند.

شب فرا رسیده بود و رفتن خسته کننده و عاقلانه نبود. ماندن هم کارش به مسخرگی می‌کشید. او انسان ساده‌ای بود ، بدون اندیشه‌های بزرگ و متمایل به نوع کار و کسب خود، که در صورت لزوم ، در قلمرو کاری خود به همه جا می‌رفت. در ضمن دوست داشت به همراه سرخوشی‌ها‌ی جدی ، خوب هم بخورد و بنوشد. گفت که نقش را بازی می‌کند و پرکردن جای یک متهم ، مایه افتخار اوست.

«دست مریزاد!» دادستان قدقد کرد و دست زد «دست مریزاد لایق مردیست که شهامت متهم نامیده شدن خود را دارد. »

فروشنده سیار مشتاقانه از وقوع جنایتهائی که به او نسبت خواهند داد، پرسید.

دادستان عینک تک عدسیش را پاک کرد و جواب داد «موضوعی جزئی ، در انسان همواره جرم‌هائی پیدا می‌شود.»

همه خندیدند. آقای کومر بلند شد و تقریبا پدرانه گفت «بیا جلو، آقای تراپس، می‌خواهیم تمرین کنیم. محل نمایش این جاست. منهم پیرم ، شما باید متوجه این قضیه باشید. »

تراپس را به اطاق پذیرائی هدایت کرد. میزگرد بزرگ مهمانی به طرز با شکوهی چیده شده بود. صندلی‌های قدیمی با پشتی‌های بلند ، تصاویر تیره به دیوارها ، همه چیز در مدل قدیمی جامد. صدای گپ زدن پیرها از ایوان شنیده می‌شد. روشنای غروب از پنجره باز سوسو می‌زد. جیک جیک پرنده‌ها به گوش می‌رسید. شیشه‌ها روی میزها سرپا بودند. تعدادی شراب و «بردو» هم روی شومینه، در سبدی کوچک خوابیده بودند.

وکیل مدافع مایعی لغزان از یک شیشه کهنه «پرتو» ، با دقت توی دو گیلاس کوچک ریخت ، گیلاسها را لبریزکرد و خیلی با ملاحظه به طرف فروشنده سیار سراند. گیلاس‌های مایع پرارزش را با ملاحظه و به آرامی به هم زدند و به سلامتی هم نوشیدند. تراپس مزمزه و تعریف کرد «عالیست!»

آقای کومر گفت «من وکیل شما هستم، آقای تراپس، و این رابطه‌ای دوطرفه است. به سلامتی دوستی خوب ما!»

«به سلامتی دوستی خوب ما!»

گفت «بهترین روال این است.» با چهره‌ای گل انداخته ، بینی ورم آورده الکلی‌ها و عینک روی بینیش، برگشت و طوری به تراپس نزدیک شد که شکم عظیمش با او مماس شد، مجموعه‌ای شل وول و ناخوشایند«بهترین طریق این است که شما الان امور جنائی خود را با من در میان بگذارید. » با این ترتیب او تضمین می‌کرد که آن‌ها از پس دادگاه برآیند تاکید کرد که اوضاع چندان خطرناک نیست، خیلی هم نباید دست کمش گرفت. «دادستان دراز لاغر، همیشه بر نیروی روحی خود مسلط و فرد وحشتناکی است. به مهماندارهم به خاطر سخت‌گیری‌ها و احتمالا فضل فروشی‌هاش، که علیرغم سن بالا و هشتاد و هفت سالگیش، هنوز صاحب قدرت است، کرنش می‌کند. به هرحال ، اوضاع از این قرار است. وکیل کار کشته، اکثر شکست‌ها را، از کوچکترین تا بزرگترین‌شان را سروسامان می‌دهد. مشکل‌ترین‌شان هم مقوله‌ای نیست. اما حتی یک مورد هم دزد توام با قتل نجات نیافته است. در این جاهم دزدی توام با قتل مورد بازپرسی قرار نمی‌گیرد. ارزیابی آقای تراپس در این زمینه چیست؟»

فروشنده سیار خندید و گفت «متاسفانه من هنوز جنایتی مرتکب نشده‌ام، به سلامتی!» وکیل مدافع با سرخوشی گفت «اعتراف کن، لزومی ندارد احساس شرمندگی کنی. من زندگی را می‌شناسم. دیگر برای من معجزه‌ای وجود ندارد. من تقدیر را پشت سر گذاشته‌ام آقای تراپس. پرتگاهها عرض وجود کرده‌اند. می‌توانی به من اعتماد داشته باشی. »

فروشنده سیار خندید «معذورم که من در واقع متهمی بدون جرمم که در جایگاه متهم ایستاده‌ام. وانگهی ، من در واقع امر مواد کار دادستان هستم. قبلا هم این مقوله را گفته‌ام اکنون هم در جایگاه خواهم گفت که بازی ، بازی است و من مشتاق اعلام نتیجه این بازی هستم ، گرچه به ظاهر یک بازپرسی مهم است. نظر من از این قرار است!»

