iran-emrooz.net | Sat, 03.01.2009, 14:33
نگاهى به: سرزمين گمشده و اجاق سرد همسايه
وطن كجاست؟
ش. فرهمند راد
|
نگاهى به:
سرزمين گمشده
فيلم مستندى از وحيد موسائيان
۷۰ دقيقه، رنگى و سياهوسفيد
محصول مركز گسترش سينماى مستند و تجربى
ايران، ۱۳۸۵
http://www.defc.ir
[به همت ناصر زراعتى و با شركت كارگردان فيلم در تاريخهاى
۱۰ ژانويه ۲۰۰۹ در استكهلم، ساعت ۱۹ در ABF Sundbyberg
۱۷ ژانويه در گوتنبرگ، ساعت ۱۸ در Folkets Hus Hammarkullen
و ۱۸ ژانويه در مالمو، ساعت ۱۷ در محل انجمن فرهنگى ايران و سوئد نمايش داده مىشود]
اجاق سرد همسايه
گردآورى و نگارش: اتابك فتحاللهزاده
تهران، معين، ۱۳۸۷
چاپ نخست، ۲۲۷ صفحه
http://www.moin-publisher.com
وطن آدميان كجاست؟ بىگمان فرزانگان بىشمارى هر يك پاسخى به اين پرسش دادهاند، و پاسخى وجود داشت كه من چندى باورش داشتم: ۲۵ سال پيش، در زندگانى ديگرى، در اردوگاه پناهندگى زوغولبا در حومهى باكو، براى سرگرمى كتاب "زمين بكر" نوشتهى لئونيد برژنف رهبر تازهدرگذشتهى شوروى را از آذربايجانى به فارسى بر مىگرداندم. (۱) او نوشتهبود (نقل به معنى): "آنجا كه ساختمانى ساختى، آنجا كه پلى ساختى و جادهاى كشيدى، آنجا كه توانستى چيزى را نشان دهى و بگوىى «اين را من ساختهام»، همانجا وطن است".
اين تعريف از وطن را در آن هنگام بسيار داهيانه مىيافتم. اين در اصل و در واقع همان معناىى را مىرساند كه ماركس و انگلس در "بيانيه (مانيفست) حزب كمونيست" دربارهى وطن كارگران مىگويند، اما اينجا در زرورقى زيباتر و پر احساستر پيچيده شده، و از خامهى نويسندهاى توانا تراويدهاست. اين، سوى اثباتى ِ چيزىست كه ماركس و انگلس نفى مىكنند. آنان مىگويند: "كارگران وطن ندارند. كسى نمىتواند از آنان چيزى را كه ندارند، بستاند". (بخش دوم، پرولتاريا و كمونيستها) (۲)
تجربهى زندگى در سالهاى بعد نشانم داد كه اين تعريف نيز كاستىهاى بسيارى دارد: بيش از دو سال در كارخانهى ماشينسازى "انقلاب اكتبر" شهر مينسك پايتخت بلاروس هزاران چرخ دنده در اندازههاى گوناگون تراشيدم، و مىتوانستم نشان دهم كه "اين ماشين را من ساختهام"، اما هرگز ذرهاى احساس نكردم كه آنجا وطن من است. آيا آن تعريف منحصر به كارگران و پرولتارياست، و آيا من با اين كار، آنگونه كه مورد نظر رهبران وقت حزب توده ايران بود، به اندازهى كافى "پرولتريزه" نشدم و "روشنفكر" باقى ماندم؟ نيز، نوزده سال است كه در صنايع سوئد چيز مىسازم و محصولات و انديشههاى فنى توليد مىكنم. زندگانى درخورى دارم. پس چرا هيچ احساس نمىكنم كه اينجا وطن من است؟
فيلم مستند "سرزمين گمشده" داستان كسانىست كه پس از عقبنشينى ارتش سرخ از آذربايجان در سال ۱۹۴۶، به اجبار از سرزمين خود، ايران، رانده شدند، در سالهاى قحطى و ويرانى پس از جنگ جهانى دوم در اردوگاههاى كار اجبارى سراسر اتحاد شوروى به بيگارى گرفتهشدند، كوشيدند به ايران بازگردند، اما با وعدهى بازگشت به ايران، به سيبرى تبعيد شدند، و وطنشان را براى هميشه از دست دادند. وطنشان گم شد. وطن در آنسوى افق ناپديد شد. عبدالعلى يوسفى، سرباز سادهى فرقه دموكرات آذربايجان كه اكنون سالخورده در باكو زندگى مىكند، با غمى دردآور در چهره و صدايش، مىگويد:
"ترك ائلهمهىىنن ده، همى جوانليقيم گئتدى اليمدن، همى وطن گئتدى، همى ائل گئتدى، همى اوبا گئتدى؛ بوتون هر نه وارسا اليميزدن گئتدى: اولدوق دئمك مهاجر".
