iran-emrooz.net | Thu, 09.04.2009, 12:02
فايده و لذت ادبيات
برگردان حبيب فرجزاده
|
پنجشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۸۸
Litteraturens nytta och nöje - Ivar Lo-Johansson (1901-1991)
ايوار لو- يوهانسون
ایران امروز
نويسنده از ماجراسازى خود پشت ميز كارش حال مىكند. ازاين رو است كه بيشتر نويسندگان دنبال سرگرمىهاى ديگر نمىروند. در زندگى نويسنده هم نوعى "يكشنبه" وجود دارد. بيشتر وقتها نوشتن با زندگى كردن براى آنان يكى مىشود. از يك نقطهنظر، نويسندگى به طور طبيعى، مسئله شخصى تلقى مىشود. تا زندگى نويسنده شكل نيافته، هرچقدرهم پر از ماجرا باشد، چندان بحساب نمىآيد. البته اين دو موضوع، مفهوم يكسانى ندارند و متناقص يكديگرند. شكل گرفتن يعنى آگاهى از رويدادها. به نظر مىآيد كه "واقعيت" بندرت معنى خاصى داشته باشد، آماده كردن و يا اينكه طبق دلخواه نويسنده مدرن، تجربه و تصورنمودن و يا احساس كردن، خود بخود بايد شكل بگيرد. اين همان آفرينش هنرمندانه است. جهتگيریِ هنر را، گرايش گويند.
گرايش يقينأ با تبليغات و از آنكه معمولاً سودآورى و به عملى بودن معروف است، فرق دارد. تبليغات معرفى كالا است و به خود متاع كارى ندارد. عملگرايى و سودجويى را مىتوان چنين معنى كرد، دروغ روا است هنگاميكه در خدمت سودآورى باشد. برعكس هنر، حامل حقيقت است. نويسنده حق ندارد دروغ بگويد. گرايش تنها وزنه مهم كار است هرچند كه منظور و يا هدف، برآورده نشود. دراينجا بحث ماهرانه بودن، سطحى بودن و يا سرسرى بودن نيست. شانس موفقيت و خطر شكست، همواره هست. اكنون سوال اينست: آيا در آلمان نازى امكان آفرينش يك رومان بزرگ با معيار هنرى بود؟ من مىگويم بلى. اما ما نمىتوانستيم قبولش كنيم. اما متأسفانه هنر و اخلاق شايد هم خوشبختانه دو چيز جداگانهاى هستند. ادبيات مهم انسانى و اجتماعى مىتواند اخلاقى نباشد. تا آنجا كه من اطلاع دارم در زمان حكومت نازىها، رمان نازيستى خلق نشد.
سابقأ درسوئد دزدى از خرمن گندم مجازات شديدترى از دستبرد به كندوى شخص داشت. گندم در خرمن بدون محافظ بود. بى محافظ گذاشتن، برپايه اعتماد بود. نويسندهى كتابهاى گرايشدار، انسان اخلاقباور است او مىخواهد خوانندهاش، حتا اگر يك تبهكار هم باشد، به نوشته او اعتماد كند. نويسنده خوشبين است. او به تبهكاران هم اعتماد دارد.
اوبه جهانى باور دارد كه در آن پاكى و خرد، در هر فرد و هم درهمهى مردم نهادينه است. در تمدن ما، نويسنده مىتواند تنفر نشان دهد اما نبايد جهانى بهتر از اين را تصوركند. اخلاقى در سطح بالا، مانند خرمن بى نگهبان نداريم. احتمال خطر را هم بايد پذيرفت. ما مجبورخواهيم شد، داستانى را، هرچند كه براى خود ما خوشايند نباشد، اما در صورتى كه از ديد هنرى شاهكار باشد، قبول كنيم.
سياستمداران، تمام وجودشان گرايش است، اما خودشان هرگز كلمه گرايش را به زبان نمىآورند. با كمال تعجب در روزنامه روز: «س و د» محافظه كاران خواندم، براى اينكه فرهنگ بتواند رشد كند، بايد در فضاى آزاد و جدا از خط كشىها و معيارهاى سياسى باشد.
بديهى است - بدون آنكه وانمود كنند- كه منظور آنها از فرهنگ، هميشه، فرهنگ بورژوازى بوده است.