« خوش وقتم ، اما بعد؟»

وکیل مدافع حالتی جدی به چهره‌اش داد «شما خودرا غیرمجرم حس می‌کنی ، آقای تراپس؟»

فروشنده سیار خندید «صددرصد» و این گفته به نظرش خیلی مسخره آمد.

وکیل مدافع عینکش را پاک کرد. «‌این حرفها را بگذار در کوزه آبش را بخور، دوست جوان! در این جا، یا آن جا، غیرمجرم بودن ، تکیه کلام همه است! ادعای بی‌گناهی کردن با لحنی ملایم ، در مقابل دادگاه ما، مهلک است! برعکس، عاقلانه‌ترین کار مجرم دانستن خویش است. مثلا کلاهبرداری مستقیم برای کاسب جماعت سودآورتر است. بعد ازآن همیشه می‌توان در بازپرسی مشخص کرد که متهم زیاده روی کرده و در واقع امر کلاهبردارئی در میان نبوده ، بلکه نوعی پرده پوشی بی‌زیان حقایق ، برپایه تبلیغات بوده است، همان مقوله‌ای که اغلب در معاملات معمول است. صدور رای منتهی به بی‌جرمی به نوعی دشوار، اما ناممکن نیست. برعکس ، عملا تهی از امیدواریست. بی‌گناهی‌ئی که تو در حفظش می‌کوشی ، به نتایجی هراس انگیزمی انجامد. درآن جاهم که میتوانی برنده باشی ، بازنده می‌شوی. اکنون نیز مجبوری ، دیگراجازه گزینش مجرمیت را هم نداری. خاصه اکنون که خود را متعهد به این کارکرده‌ای.»

فروشنده سیار با خوشحالی شانه‌اش را تکان داد، از این که قادر به خدمتی نبود، متاسف شد، اما آگاه بودکه آدم تبهکاری نیست ، که لازم به درگیر شدن با قوانین باشد. روی این موضوع تاکید کرد.

وکیل مدافع دوباره عینک رودماغی‌ش را جاگیر کرد. با تراپس مسئله داشت. متفکرانه اظهار داشت که روی راه ناهموار راه رفتن مشکل است، البته برای همه. «روی هرکلمه‌ات، خوب فکر کن. بیش از اندازه پرچانگی نکن ، وگرنه تا به خود آئی ، ناگهان به سال‌ها زندان محکوم شده‌ای و کمکی هم از کسی ساخته نخواهد بود. » و بگو- مگو را خاتمه داد.

به دیگران پیوستند. افراد کنار میزگرد نشسته بودند، غذامی خوردند و خوشمزگی می‌کردند. ابتدا با پیش غذاهای گوناگون پذیرائی شدند. ورقه‌های کالباس ، تخم مرغ روسی، حلزون، سوپ لاکپشت. خلق و خوها عالی بود. بی تعارف و با سرخوشی ظروف را جا به جا می‌کردند. دادستان قدقد کرد «حالا، متهم، برای ارائه دادن، چه در چنته داری؟ من منتظر خبر قتلی پر ابهتم. »

وکیل مدافع اعتراض کرد «موکل من متهمی بدون جرم است، می‌شود گفت پدیده‌ای نادراست درقوه قضائیه. او ادعا می‌کند که مجرم نیست. »

دادستان شگفتزده گفت «بیگناه؟» انعکاس پرتو قرمز عینک تک عدسیش در یکی از بشقابهای نزدیک منعکس شد و جا به جا ، روی سیم سیاهش نوسان کرد. قاضی ریزنقش تکه نان را در سوپ فروبرد و نگاه داشت و با دقت به فروشنده سیار خیره شد و سرش را تکان داد. کله تاس کم حرف هم با میخک سفیدش ، سردرگم اورا نگاه کرد. سکوت بالا گرفت. سروصدای قاشق و چنگالها فرومرد. فش فش و هورت کشیدن پایان یافت. تنها سیمونه در پس‌زمینه ، آهسته زیرلب خندید. دادستان سرآخر بر خود مسلط شد: «باید بررسی کینم ، چیزیکه قابل ارائه نیست ، وجود ندارد. »

تراپس خندید «درهرحال، من در اختیار شما هستم!»