[با بيرون آمدنمان، هم جوانيم از دست رفت، هم وطن رفت، هم ايل و تبار و خانه و كاشانه رفت؛ هرچه داشتيم از دست رفت، و شديم بهاصطلاح مهاجر.]
وحيد موسائيان چند تن از هزارانى را كه سرنوشتى مشابه عبدالعلى يوسفى داشتهاند در كازاخستان و جمهورى آذربايجان و قيرقيزستان و پاريس سراغ گرفته و پاى داستان زندگىشان نشستهاست. آنان از چهگونگى پيوستنشان به فرقهى دموكرات، از عبور از مرز، از وحشت و گرسنگى، تلاش براى بازگشت به ايران، تبعيد به سيبرى، كار كشنده در اردوگاههاى كار اجبارى، از كسانى كه از پا در آمدند و حتى گورى نداشتند كه در آن آرام گيرند، مىگويند. اين انسانهاى رنجديده همهى آن دشوارىها را تاب آوردند و زنده ماندند، اما يك درد مشترك دارند: سرزمينشان گم شده. ديگر نمىدانند متعلق به چه خاك و ديارى هستند. كريم زينالى مىگويد: "سرماى ۴۵ درجه مسألهاى نيست. سختترين چيز اين است كه وطنات را گم بكنى". نصرتالله جهانشاهلو افشار معاون صدر فرقه دموكرات آذربايجان در سال ۱۳۲۵، ساكن كهنسال برلين، كه البته هرگز گذارش به زندان و اعمال شاقه در سيبرى نيافتاده، اشك ريزان مىگويد، با بغضى در گلو:
"يك ده ايران رو به شهر اينجا عوض نمىكنم. ايرانىها همه چيز مناند. باور كنيد، اينجا وقتى توى كوچه مىبينم يه بچهاى داره با مادرش مىره، فارسى حرف مىزنه، حالم عوض مىشه".
