iran-emrooz.net | Fri, 27.02.2009, 16:24
دوردستهای مبهم
محسن نکومنش
|
جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷
ایرانامروز
«دوردستهاى مبهم» نام رمانى از محسن نكومنشفرد است كه مشكلات، دردها، نابسامانیها و درگيریهاى بيرونى و درونى يك خانوادهى پناهندهى ايرانى در سوئد را به تصوير مىكشد. مسعود و خانوادهاش در سال ۱۹۸۴ به دليل جنگ و سابقهى فعاليت سياسى به سوئد مهاجرت مىكنند. دوران آرامش در جامعهى مرفه سوئد براى خانواده كوتاه است. اختلافات فرهنگى ميان جامعهى سوئد و ايران، در تركيب با مشكلات درون خانواده، زندگى را به كام مسعود و همسرش تلخ كرده است. رنج غربت و تنهايى را مرد، هر روز بيش از پيش، در جامعهاى كه به شرايط روحى او بىاعتناست احساس مىكند.
اگرچه او يك فعال سابق سياسى است كه در نگرش گذشتهى خود درباره شيوههاى مبارزه تجديد نظر بنيادى كرده ولى هنوز عميقاٌ نسبت به سرنوشت همنوعان خود حساسيت دارد. وجود بیعدالتى در جهان او را آزار مىدهد. جنگِ موسوم به خليج با حضور آمريكا و متحدان اروپايىاش از جمله سوئد، تبليغات وسايل ارتباطجمعى در جهت توجيه اين جنگ و همچنين كمتوجهى مردم نسبت به ويرانى و كشتار ناشى از آن، موج گستردهى اتهام و سوظن نسبت به مردم خاورميانه، به ويژه مردان اين منطقه و نمونههاى بسيار از برخوردهاى تبعيضآميز در جامعه او را بيش از پيش به جامعه سوئد بدبين و به انزواى بيشتر مىكشاند.
در واقع محور اصلى ناكامى مسعود و آنچه او را به زانوى تسليم كامل در برابر شرايط مىكشاند مشكلات خانوادگى اوست كه عمدتاٌ محصول كمتوجهى و يا بىاعتنايى او و همسرش نسبت به رشد فرزندانشان در محيط پرتنش و متلاطم خانوادگى است. علیرغم دلسوزیهاى ظاهرى، آنان از درك عمق فاجعهاى كه بر فرزندان خود روا داشتهاند عاجزند.
«دوردستهاى مبهم» روايت دردمندى و رنجنامه غربت و تنهايى انسان دورمانده از اصل خويش است. نويسنده در موارد متعدد به عمق انديشه قهرمانان خود سفر كرده و در زواياى ناشناخته ذهن آنان كاوش میكند. به جرأت میتوان گفت كه كمتر پناهنده غيراروپايى در اروپا وجود دارد كه خود بخشهايى از آلام و مشقات مورد اشاره در متن كتاب را تجربه نكرده باشد. نسخه آمادهاى براى توضيح و توجيه دردهاى اين انسانها ارائه نمىشود. مجموعهى عوامل بوجودآورندهى اين تجربيات تلخ پيچيدهتر از آناند كه تنها با ادلهاى چون تمايلات مردسالارانه مردان خاورميانه و يا ضعف زنانشان در مواجهه با آزادیهاى اجتماعى در اروپا پاسخ داده شوند. نابسامانیهاى فراوان در زندگى برخى از مهاجرين طبعاٌ فرداى فرزندان آنان را هم در غبارى از ابهام فرو خواهد برد.
«دوردستهاى مبهم» اکنون به زبان سوئدی تحت عنوان BLEK TILLVARO نیز ترجمه و در ۴۲۴ صفحه توسط انتشارات آرش در استکهلم منتشر شده است.
***
وقتى مسعود محل حادثه را ترك كرد هنوز حدود سهربع به حركت آخرين قطار به مقصد خانهاش مانده بود. پانزده دقيقه ديگر يك قطار مىرفت ولى عجلهاى براى رفتن به خانه نداشت، هرچه ديرتر بهتر. اگر هم آخرين قطار را از دست مىداد مىتوانست اتوبوس شب را كه ساعتى يكبار از مركز شهر به طرف شمال استكهلم مىرفت بگيرد. اتوبوس از نزديك مركز خريد محدودهى خانهاش رد مىشد.
