iran-emrooz.net | Mon, 06.04.2009, 21:16
خاطره و خنجر
سحر دلیجانی
با دستانی مردد
انار را برداشت و بر زانوی خود کوفت.
لبخند بر لبش
مثال آن خاطره ی شگفت و تلخ
که با تهدید فراموش کرده بود تا سربلند بماند
ناگهان از هم گسیخت.
آنگاه بر چهره ی زشت عشق خود نظری افکند
تا دگر بار
در خلاء سیمین چشمان خود فراموشش کند.
تو بودی آن عشق زشت روی
که دانه های خاک خورده ی انار را در دهان می گذاشت
و در نبض گنگ سالها فرو می پاشید.
چراکه وجود تو از جنس يک خاطره بود
بی آشیان و ناملموس
و کنار لجن رودی که زمان
در آن غلتان از خنده ریسه می رفت
زشت روی دیگری در بستر تو
کنار پیکری که هرگز نشناخته
و دستانی که هرگز نبوئيده بودی
بی صدا و سهمگین به خواب رفته بود
و تو با خنجری در دست
شب لخته بسته ی اتاق را
مز مزه می کردی.