فيلم جاى پاى رويدادها را در زندگى اين انسانها دنبال مىكند، از يك راوى، در اين گوشهى جهان، به سوى راوى ديگرى هزاران كيلومتر دورتر مىرود، سخنى در رد يا تأييد سخن راوى نخست از او مىشنود، و باز هزاران كيلومتر دورتر داستان را از زبان راوى سومى پى مىگيرد. اما اگر وحيد موسائيان براى همهى پرسشهاى خود پاسخ گرفتهباشد، يك پرسش براى من تماشاگر همچنان بىپاسخ مىماند: پس چيست وطن كه اينان همه همچون پرندگانى در قفس برايش بال و پر مىزنند، اما اميرعلى لاهرودى صدر كنونى فرقه دموكرات آذربايجان، هرگز برايش دلتنگى نكرد و در اين فيلم نيز همان توهمات سنگواره شدهى دفاع از استالين و شوروى را طوطىوار تكرار مىكند؟ مگر نه آنكه عبدالعلى يوسفى، كريم زينالى، اسد مستوفى، حاجى كاتب، آرام باباييان، سيدرضى غريبىآذر و بسيارى ديگر نيز مانند او هيفده- هيجده ساله بودند كه ايران را ترك كردند؟
اتابك فتحاللهزاده نيز در كتاب "اجاق سرد همسايه" سرگذشت چند تن از پناهندگان پيشين به اتحاد شوروى را دنبال كردهاست. اينان نيز انسانهاىى دردمند و رنجديدهاند، گاه با داستانهاىى بسيار دردآورتر و تكاندهندهتر از انسانهاى "سرزمين گمشده". اما تفاوت بزرگ در آن است كه اغلب اينان اكنون در ايران، در مشهد، آستارا، و تهران زندگى مىكنند، و پس از تاب آوردن سرماى اجاق همسايه، به نظر مىرسد كه سرزمين خود را يافتهاند و به گرماى آغوش مام ميهن باز گشتهاند. اما آيا چنين است؟ پروين بايرامزاده مىگويد:
"از زمانى كه شش سالم بود، دانستم كه ايرانى هستم و ما متعلق به كشور شوروى نيستيم. پدرم با عشق و علاقه در مورد ايران برايمان صحبت مىكرد. در خانهى ما عيد نوروز با شكوه تمام برگزار مىشد و از همان دوران نوجوانى بهسبب ايرانىبودن احساس غرور مىكردم. [...]
اما بههنگام برگشت به ايران ما با برخوردى سرد مواجه شديم. [...] در آن زمان خواست اول ما اين بود كه هر چه زودتر براى كار و زندگى وارد جامعه ايرانى بشويم. متأسفانه ما از هيچ پشتيبانى برخوردار نبوديم. [...] كاغذبازى ادارات بلاى جانمان شدهبود. بدينگونه تمام اندوختهى مالى ما تمام شد. [...] شوهر و سه برادرم مهندس بودند، عروس ما دكتر عمومى، و من جراح چشمپزشك بودم. [... ادارات] دايم ما را مثل توپ به اين و آن پاس مىدادند. [...]
[...] بچهها براى خريد دفتر و كتاب، در تابستانها به سيگارفروشى مشغول شدند. پدر كه عمرى ما را براى رفتن به ايران تشويق كردهبود با ديدن اين اوضاع احساس شرمندگى مىكرد. [...] او كه در شوروى تنها آرزويش برگشت به ايران بود و تنها از ما خواهش داشت كه بچهها نگذاريد من در غربت بميرم، اگر من به ايران برگردم ۱۰ الى ۱۵ سال بيشتر عمر مىكنم. اما باور كنيد همين شرايط تلخ مرگ پدرم را زودرس كرد.
[...] در آن روزها ما نان خالى مىخورديم اما به كسى چيزى نمىگفتيم. [...مقامات به ما مىگفتند] اين همه ايرانى بىكار هست، حالا ما به فكر شما باشيم؟ [...] در ايران ما را ايرانى حساب نمىكنند و به ما "او تايلى" (آن طرفى) مىگويند. من نمىدانم آخر ما پرنده كدام دياريم؟"
پس آيا وطن همان اوتوپيا، همان خيالآبادىست كه ارنست بلوخ از آن سخن مىگويد؟
يك نكتهى جالب در اين كتاب اتابك فتحاللهزاده آن است كه شايد براى نخستين بار يكى از راويان اصلى زن است. او راضيه مادر پروين بايرامزاده است. او و خانواده در غياب مردان در سال ۱۳۲۵ از آستارا رانده شدهاند، با اين وعده كه دو روز بعد بازگردانده شوند. دو سال نخست را با همان لباسهاىى كه از ايران بهتن داشتند سر كردهاند و با كندن و خوردن ريشههاى كلم از زمينهاى يخزده خود را زنده نگاه داشتهاند. او پس از سالها زندگى توانفرسا در جمهورى آذربايجان، با شوهرش به تاجيكستان رفته و در حومهى شهر دوشنبه به دست خود خشت ماليده، كاهگل گرفته و به كمك شوهرش خانه ساخته و در آن زندگى كردهاست، اما حاشا اگر تعريف برژنف (چاكوفسكى) در مورد او نيز صدق كند و آنجا را وطن خود بداند. وطن آنجا نيست. وطن جاىى ديگر است. اجاق همسايه سرد است. بازگشت دو روزه، ۴۷ سال به طول انجاميده. و آغوش وطن ديگر همان نيست كه بود. اين آغوش هم سرد شدهاست.