از جلو يك بار رد شد كه هنوز باز بود. مدتها بود كه لب به مشروب نزده بود. مشروب همپياله مىخواست كه او نداشت. آخرين بار حدود يكسال پيش وقتى با همكارانش در يك رستوران نسبتاً لوكس شام جمعى خورده بودند يك ليوان شراب خورده بود كه خيلى زود خوابش گرفته بود. حالا حس كرد نياز دارد هرچه بيشتر از دنياى پيرامونش فاصله بگيرد. وارد بار شد و دردم سفارش يك گيلاس بزرگ ودكاى سوئدى داد. ودكا را دو بار مزه كرده بود و خوشش نيامده بود. امشب اما مزه برايش مهم نبود بايد تا حد ممكن عقل و انديشه را از كار مىانداخت تا توان به صبح رساندن اين شب تيره و طولانى را داشته باشد. هذيان تب براى كشيدن بار سنگين اين شب كفايت نمىكرد.
مشروبش را نسبتاً سريع و تا آخرين جرعه خورد. مخصوصاً تند خورد تا مزه آن را كمتر در دهان احساس كند. بالاخره توانست پيش از وقت به ايستگاه برسد. آخرين قطار تازه چند دقيقه ديگر وارد ايستگاه مىشد. دقايقى را كه در ايستگاه منتظر ماند به سختى و كند گذشت. گمان نداشت كه با رسيدن به خانه تغييرى در روحيهاش ايجاد شود ولى شايد ودكا زودتر او را به عالم خواب مىبرد. وقتى قطار در ايستگاه مركزى متوقف مىشد بازهم جلو آن را به دقت برانداز كرد و بعد سوار شد. فكر نمىكرد در اين نيمهشب اين تعداد مسافر در واگن باشند. تقريباً نصف صندلیها پر شده بودند. بسيارى از مسافران دختر و پسرهاى جوان بودند كه اغلب به گونهاى مشغول ابراز عشق به يكديگر بودند. درد بدن مسعود شديدتر -شده بود و چشمانش سنگين و قرمز بود. آب ريزش بينى داشت و چند بار هم عطسه كرد. برايش محرز بود كه تبش شديد است ولى در شرايطى بود كه سلامت و بيمارى برايش تفاوتى نداشت.
نبايد چرت مىزد چون ممكن بود در ايستگاه مقصد خواب باشد. تلاش كرد خود را به فكرى مشغول كند. چشمها را بر هم گذاشت، همانوقت كه هنوز قطار از ايستگاه حركت نكرده بود. سوتلانا را با چشمهاى بسته هم مىديد. خطى از خون از صورت زن جارى بود و روى گردن و شانهاش مىريخت. لبخندى سرد روى لبهايش خشك شده بود. نشان رضايت از مغلوب كردن زندگى بود اين لبخند، زندگى ديگى بود كه براى او نجوشيده بود پس بهتر كه از جوش مىافتاد.
سوتلانا زمان و مكان بدنيا آمدنش را انتخاب نكرده بود. مهاجرت هم به او تحميل شده بود. وسيلهى امرار معاشش را هم ديگران به او تحميل كرده بودند. سوتلانا زاييدهى تحميل بود. هيچوقت نتوانسته بود غرور خود را به محك تجربه بگذارد. بالهاى شاهين غرورش همواره پيش از پرواز به ضرب پيكان شقاوت شكارچى روزگار به خون نشسته بود. امشب بالاخره غرور سالها سركوب شدهاش را به نمايش گذاشته بود. با عصيان خود زندگى را به تمسخر گرفته بود و زنجير ظاهراً بىانتهاى تحميل را به حلقهى آخر رسانده بود. دشت خشك و بيابانى خيال مسعود در سايهى سبز گستاخى سوتلانا جان گرفت: خاموش كردن شعلههاى اين زندگى آخرين و كارىترين ضربشصت انسان تحقير شده است.