مىتوانم گلايههاى تندى را درباره نويسندهاى كه به "نويسنده گرايشى" شهرت دارد، بشنوم. "متفكر نخ نما"، كه استعداد به آخر رساندن داستانى را كه شروع كرده، ندارد، حتا نمیتواندهجى كند. او همچون بزهكارمالياتى، دلال، ارزان صفت است، كتابى كاذب، ناچيز به خاطر پول درآوردن انتشارداده است.
اينگونه تهمتها، نويسنده را نمىگزد.اما همين كه بعنوان نويسنده گرايشدار انگشتنما مىشود، از ديد تماشاگرانش، ضربه فنى شده به حساب ميآيد و در بين اطرافياناش تبديل به شمايل تقلبى، مىشود.
از طرف ديگر كيست كه نمىخواهد مفيد باشد؟ واقعأ اخلاق زائداست؟ گرايش را به عنوان كلمه شرمآور تنها درمورد ادبيات و احتمالاً هنرنقاشى بكار میبرند. در همهجا گرايش فضيلت شمرده مىشود و تنها هنگاميكه نوبت ادبيات و هنر مىرسد، آنوقت زائد بشمار مىآيد.
گرايش در اثر، در زبان، در نفس داستان وجود دارد. اين بدان معنى نيست كه دارنده نقش اول و محتوا خود بخود تأييدى به وجود گرايش مىباشد. «دون كيشوت» سروانتس شايد نمونه مشهور داستان گرايشدار باشد. داستان به خاطر حمله به داستانهاى پهلوانان نوشته شد. نيرويى كه سروانتس را بنوشتن برانگيخت، گرايش بود.
اكنون، حتا در اسپانيا، بهندرت داستانهاى پهلوانى نوشته مىشود. اما دون كيشوت به بركت گرايش، به مثابه يك شاهكار ادبى به حيات خود ادامه مىدهد. گرايش، نه تنها اخلاق داستان مىباشد، بلكه زيبايى داستان هم هست. داستان بدون گرايش، هرچه قدر هم رابطه زيبايى جذاب در زبانش و عملكردهايش باشد، بدون گرايش، توخالى است. چونكه فاقد نگرش است.
نبايدازخواننده توقع داشت كه تأمل نشان دهد، با زحمت از لابهلاى داستانهاى بد اجتماعى گذر كند، چونكه مكان رخ دادهها، در فضاى كارگرى بوده است. سبك و بازنگرى انسانى ادبيات زنده، پر از ماجراست.
در يك اثربزرگ، خواستهاى نفسانى، نقش مهم خود را بهمان مقدارى كه در زندگى روزانه معمول است، بازى مىكند. در نثرهاى مذهبى، اين امرمشخصأ شفاف است. مطالعه گسترده انجيل، بدون تكرار صور خواستهاى قديمى نفسانى يهودى، غيرممكن بود.
نبايد از كسى كه حال و ميل كتاب خواندن ندارد، توقع خواندن كتاب داشت. از طرف ديگر پرهيز اين همه آدم، تعجبآوراست. از آغازتاريخ برسر، زه كمان مرد و عفت زن، جنگ راه افتاده است. در بحبوحهى جنگ، هميشه تنها نداى عشق نيز بگوش رسيده است. بهمان ترتيب است در ادبيات كارگرى. بيگانگى از جانب، خوانندههاى بورژوازى است.
آيا بايد براى كارگران داستانهاى سفارشى نوشت؟ يا اينكه: مىتوانيم بگذاريم ادبيات كارگرى بميرد؟ (دوستان هم ولايتى بر پا) طبعأ هدف ادبيات كارگرى عموم مردم است.اما دروهله اول براى كسانى نوشته خواهد شد كه هيچ اطلاعى از ديگرنصفه بى نام و نشان مردم، ندارند. ما كليساها را خراب نمىكنيم و حتا با آتش زدن، كتابى مانند «هكسن هاممر» خود را از وراثت آن محروم نمىكنيم.
ما كتابهاى بورژوازى را مطالعه مىكنيم. از شاهكارهاى موجود در بين آنها لذت میبريم. اما تفاوتاش در اينست كه ادبيات كارگرى، جاى هم آوايى نمىباشد. زيبا پرستى بورژوازى با آن بيگانه است.
كارگرى بودن ادبيات مشروط بر بازنويسى مستقيم كار نيست؟ انعكاس فضاى قصه، خودبيان كننده آن است.