سرگذشت رحيم فاضلپور و خانواده و پدر و مادرش از دردناكترين داستانهاست. خانواده از آغاز ساكن عشقآباد پايتخت تركمنستان است و پدر در آنجا تجارت مىكند. با آغاز تصفيههاى استالينى در سال ۱۹۳۷ پدر را به اتهام "جاسوسى براى امپرياليسم انگليس" به زندان و اردوگاه كار اجبارى مىفرستند و خانوادهاش را به "جرم" داشتن ريشهى ايرانى از شوروى اخراج مىكنند و به ايران مىفرستند. سالها بعد پسران از فعالان شناختهشدهى حزب تودهى ايران در مشهد هستند و راهى جز گريز به شوروى ندارند، مادر هر چه مىكوشد، نمىتواند پسران را منصرف كند، پس با آنان مىرود، و همه از اردوگاههاى استالينى سر در مىآورند. چند سال بعد مادر را كه در سالهاى كار در اردوگاههاى سيبرى دندانهايش ريخته، بيمار است و كموبيش نابينا و معلول، و زبان نمىداند، تنها و بىكس در كوچههاى ديار دورافتادهاى در سيبرى رها مىكنند...
هيچ داستانى براى من دردآورتر از داستان پدر و مادر و فرزندانى نيست كه شاهد درد و رنج يكديگراند. با خواندن نمونههاىى كه در اين كتاب آمده، بىاختيار احساس خودآزارى به من دست مىدهد و مىخواهم كتاب را بهسوئى افكنم. اما پس چهگونه بايد داستان درد اين انسانها را بهگوش همگان رسانيد؟ به ياد فيلم "بهنام پدر" با بازيگرى دانيل دى- لوئيس در نقش پسر و بازيگرى خيرهكنندهى پيت پاستلتويت در نقش پدر مىافتم. (۳)
و بهراستى چرا اين ديوانگى؟ چرا اين انسانها را اينچنين آزار دادند؟ چرا زندانى و شكنجهشان كردند و به سيبرى تبعيد كردند؟ چرا رجب چوپان بىسواد را، كه فقط براى بازگرداندن خر چموشش از چمنزار سبزتر، از سيم خاردار عبور كردهبود، به اتهام جاسوسى براى امپرياليسم انگليس به كار اجبارى در سيبرى فرستادند؟
شايد دكتر عطاالله صفوى در كتابش "در ماگادان كسى پير نمىشود" راست مىگويد: "ايرانى نمىداند كه خشت و آجر بناى سوسياليسم و دوران حكومت وحشت استالين چهطور پخته شد و پايهى اين بنا كه با جلوههاى دروغين خود دنيا را تكان داد و با تبليغات فريبنده ميليونها انسان مانند ما را گول زد، چهطور گذاشتهشد. [...] آرى، با دست ميليونها آدم بىگناه در اردوگاهها اين ساختمان را ساختند و اجساد همان آدمها را لاى ديوارهاى اين رژيم و ساختمان منحوسش گذاشتند كه آخر سر به لعنت سگ هم نيارزيد. آرى برادر، از اجساد ما زندانيان بىگناه مانند سنگ و گل و آجر براى ساختمان كمونيسم ادعاىى استفاده كردند [...] (به كوشش اتابك فتحاللهزاده، چاپ سوم، تهران ۱۳۸۶، نشر ثالث، ص ۶۶ و ۶۷).