سوتلانا هنوز در خيالش، همراهش بود. خون هنوز روى صورت سوتلانا جارى بود. جريان خون پيام زندگى داشت. جوى كوچك خون زن را با خود مىبرد، به دوردستها مىبرد. زن به جايى روانه بود كه دست تجاوز كسى به آنجا نمىرسيد. قايق غرورش از سطح رودى از خون عبور مىكرد و او را با خود به بستر آرام رودخانه، به دريا مىبرد. سرخى خون آبى دريا را مىشكافت و رنگ مىزد. سوتلانا دريافته بود كه مرداب تحميل را حركت نابود مىكند، پادزهر تحميل را شناخته بود. سكون را حركت نابود مىكند و سكوت را كلام. چشمان ولع را خاك بىنيازى كور خواهد كرد و عصبيت و پرخاشِ رعد در صلابت كوه به آرامش مىنشيند.
تب خيال و خيال تب مسعود را از درون مىسوزاند. زن را مىديد كه اطراف را نگاه كرد. خيابان خلوت شده بود. يك چارپايه بلند را زير پايش گذاشت و از آن بالا رفت. مردى با يك اتوموبيل مدل بالا در آن طرف خيابان ترمز كرد و سراسيمه زن را صدا زد. به زبان روسى با زن حرف زد. خشونت بيانش به ملايمتى ساختگى آميخته بود. سوتلانا پاسخ مرد را با سكوتى مملو از نفرت داد. مصمم به نظر مىرسيد. پيش از آنكه مرد بتواند خشونت حيوانى درون خود را آشكار كند زن با لبخندى زهردار خود را از بالاى نردهها پرتاب كرد. صورت و شكم زن با كاميون در حال حركت برخورد كرد و خون جارى شد. بعد مرد روس به نردهها رسيد و شعلهى خشم در صورتش زبانه كشيد. خون به جوش آمده بصورت بخار و كف از دهانش بيرون مىريخت. بعد زن بال درآورد و با پيكرى كه صورتش سوتلانا و بدنش قو بود روى خون خود خراميد. قدرت ابتكار خيال مسعود زن را بر درياچهاى از خون به حركت درآورده بود. پيكر آرام از روى خون پركشيد و بالاى سر مسعود پرواز كرد. شايد شاهين بخت سوتلانا بايد بر شانهى او هم مىنشست. هنوز خون از صورت و بدنش جارى بود.
خون سرد به گردن و شانه مسعود مىريخت. خون روى صورتش راه مىرفت. بدنش داغ بود ولى خونش سرد شده بود. بزاق غليظ دهانش گلوگاهش را مسدود كرده بود. ديگر نمىتوانست نفس بكشد. چون شكارى كه خرخرهاش در دستان صيادى تنومند فشرده مىشد با تمام قوا حركتى به خود داد و خود را از چنگال بختك تب هذيانى آزاد كرد. چشم گشود و همزمان صداى راننده را در بلندگوى قطار شنيد: «ايستگاه بعد سولنتونا*». صورتش را كه از عرق خيس و سرد شده بود، دست كشيد. عرق سرد هنوز از گردنش سرازير بود و شانهاش را خيس كرده بود. روبرويش يك دختر و پسر جوان همديگر را بغل كرده و مىبوسيدند. تلاش اولش براى برخاستن از روى صندلى ناكام ماند. چند ثانيه ديگر توانست از جايش بلند شود. قطار به ايستگاه وارد شده بود و در حال ايستادن بود. منتظر ماند تا درها باز شوند و بعد با احتياط از واگن بيرون رفت و سكو را به طرف جلو قطار ادامه داد.
* Sollentuna
ئیمیل تماس با نویسنده:
Mohsen Nekomanesh: .(JavaScript must be enabled to view this email address)
تلفن تماس با انتشارات آرش:
۰۰۴۶-۸-۲۹۴۱۵۰
En sammanfattning av boken ”Blek tillvaro”
“Blek tillvaro” är en roman skriven av Mohsen Nekomanesh. Boken handlar om en flyktingfamiljs olika problem i Sverige. Författaren tar upp både de interna familjekonflikterna och de problem som familjemedlemmarna utsätts för när de kommer i kontakt med det nya samhället.