ماهی با شراب سبک و حیات بخش «نیوشاتل» عمل آمده بود. دادستان ماهی قزل آلایش را ازهم بازکرد و گفت «خواهیم دید. ازدواج کردید؟»

«یازده سال است»
«بچه دارید؟»
«چهارتا»
«حرفه‌تان؟»
«درشعبه منسوجا ت مشغولم»
«فروشنده سیار، آقای تراپس؟»
«نماینده عمومی شرکت»
«بسیار خوب. گرفتار نقص اتوموبیل شدی؟»
«تصادفا، اولین بار در یک سال»
«صحیح. و قبل از یک سال؟»

تراپس توضیح داد «ماشین قدیمی را کنار گذاشتم. یک سیتروئن ۱۹۳۹بود. حالاهم یک « اشتودباکر» دارم ، قرمزرنگ و آخرین مدل.»

«اشتودبار، جالب است. اولین بار، از کی؟ قبلا نماینده عمومی شرکت نبودی؟»

«فروشنده سیار ساده وعادی پارچه»

دادستان سرتکان داد و گفت «رونق تجاری!»

وکیل مدافع کنار تراپس نشست و پچپچه کرد «مواظب باش!»

فروشنده سیار یا «نماینده عمومی شرکت» ، نامی که حالا می‌توانیم با آن بنامیم‌اش، بی‌خیال، بایک استیک گوزن مشغول شد. قطرات آبلیمو را رویش چکاند، چاشنی خوراکش هم کنیاک، فلفل و نمک بود. خوراکی لذت بخش و بی‌سابقه ، از شادی شکفته بود. همیشه به خاطر داشتن چنین زندگی لبریز از سروری در شبهای «اشلارافیا» مانده بود. شب این آقایان سرشارترین سرخوشی را همراه داشت.

دادستان ادامه داد «آها، شما هم اهل «اشلارافیا» هستید. با چه نامی درآن جا مشهورید؟»

« مارکیوز کازانوا»

دادستان سرخوشانه غارغارکرد، انگار به خبر مهمی دست یافته بود. عینک تک عدسی را دوباره جاگیر کرد «صحیح!همه از شنیدن این خبر خوشحالیم! اجازه دارم عادات خاص شما را هم در زندگی خصوصی‌تان بدانم ، بهترینم؟»

وکیل مدافع فس فس کرد «مواظب باش!»

تراپس جواب داد« تنها هرازگاه ، آقای دوست داشتنی ، درشرایطی تصادفی وبدون برنامه ریزی قبلی، همبستری آزادانه بازنها پیش می‌آید»

قاضی سرشار از «نیوشاتل» پرسید «آقای تراپس چنانچه مایلید ، لطفا خلا صه زندگی خودرا به طور فشرده ارائه دهید. آقایان در نظر دارند برای مهمان عزیز مجرم دادگاهی برپا دارند. البته بیان سال‌های سال داستان زندگی و ناراحت کردن خودتان ، لزومی ندارد. در صورت ممکن، تنها از روابط جنسی خصوصی اخیرتان بگوئید. داستانهای زنها، درصورت امکان ، نمک و فلفل محفل است.»

پیرها کرکر خندیدند و از نماینده عمومی شرکت تقاضا کردند «آره ، تعریف کن!»

آنها یک بار یک جاکش را کنار میز کشیده بودند و هیجان انگیزترین و تحریک کننده‌ترین دادستان‌ها را در مورد حرفه‌اش تعریف کرده بود و به خاطر تمام کارهایش ، تنها به چهار سال زندان محکوم شده بود.

تراپس هم با آنها خندید «الان، الان قضیه‌ای را که به نظر خودم جالب است تعریف می‌کنم: من یک زندگی معمولی دارم آقایان، یک زندگی عادی. مثل همین الان که یک دانش آموز هستم!»

نماینده عمومی شرکت گیلاسش را بلند کرد، نگاه نا آرامش رابه چشمهای عقابگون چهارپیرمرد ، که مثل خوراک مخصوص لذیذی دوره اش کرده بودند، دوخت. گیلاسها رابه هم زدندوسرکشیدند.

در بیرون بالاخره خورشید غروب کرده بود. سروصدای پرندگان روز فروکش کرده بود، اما در چشم‌انداز دور هنوز روشنای روزعرض وجود می‌کرد. باغ‌ها و سقف‌های قرمز میان درختها ، تپه‌های جنگلی و سینه‌کش کوه‌های دور و چند یخچال ، فضای صلح آمیز سکوت یک روستا‌ی مقابل ، احساس پرشکوه خوشبختی ، بخشش خدائی و هارمونی آسمانی را القاء می‌کرد.