در دو دههى اخير كوهى از اسناد انكارناپذير و تحليلهاى ارزنده در افشاى جنايات آن دوران و تحليل چراىى آنها انتشار يافتهاست. شرمسار از اينكه مجالى براى توشه برگرفتن از آن همه نداشتهام، به كتاب قديمى روى مدودف "در دادگاه تاريخ" روى مىآورم. او از جمله مىگويد: "زندانيان اردوگاههاى كار اجبارى استالينى كارهاى بزرگى انجام دادند: آنان اغلب كانالها و نيروگاههاى برق آبى را ساختند، بسيارى از خطوط آهن را كشيدند، كارخانهها، خط لولهها، و حتى پارهاى از بناهاى بزرگ مسكو را ساختند. اما اگر اين ميليونها انسان بىگناه آزادانه كار مىكردند، صنعت توسعهاى سريعتر مىيافت" (ترجمه منوچهر هزارخانى، چاپ نخست، تهران، خوارزمى ۱۳۶۰، ص ۷۶۴ و ۷۶۵).
***
"سرزمين گشده" فيلمى خوشساخت و خوشپرداخت است. در جشنوارهى فجر سال ۱۳۸۵ سيمرغ بلورين بهترين فيلم مستند در بخش "چشم واقعيت" به اين فيلم دادهشد. وحيد موسائيان كارنامهى درخشانى در فيلمسازى دارد و با فيلمهاى ديگرى جايزههاىى از جشنوارههاى جهانى نيز ربودهاست، از جمله "جايزهى ويژهى هىأت داوران جشنواره فيلم مسكو" را در سال ۱۳۸۱ براى فيلم "آرزوهاى زمين". اما بيمارى فرهنگى فراگير ما ايرانيان، "همهفنحريفبودن"، دامنگير او نيز هست كه بهتنهاىى "نويسنده، محقق، و كارگردان" سرزمين گمشده است. اىكاش او فيلم را پيش از انتشار به ويراستارى مىسپرد تا دست كم متن زيرنويس انگليسى را با متن گفتارها مطابقت دهد. غلطها گاه بسيار فاحش است و من اينجا تنها چند نمونه را كه به تصادف به چشمم خورد، مىآورم:
- "قزاقستان" وجود ندارد. قزاق نام واحدى قديمى در ارتش بود، و نام گروهى ساكن جلگههاى رود دون. نام اينان Cossak بود و سرى تراشيده با طرهاى در ميان سر داشتند. نام آن جمهورى واقع در خاور درياى خزر كازاخستان است و مردمانش كازاخ نام دارند؛
- همسر روس آرام باباييان مىگويد كه شوهرش در سال ۱۹۹۶ سكته كرده و از آن پس است كه در خاموشى بىپايان از پنجره چشم به راه دوختهاست و هيچ نمىگويد. اين سال را در پانويس ۱۹۴۶ ترجمه كردهاند؛
- اسد مستوفى به روشنى نام مىبرد كه (سرگرد) پزشكيان در مرز آستارا سخنرانى كرد (و گولشان زد) كه "اسلحهها را اينجا تحويل مىدهيم و به ايران بر مىگرديم" (و اين بازگشت براى اسد مستوفى ۳۸ سال بهطول انجاميد). در زيرنويس، سخنران ِ دروغگو پيشهورى ناميده مىشود؛
- اكبر زينالى مىگويد كه اكسكاواتور excavator (بيل مكانيكى) نبود كه زمين يخزده را بكنند و مردهها را دفن كنند. زيرنويس مىگويد "زمين" نبود؛
- صداى گويندهى فارسى به شيوهى "پيشپرده"ها مىگويد، و در زيرنويس به انگليسى نوشته مىشود، كه افشاگرى خروشف از دوران استالين در "بيستوپنجمين همايش" حزب كمونيست شوروى صورت گرفتهاست. جهانيان مىدانند كه اين جنجال در كنگرهى بيستم حزب بر پا شد.