Massoud, tillsammans med sin fru och familjens två små barn, kommer som politisk flykting från Iran till Sverige 1984. Han har lämnat sitt hemland på grund av krig och politisk förföljelse. Det lugna livet i det trivsamma Sverige blir kort för familjen. De kulturella skillnaderna mellan de svenska och iranska samhällena, i kombination med interna konflikter i hemmet, gör livet slitsamt och outhärdligt för Massoud och hans fru.
Han är en före detta politiskt aktiv som ser kritiskt på de traditionella politiska förhållningssätten. Han är inte längre aktiv men fortfarande är han djupt engagerad i den politiska planen. Den orättvisa världen irriterar honom. Gulfkriget, med USA och övriga västerländska länders deltagande inklusive Sverige, de västerländska mediernas propaganda för att rättfärdiga kriget och medborgarnas passivitet och likgiltighet i förhållande till krigets elände som drabbar civilbefolkningen och den intensiva propagandan mot muslimer, speciell mot män från Mellanöstern, och flertal andra diskriminerande handlingar och uttalande i det svenska samhället gör honom ännu mer besviken och isolerad. Trots allmänhetens uppfattning, menar författaren att den mest utsatta gruppen i Sverige är män från Mellanöstern. Det finns mycket fördomar mot denna grupp.
“Blek tillvaro” är en berättelse som kombinerar fantasi och verklighet för att ge en bild av den ensamma förtryckta människans upplevelser i ett främmande land. Författaren reser vid flera tillfällen djupt i sina karaktärers och belyser de okända delarna av deras inre värld. Man kan med säkerhet påstå att det finns få utomeuropeiska invandrare som inte känner igen delar av de smärtor som beskrivs i boken.
Boken är 424 sidor och ges ut av bokförlaget Arash
Några citat ur boken:
Flera gånger under uppvisningen av inslagen om kvinnors situation i Pakistan och Irak och andra länder med liknande kultur, visade man delar av en intervju med en forskare som själv kom från Mellanöstern och hade skrivit sin avhandling inom samma område. Massoud blev irriterad av att se mannen, inte bara för hans generaliserande, vinklade och fientliga uttalanden utan framför allt för att han betraktade forskaren som en svikare. Det var en tradition i svensk media att de känsliga uttalandena som kunde göra en del utlänningar upprörda togs ofta fram av folk som själva hade kommit från samma länder eller hade sina rötter där. Det var ett fult sätt, tyckte han. Forskaren försökte förklara alla familjproblem som hade utländsk bakgrund med männens snedvridna kvinnosyn. Man kunde läsa mellan raderna att forskaren var islamofob och menade att alla män från Mellanöstern, på grund av sin uppväxt i en religiös miljö, var våldsamma mot kvinnor. Hundratals år hade islam härskat i de länderna och våldet mot kvinnor var en del av männens kultur. Kvinnan hade inga rättigheter och var bara ett sexobjekt för männen, enligt forskaren.
******************
En eventuell utväg för barnens och hennes framtid skulle säkerligen gå genom hennes ödes öken, genom den gula vissna eländiga åkern, till salighetens avlägsna hägring i en oåtkomlig, dimmig oviss framtid. Hon genomlevde sitt livs tragedi och grät ännu mer. Ungdomsårens fräscha och nyklippta blommor hade vissnat i förtid, i skuggan av de hatiska familjerelationerna. Hennes drömmar om ett kärleksfullt liv, om den äkta fina upplevelsen av kärleken var förlorade. Under de gångna åren, de förlorade dystra åren, hade hon tappat greppet om tiden. Hon hade inte insett att ungdomsårens glädje och entusiasm hade drunknat i hennes naiva orealistiska förväntningar och hon hade misslyckats med att förbruka sina möjligheter att njuta av livets aktuella glädjestunder. Hon hade inte kunnat följa med lyckans karavan. Hon hade inte fattat livets gång. Men just den kvällen skulle hon observera allt, hon skulle tänka på allt hon hade missat. Hon skulle uppmärksamma alla sina misstag med egna svullnade ögon som sved av inre smärtor. Hon skulle känna samvetskvalen piska mot kroppens alla muskler.
Bokan kan beställas via Arash förlag med telnr: 0046-8-294150 och bokhandeln "Perssons" i Sollentuna
Mohsen Nekomanesh: .(JavaScript must be enabled to view this email address)