نويسندگان سوئدى از اينكه خودشان نمىدانند چه مىخواهند خسته شدهاند. كتابخوانها ازدست زيباشناسى خشك به تنگ آمدهاند. آنها به ادبيات بدبين هستند، البته اگر قبلاً اعتمادى در كار مىبود. برداشت تماشاگران از بيهوده بودن ادبيات تقويت مىشود. تنها چيزى كه خواهد توانست ما را از آرامش مرگآور نجات دهد، فعال كردن مفهوم ادبيات، و شفاف كردن گرايش كارمان مىباشد. مدافع نظرى باشيم كه مايل به بيانش هستيم.
كار يعنى عمل بوجود آورنده، همه چيز است.كتابها جايگزين عملاند. در جامعهى كاملاً خوشبخت، احتياجى به كتاب نخواهد بود. "روشنفكران" به علت كمبودهايى عملى در زندگى، از كتاب استفاده مىكنند. اما كتاب، تنها به جاى عملكرد نيست. ادبيات، عمل است. كتاب همان طوركه، براى طبقه كارگر يك اسلحه مىباشد، براى طبقه سرمايه دار نيزاست. ما در جامعهى ناهمگون و با فقر ادبيات، زندگى مىكنيم.
شايد سرمايهداران توان آن را دارند، كه بدبينى به فرهنگ را امرى مثبت تلقى كنند. طبقه كارگر تمامأ گرفتار نان شب بوده است. نويسندگان كارگرى كه هنوز حضور فعال دارند، بايد مسئلهى تازهاى براى برپا نگهداشتن ارزش ادبيات را به وظايف خود اضافه كنند.
از اواخر ۱۹۸۸ سوئد كشورى ثروتمند به حساب مىآيد. اما از نظر فرهنگ هنوزهم جزو كشورهاى درحال توسعه مىباشد. مشروط بر اينكه تنها پشتوانه ثروت را فرهنگ بدانيم .
يك نويسنده آكادميك سوئدى "كارل هنينگ ويك مارك" در كتابش "ادبيات و ارزش انسانها" تأسف مىخورد، از اينكه سبك تربيتى لافزنى، باعث شده كه يك نسل نويسنده كارگرى، به جاى خواندن آثار پيشروان كلاسيك، در كار گروهى از بين برود.
فكر نمىكنم كه نوشته او درباره نويسندگان، صحيح باشد.هيچ يقين هم نيست كه به جاى هفت يا هشت درصد فرزندان كارگر كنونى، نود درصد و يا بيشترشان اگر دانشگاه را ادامه مىدادند نويسنده مىشدند.يعنى معنايش اين است كه هدف از زندگى، دانشگاهى بودن است.
مطمئن هستم كه ما استعدادهاى ذخيره زياد داريم، نخبههاى واقعى، نهان در بين طبقه كارگر، در شرايط امروزى آنها، خود را پيدا نكردهاند و توسط ديگران هم كشف نشدهاند. طبعأ عقيده من براين است كه خوب بود كه همه از امكانات انتخاب كردن برخوردار مىشدند و در صورت علاقه، "راه تحصيل كردن" را انتخاب مىكردند.
اما باور نمىكنم كه دانشگاه، خود به خود باعث آفرينش تعداد بيشتر نويسنده میشد. متأسفانه من براين باورنيستم، كه ذات يافتهها دربين نويسندههاى با استعداد، با گذار از ليفكشى آكادميك ذهن در دانشگاه، نويسندههاى بهترى مىشدند. شايد تا اندازهاى براى آنها به قيمت خودكشى تمام مىشد. نويسندههاى مهم، حتا از درون نويسندههاى كارگرى نيز از ديدگاه هنجارگزارى آموزشى، نوزادى عجيب الخلقه در مىآيند.
يكى از شرايط نويسنده شدن، داشتن چشمان بينا است. فكر مىكنم خود آموزى در اينجا حق تقدم دارد. فرزندان صاحبان امتياز، اكثرأ تحت فشار تربيت زيادى، قرار میگيرند و تعجبآوراست كه آنها درباره محيط خود، نسبتأ نابينا بار مىآيند.
بچههايى كه بايد خودشان جور ترقى كردن را بكشند با دوتا عينك كسب انعام میكنند و آزادانهتر قابليت ديدن آزاد دنيا و كمتر سنتى، و شايد هم درچشمانداز جالبتر پيدا مىكنند. جمعبندى: ارزيابى من اين است كه، فرزندان كارگرعلاقه دارند در زنگى مستقل، كارى انجام بدهند. با رفتن طولانى و بدون وقفه به دانشگاه، در زندگى ضرر مىكنند. در باورشان اتوريته جا میافتد، قابليت دريافتشان ضعيف مىشود، غرور دانش مىگيردشان و در سالهايى كه بايد براى زندگى كسب تجربه غنى بكنند، زندگىشان در محيط مدارس، استريل سپرى مىشود.