من استفاده از سنفونى نهم بتهوون روى صحنههاىى با شركت هيتلر و ارتش آلمان نازى را نيز توهين به بتهوون و هنر او به حساب مىآورم. بهگمانم اروپائيان نيز اين كار را نخواهند پسنديد، بهويژه اكنون كه تكهاى از بخش چهارم همين سنفونى سرود اتحاديهى اروپاست. درست است كه در دوران هيتلر از موسيقى بتهوون براى تبليغ نازيسم "استفادهى ابزارى" مىكردند، (۴) اما امروز ديگر كسى نيست كه حساب هنر بتهوون را با آلمان نازى قاطى كند. امروز اغلب تكههاىى از موسيقى ريشارد واگنر را روى صحنههاى مشابه مىگذارند و من اگر بودم "سوگوارهى زيگفريد" را پيشنهاد مىكردم. (۵)
نكتهاى ديگر آنكه: جستوجوى "وحيد موسائيان سرزمين گمشده" در گوگل (جمله را از همينجا كپى كنيد و در پنجرهى جستوجوى گوگل بچسبانيد) بيش از يكصد سايت مىيابد با اخبارى دربارهى آنكه اين فيلم به مناسبتى در ارتباط با "پايان غائلهى آذربايجان" در جاهاىى از تهران نمايش داده شدهاست. به نظر من "غائله" خواندن خيزش حقطلبانهى مردم آذربايجان، كه به تأييد بابك اميرخسروى در همين فيلم از مدتها پيش از پيدايش فرقهى دموكرات آذربايجان آغاز شدهبود، توهين به مردم آذربايجان، توهين به انقلابيان راستين، توهين به همهى آن جانباختگان و توهين به همين وطنباختگانىست كه در اين فيلم با آنان سخن گفته مىشود. اين عنوان توهين به پيشهورىست كه هرچه بود، مزدور روسان نبود، و هرچه نبود، ايراندوست بود و به روايتى كه در همين فيلم هم از آن سخن مىرود، جان بر سر ايراندوستى نهاد.
سالها بود كه سخن از "غائلهى آذربايجان" در جاىى نديدهبودم و خامخيالانه گمان مىكردم كه اين اصطلاح در دوران پهلوى مدفون شدهاست. (۶) آيا وحيد موسائيان آگاه است كه از فيلم او "استفادهى ابزارى" مىكنند، يا آن كه او خود نيز همين را مىخواست بگويد؟ دربارهى رويدادهاى آذربايجان در آن سالها، چهگونگى پيدايش فرقهى دموكرات آذربايجان، نقش جعفر پيشهورى، نقش ارتش سرخ و فرماندهان آن، نقش مير جعفر باقروف، نقش قوامالسلطنه و امريكا، و بسيارى نكات تاريخى و سياسى ديگر مىتوان تا بىنهايت بحث كرد، اما اين بحثها هيچ تغييرى در سرگذشت و سرنوشت جانباختگان، وطنباختگان و دربهدران آن رويدادها ايجاد نمىكند. اىكاش وحيد موسائيان به عنوان هنرمندى ناوابسته، از بار و جهتگيرى سياسى اين فيلم مىكاست و در عوض تأكيد بيشترى بر فاجعهاى كه بر اين انسانها و برادران و خواهرانمان رفت و مىرود، مىنهاد. در آن صورت بهانه و زمينهى كمترى براى "استفادهى ابزارى" از فيلم باقى مىماند.
كتاب "اجاق سرد همسايه" نيز خالى از اشكال نيست. درد مشترك اغلب كتابهاى فارسى اينجا نيز بهروشنى نمايان است: ناشر بىسليقه و بىعلاقه، حروفچين بىدقت، نمونهخوان بىدقت يا كمسواد، صفحهبند بىسليقه، و...، و بدتر از همه نبود ويراستارى توانا.
