iran-emrooz.net | Thu, 05.03.2009, 23:12
ترانههای تاریخ و انقلاب -۲
نعمت آزرم
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شد چند بهاران که زمین آب نخورد
در خانه بسا درخت لهله زد و مرد
ما ساده دلان دعای باران خواندیم
سیل آمد و خانه را ز جا کند و ببُرد!
ما رویش نور در افق میدیدیم
از دور گل سپیده دم میچیدیم
تا چشم به هم زدیم توفان شده بود
در حلقۀ گردباد میپیچیدیم
ما بر سر آرمان خود پائیدیم
با دیو گشوده چهره بر تابیدیم
بعد از دو سه سال رزم با جن زدگان
بیتاب شدیم و نیمه جان کوچیدیم
ما رزم بزرگ را نبردیم از یاد
در جبهۀ جنگ جا به جایی رخ داد:
رفتیم و بماندیم به هر رویش صبح،
ماندند و برفتند به هر پویش باد!
هر چند در آرزوی میهن مردیم
چو شمع اگر چه سوختیم افسردیم
با اینهمه از وطن نماندیم جدا
رفتیم به هر کجا وطن را بردیم
ما هر نفسی ز خانه مان یاد کنیم
ما میهن خود دوباره آباد کنیم
زان سان که رها ز یزدگردش کردیم
از چنگ مُغیره نیز آزاد کنیم
با خاک غریبه هیچ پیوندم نیست
یک دامنه اش مثال دربندم نیست
با اینهمه کوه و دشت زیباش در آن
یک کوه به قامت دماوندم نیست!
آن محفل شعر و بزم یارانم کو؟
آن آبی آسمان ایرانم کو؟
خورشید ِ ملول ِ غرب شادم نکند
گلخندۀ خورشید خراسانم کو؟
شب دیر بماند تیغ شبگیر کجاست؟
از بانگ شغال کر شدم شیر کجاست؟
تا سینۀ اهرمن بدرّد از هم
سرپنجۀ آرش کمانگیر کجاست؟
جز یار تو یار دیگری یار تو نیست
چون کار گذشت جز در اِنکار تو نیست
این تجربۀ گران به ما شیخ آموخت:
هر دشمن دشمن ِ تو غمخوار تو نیست!
بنگر که چگونه از وطن کنده شدیم
در گسترۀ جهان پراکنده شدیم
در دربدری باد به ما رشک بَرَد
از بس ز غبار غربت آکنده شدیم
با عشق وطن نفس زدن پیشۀ ماست
برکندن شیخ را قلم تیشۀ ماست
هر چند شکسته بسته آواره شدیم
در خاک وطن هنوز هم ریشۀ ماست
بر مسند خون اگر چه ضحّاک نشست
یک نسل گرفت و سر زد و پای شکست
با اینهمه در برابرش بینم باز
اِستاده سوار پرچم کاوه به دست
با هر نَفَسم به میهنم باد درود
این میهن ایستاده در آتش و دود
با اینهمه خون که رفته از اندامش
سر در بَر ِ دژخیم نیاورده فرود
این شیخ که تیغ کینه آهیخته است
در خون تمام خلق آویخته است،
این غُدّۀ چرکین هزاران ساله ست
کز پیکر تاریخ برون ریخته است
هر تکّۀ ما اگر چه جائی افتاد
در حافظۀ زمان نرفتیم از یاد:
آن همهمۀ ماست که میگوید موج
این زمزمۀ ماست که میموید باد!
تندر شـَرر ِ خشم خموشیدۀ ماست
باران اثر گریۀ پوشیدۀ ماست
توفان که به ناگاه جهان آشوبد
فریاد در آفاق خروشیدۀ ماست
ما نسل هزار بویه در سر بودیم
آمیزۀ آرزو و آذر بودیم
از ما نه شگفت اگر زمان بالیده ست
از جان زمانه جان فراتر بودیم
بهروزی خلق را به جان کوشیدیم
بی واهمه رزمجامهها پوشیدیم
از مهلکه تا سیاهچال و تبعید
تلخاب هزار لطمه را نوشیدیم
این گونه مبین که نسل ما فرسوده ست
وین برزخ عمر را عبث پیموده ست
بنگر که ز خاکستر این سوخته نسل
ققنوس جوان زاده و پر بگشوده ست
این نسل جوان که رغم هر بیدادی
بر بسته میان به جنبشی بنیادی
ما را به میان خود توانند شناخت
هنگام که فریاد کنند: آزادی!
این موج ازین اوج فرا میروید
این سیل ازین ذیل فرا میپوید
خونجوش سه نسل رهرو آزادی ست
فریاد بلند قرن را میگوید!
این سیل به هر پویه قوی تر خیزد
با چشمه و رودبارها آمیزد
تا سوخته دشت آرزو سبز شود
هر سدّ فراز را فرو میریزد
این ظلمت ازین بیش نخواهد پائید
دندان نه ازین بیش تواند خائید
فرداست که صبح مژده خواهد آورد
خورشید به بام خانه خواهد تابید
ما خسته اگر چه شب ز ما خسته تر است
تاریکی اگر چه دمبدم بیشتر است
تاریکترین زمان هر شب امّا
دانم که همان ساعت پیش از سحر است
هر چند که سنگلاخ و شب تاریک است
هر چند که پرتگاه و ره باریک است
با اینهمه رهنوردها میدانند
از نیمه گذشته شب سحر نزدیک است!
________________
برگرفته از دفتر در دست انتشار ًترانههای نعمت آزرمً