سیمونه بشقابها را عوض کرد و بوسیله یک ظرف عظیم بخارآلود محتوی کرم نوعی قارچ، مشغول پذیرائی شد. تراپس تعریف کرد که جوانی شاقی را پشت سرگذاشته. پدرش کارگر کارخانه بوده. کارگری روزمزد. دیوانه فراگیری آموزه‌های مارکس و انگلس بوده. مردی همواره ناخرسند و ناراضی، که به خاطر تنها بچه‌اش، هرگزخودرا ناراحت نکرده بوده. مادرش رختشور وخیلی زود پژمرده بود. «تنها توانستم دوره ابتدائی را تمام کنم. تنها دوره ابتدائی را.» اشک در چشم‌هاش حلقه زد. خودرا به سختی معرفی کرد. تنگناهای گذشته‌اش را به تلخی مرورکرد.

دراین فاصله، پیرها گیلاس‌های خودرا به هم می‌زدند و با مشروب «مارشاو» از خود پذیرائی می‌کردند. دادستان گفت:

«عجب! عجب! تنها دوره ابتدائی! اما شما با نیروی جسمی خود را بالاکشده‌ای ، آقای محترم!»

«منطورمن هم همین است» فروشنده سیار از این قضیه به خود می‌بالید و«مارشاو»

می‌نوشید و لذت می‌برد. جمع نیز سرگرم و سرخوش بود و از طبیعت با شکوه جلوی پنجره لذت می‌برد. «منظورمن هم همین است. مدت ده سال غیر از دستفروشی دوره گرد، هیچ نبودم. چمدان‌ها را از خانه‌ای به خانه‌ای می‌کشیدم. کار طاقت سوز و سفر با پای پیاده، شب‌ها را در انبارهای علوفه و مهمانخانه‌های مشکوک بسر می‌بردم. کارم را در همین شعبه‌ام از پائین‌ترین سطح شروع کردم ، از زیر صفر. و حالا آقایان، حساب بانکیم را نگاه کنید! نمی‌خواهم خودنمائی کنم، کدامتان اشتود باکر دارید؟ »

وکیل مدافع نگران نجوا کرد «مواظب باش!»

دادستان حریصانه پرسید «بعد چه شد؟» وکیل مدافع اخطار کرد که باید مراقب باشد و پرگوئی نکند.

تراپس اعلام کرد که با قبضه کردن نمایندگی انحصاری «هفایستون»، دراین منطقه پیروزیش را آشکار کرد. تنها اسپانیا و بالکان در اختیار دیگران است.

قاضی ریزاندام ، خوراک قارچ را در بشقابش کپه کرد و پوزخند زد، «هفاستوس» خدائی یونانی است. هنرمند آهنگری بزرگ ، الهه عشق وعاشق با ابهتش، «آرس» خدای جنگ را با چنان ظرافتی در تور نامرئی هنر آهنگری اسیر کرده است، که خدایان دیگر نتوانسته‌اند به این حد از شکار سرخوشی دست یابند. اما این «هفایستون» یعنی چه؟ این نمایندگی انحصاری، که تراپس محترم پذیرفته‌اند، خود معمائیست!»

تراپس خندید: «به اصل قضیه نزدیک می‌شوید، جناب مهماندار و قاضی. خودتان می‌گوئید: معمائیست، خدایان ناشناس یونانی و اسامی‌ اجناس من، کمابیش، مثل توری نامرئی و ظریف درهم تنیده‌اند. امروزه از نایلون ، پرلون و میرلون لوازم هنر زیبائی حاصل می‌شود، که بهترین انواع‌شان نیز به اعضای عالیرتبه دادگاه تعلق دارند. «هفایستون» هم سلطان لوازم هنر زیبائیست، جدائی ناپذیر و شفاف. برای رمانتیسم‌ها کاری نیک و به همان اندازه هم مفید در صنعت ، همین طور در مد. برای جنگ و همین طور صلح. بهترین وسیله برای چترهای نجات و درعین حال جذاب ترین ماده برای لباس شب زیباترین بانوان. این موارد در طی تحقیقات شخصی دستگیرم شده‌اند.»

پیرها قدقد کردند. «گوش کن، گوش کن! تحقیق شخصی، خیلی عالیست!»

سیمونه دوباره بشقاب‌ها را عوض کرد. گوشت و قلوه گوساله آورد. گل از گل نماینده عمومی شرکت شکفت و گفت «این مهمانی ضیافتی کامل است!»