چرا نويسنده مىشوند؟ سئوال در باره نويسندگان، بطوركلى است، اما در اينجا مخصوصأ درباره نويسندگان كارگرى است. بنظرمىآيد كه امروز شرايطشان چندان مساعد نباشد. من فكرمى كنم كه محيط و امكانات با آرزوىهاى موفقيت مدام، به هم تاب خورده است وگرنه يك جوان، چگونه به جاى برگزيدن شغل، دنبال نويسندگى میرود. بعلاوه نويسندگى كه شغل درست و حسابى نيست، شايد يك لقب باشد.
نويسنده در مراحل اوليه، ناشناس مىباشد، كارهاى شدنش هم به خيال كسى خطور نمىكند. آرزوى نويسنده جوان اينست كه همگان او را، بدون آنك لقبى دربين باشد، بشناسندش، وقتيكه «كنوت هانسون» نامهاى با لقب نويسنده، به دنبال اسمش يدك مىكشيد، دريافت كرد، آن را بدون آنكه بازكند در آتش انداخت. براى او، اين لقب، معنى تحميل مىداد. در دوران ما هيچ لغتى به اندازه نابغه مورد سوء استفاده قرار نگرفته است. مدركى كه وجود نابغه بودن را ثابت كند، وجود ندارد.
بدون شك انسانهايى درشرايط ويژهاى كارهايى انجام دادهاند كه بنظر نبوغآميز رسيده است. اگرآدم خودش را به نابغه نزديك كند، متوجه مىشود كه چندان خبرى نيست. تنها عملكردها حقيقى هستند. كار، حقيقت است. زيبايى، حقيقت است. بدين دليل من عقيده دارم كه براحتى اين لقب را مىشود حذف كرد. اما بعضى كارهاى ادبى را نبوغآميزمعرفى كردن، به خاطر نشان دادن ارزش كار، مىتواند ادامه پيدا كند.
اهداى جايزه بينالمللى به «سروانتس» براى داستان "دون كيشوت" داستان بزرگ جهان خيلى هم خوشآينداست. اما ازاينكه درهرنمايشگاه فصلى كتاب، عدهاى جديدى را نابغه بخوانيم، بطور يقين، فاتحه لغت نابغه را خوانده و آن را به يك چيزعادى تبديلش كردهايم.
نويسندگى هم مثل بسيارى از كارها تخصص مىخواهد. فقط بايد تمرين كرد. بخاطر رسيدن به نقطهاى كه حداقل به كمال شباهت داشته باشد، صد درصد پيشرفت در كار ضرورى است.
به خاطر اينكه آدم بتواند چيزى نزديك به تماميت به دست بياورد، بايد پيش كارىهاى نامرئى اما بىاندازه واجب، مانند: تمركز، خواست، سرسختى، اعتماد به خود، به اضافهى ايمان به موفقيت تا دم غيرممكنها لازم است.انسانى كه كارى را خلق كرده، خودش موضوعى براى كسى نيست.
اگر كسى كه موفق به خلق اثرى شگفتانگيزشده، بايد از خود راضى باشد، كه احتمالأ مناسباتى سازگار، امكان آفريدن، امكانات و همچنين زمان مناسبى بوده كه اين اثر آفريده شده است. مهمتر از اينها كسى و يا كسانى قابليت ارجگذارى و معرفى كردن او را داشته و مىخواستند براى ادامه تمايل و قدرت خودشان، شهرت او را درملاء عام به اوج بكشند. خيلى شانس مىخواهد كه اين همه به يك باره اتفاق بيفتد.
علىرغم تمام توضيحات متشابه در روابطعمومى، هنوز سئوال اصلى مطرح است كه چرا يك فرد نويسنده مىشود؟ آفريدن بالاتر از هرچيزى قراردارد. جستجو در پيدايش كيهان هم بدين علت است. نوشتن كتاب درباره كتاب، هم مفيد وهم خوب است. اما گاه شناسى تسلسل جهان، با مثال مرغ و تخم مرغ درباره ادبيات هم اعتبار دارد. آنكه اولين كتاب را نوشت چه كاره بود؟ يقينأ با اين سئوال وارد بعدهاى جديد و خارج از زمان مىشويم. شايد جايش اينجا نباشد.