iran-emrooz.net | Thu, 22.01.2009, 8:54
خوانشی مفهومی از “سرخ و سیاه” پرتو
شیریندخت دقیقیان
گفتاری بر داستان کوتاه سرخ و سیاه
از مجموعه داستان "مثل من" به قلم: پرتو نوری علا
چاپ سوم، انتشارات سندباد، لس آنجلس، ماه میدو هزار و هشت میلادی
سرخ و سیاه ِ استاندال، رنگهای وجود یک شخصیت داستانی بود و سرخ و سیاه ِ پرتو نوری علا، هریک از این رنگها را به یکی از شخصیتهای داستان داده است.
سیاه ِ پرتو، "مثل همیشه ... مست و دیروقت به خانه" میآید و یا اصلاً نمیآید. سیاهی او به "چرکمردگی تشکی"ست که شلختهوار روی آن میخوابد؛ کتابخانهای که از آن "مارمولک بالا میرود" و در آن عنوانها، دانشی مدفون در فراموشیاند؛ قطرههای ادراری که "زیرشلواری او را لک کردهاند" و "پردهها"یی که گناه تاریکی سیاه را به دوش میکشند.
سیاه ِ پرتو با قرینههایش در میان اجسام بیجان به استادی جفت میشود. این سیاه، قرینههای عاطفی و حسّی خود را نیز به دقت پدید میآورد. "سکوت مرگبار"؛ "عضلات منقبض در تنگنای آغوشش"؛ "خفگی"؛ "بی اعتنایی"؛ "نفرتی که پس ِ پشت لبخند" پنهان است؛ جوانیای که از "تلخی و بیمِهریاش میترسد"؛ "به زیر کشیدن"؛ قدرت حیوانی؛ "تپشهای ناموزون قلب"؛ "بغضی" که راه تنفس را میبندد.
سیاه ِ پرتو، زن مو طلایی و زیبای خود را در چنبرهی سیاه کاری به رنگ مادون طیف، یعنی سرخ، تقلیل داده است. سرخ پرتو، همراه ِ "بغض"، چیز دیگری را نیز در خود فروخورده است: کابوس انتقام؛ "شَتَک ِ خون"؛ "خطی باریک از خون" روی "شیرازهی قطور کتاب تاریخ ایران". اما سیاه، حتی خیال تحقق این فروخوردگی را نیز در خود فرومی کُشد. سرخ حتی در خیال انتقام از سیاه، مغلوب میشود. سرخ پرتو، در لحظههایی که بالای سر سیاه ِ به خواب رفته، تخیل اعصاب برانگیختهی خود را آزاد میگذارد و به او شلیک میکند، باز هم سیاه ِ پرتو او را به زیر میکشد؛ "پیراهنش را از هم میدرد" و "لب و صورت گرم و خونی اش" را به سینههای او میفشارد.
آن چه سرخ از سیاهی دارد، تنها لباس سیاهی است که "روی طناب رخت تاب میخورد". آن چه سیاه از سرخی دارد، تنها "لکهی خونی" ست که روی لباس سیاه افتاده است.
شلیک گلوله در کابوس ِ بیدار ِ سرخ رخ داده ولی سیاه، یک بار دیگر در دنیای واقعیت، هستی سرخ را با "سیگار لای انگشتانش" دود میکند. سرخ چشم میدوزد به کتاب "سرخ و سیاه ِ گشوده بر روی میز".
سرخ و سیاه استاندال، ژولیان سورل است با کودکیای پر از بی مهری، امیال سرکوب شده و لباس سیاه کشیشی بر تن که برای تدریس وارد خانهی مسیو دورنال میشود و دل ِ همسر او را میدزدد. وقتی سورل منشی مورد اعتماد مسیو دورنال میشود و در جریان زد و بندهای سیاسی، سَری در سرها در میآورد، به دنبال دختر جوان و ثروتمندی میرود. سیاه که حالا سرخ شده، مادام دورنال را در صحن کلیسا با شلیک گلوله میکشد.
سرخ پرتو، وقتی به کتاب سرخ و سیاه استاندال که روی میز است نگاه میکند، آخرین جملهی داستان را به زبان میآورد: "چرا آن را برای هزارمین بار میخواند؟ جواب در کتاب نبود."
سرخ و سیاه پرتو نوری علا جواب را دارد: کسی سیاه بود و کس دیگری را سرخ کرده بود.
لس آنجلس. 25 دسامبر 2008 میلادی
داستان: http://noorialapartow.blogfa.com/cat-17.aspx