دادستان «خیلی خوشحالم که شما اینقدر قدردان و حق شناسید! از بهترین جنس و به مقدار کافی تهیه کرده‌ایم. صورت غذائی از قرن گذشته است، که انسان هنوز شهامت خوردنش را دارد. سیمونه را ستایش کنیم! مهماندارمان را ستایش کنیم که شخصا خریده است. پیلت هم خواسته‌های او را مثل گاوی نر، از روستاهای اطراف فراهم می‌آورد. اورا هم ستایش کنیم! حالا بپردازم به شما ، پرکار من. کندوکاو درخصوص شما را ادامه می‌دهیم. اکنون زندگی‌تان را می‌دانیم. با نگاه مختصری که به آن داشتیم ، لذت بخش بود وعملکرد پرجنب و جوش شما روشن شد. تنها یک نکته نه چندان مهم هنوز روشن نشده است: این پست حرفه‌ای پرسود را چگونه به دست آوردید؟ تنها از طریق نیروی آهنین کوشش؟»

وکیل مدافع اخطار کرد «مراقب با ش، وضع خطرناک می‌شود!»

تراپس جواب داد که جریان به این سادگی نبوده و حریصانه به قاضی که گوشت سرخ کرده را می‌برید ، نگاه کرد. او ابتدا باید بر«گیگاکس» پیروز می‌شده ، که کار سختی بوده.

«آی، و آقای «گیگاکس» ، این آقا دیگرکیست؟»

«رئیس پیشینم»

«می‌خواهی بگوئی که اوباید ازدورخارج می‌شد؟»

تراپس جواب داد و با سس از خود پذیرائی کرد «به خاطر پیشبرد کار، اوباید میرفت. با ماندنش در شعبه من ، کار با او دشوار بود. آقایان من ، شما حرفهائی راست و پوست کنده ردوبدل می‌کنید، این قضیه در زندگی کاسبکارانه مشکل ساز است. آنچه تو با من می‌کنی من هم همان کار را با تو می‌کنم. کسیکه بخواهد دراین جریان شریف بماند، حتما از پا در می‌آید. من مثل علف پول درمی‌آورم. همچنین به اندازه ده تا فیل از خودم کار می‌کشم. با اشتودباکر خود، روزانه ششصد کیلومتر دراطراف پرسه میزنم. رفتار گذشته من و کارد گذاشتن برگلوی گیگاکس پیر و فشار دادن، ممکن است چندان منصفانه نبوده باشد، باید پیش می‌رفتم، هر انسانی طالب پیشرفت است، بالاخره کاسبی ، کاسبی است.»

دادستان کباب قلوه گوساله را حریصانه نگاه کرد. «به خاطر پیشروی کارد روی گلوش گذاشتن و فشردن ، اصطلاحی کمابیش مهلک است، تراپس عزیز.»

نماینده عمومی شرکت خندید «نظر شما طبیعتا تنها متوجه انتقال مفاهیم است.»

«آقای گیگاکس حالش خوب است، حضرت آقا؟»

«سال پیش مرد.»

وکیل مدافع با حالتی عصبی اخطار کرد «تو دیوانه‌ای؟ تو واقعا و کاملا دیوانه هستی!»

دادستان اظهار تاسف کرد «سال گذشته ، خیلی از این قضیه متاسفم. چند سالش بود؟»

«پنجاه و دو سالش بود»

«خیلی جوان، بچه دلیل مرد؟»

«در اثر نوعی بیماری.»

«و پس از آن پستش را اشغال کردی؟»

«کمی پیشتر»

دادستان گفت «بسیار خوب. فعلا لازم نیست بیشتر بدانم. شانس، ما موفق شدیم! قاتلی را پیدا کردیم و در نهایت این مهترین مسئله است.»

همه خندیدند. پیلت کله طاس ششدانگ مشغول خوردن بود، خشک و تزلزل ناپذیر و فوق العاده در خود فرورفته ، اطراف را پائید و گفت «جالب است!» سبیل سیاهش را نوازش کرد و ساکت شد و به خوردن پرداخت.

دادستان گیلاسش را با سرخوشی بلند کرد و توضیح داد «آقایان من ، می‌خواهیم به مناسبت این کشف این «پیکیون لانگوویل ۱۹۳۳» را بنوشیم. یک بردوی خوب ، به خاطر یک بازی خوب!»

پیرها دوباره گیلاسها را به هم زدند و به سلامتی هم نوشیدند.

«دست مریزاد ، آقایان محترم!» نماینده عمومی شرکت سرش گیج بود، گیلاس «پیکیون» را یک نفس سرکشید.

«مزه‌اش خارق العاده است!»

گیلاس قاضی معطل ماند.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024