از غلطهاى تايپى، افتادگىها، تكرارها، و از اين گونه كه بگذريم، چند ايراد ويرايشى را كه هنگام خواندن كتاب تنها در ۵۰ صفحهى نخست آن نظرم را جلب كرد، نمونهوار، در زير مىآورم:
- در پيشگفتار (ص ۷) گفته مىشود كه ايرانيان حاضر در كتاب در "آخرين" دوران زمامدارى استالين قدم به خاك شوروى گذاشتهاند. گويا منظور "پايان" دوران زمامدارى استالين است، زيرا كه او "چند دوران" زمامدارى نداشتهاست؛
- همانجا، "نورى در افق چشمها گشودهشد": "ايشيق آچيلدى" به آذربايجانى بسيار زيباست، اما در فارسى "نور" چيزى "گشودنى" نيست؛
- در صفحات ۱۰ و ۱۱ نام شهرى ميان "عشق آباد" و "اشك آباد" (كه وجود جغرافياىى ندارد) سرگردان است و هر يك از اين دو بارها تكرار مىشود؛
- ص ۱۲ "دستگاه شوروى كسانى را كه پاسپورت ايرانى داشتند تا حدودى ملاحظه مىكرد": فرق است ميان چيزى را ملاحظه كردن، و ملاحظهى چيزى را كردن؛
- ص ۲۲ "از نظام شوروى چشمان ترسيدهاى داشت": فرق است ميان "چشمان ترسيدهاى داشت" و "چشمش ترسيدهبود"؛
- در ص ۳۵ "به من همين ايرانىها لازم است" جملهاى فارسى نيست، برابرنهاد واژهبهواژهى آذربايجانى به فارسىست؛
- ص ۴۱ "روسها خونآشام تن نحيف ملت ما هستند": درست، ولى اين جمله نيز فارسى نيست!
- در ص ۴۵ Kammer را مسكن زندانى در اردوگاه معنى كردهاست. نخست آنكه Kamer است، و ديگر آنكه اين واژه به روسى يعنى سلول زندان و نه مسكن؛
- در ص ۵۰ "كراسنايا كراى" در دستور زبان روسى غلط است و مىبايست كراسنى كراى مىبود. اما اين نام جغرافياىى را نيز در نمايههاى نقشههاى كاغذى و اينترنتى نيافتم. آيا كراسنودارسكى كراى بوده؟
و دو نكته فراتر از آن ۵۰ صفحه:
- در جاىى، شهر چارجوى تركمنستان در نزديكى مرز افغانستان قلمداد مىشود. كوتاهترين فاصلهى اين شهر تا مرز افغانستان نزديك به ۴۰۰ كيلومتر است كه چندان نزديكتر از فاصلهى آن تا ايران نيست. آيا منظور فاصله تا ازبكستان است، كه چيزى نيست؟
- اصطلاح روسى "بهزگراژدانستوا" Bezgrazhdanstvo كه دست كم دو بار در متن كتاب با املاى غلط انگليسى آمده، يعنى "غير تبعه". اين نام ِ نوعى مدرك شناسائى بود كه به اكثريت بزرگ پناهندگان شوروى (و شايد جمهورىهاى امروز هم؟) مىدادند. شاه و ساواك اين اصطلاح را "بىوطن" ترجمه مىكردند و مىگفتند "تودهاىهاى بىوطن" تا نمكى مضاعف بر زخم آن تيرهروزان بپاشند. تكرار ترجمهى غلط شاه و ساواك در اين كتاب (ص ۲۰۷)، هيچ سزاوار نيست.
استكهلم، ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸
وبلاگ نويسنده: http://shivaf.blogspot.com
۱- اكنون ديگر راز پنهانى نيست كه اين كتاب و چند كتاب ديگر را آ. چاكوفسكى سردبير وقت هفتهنامهى ليتراتورنايا گازتا (كه رمان او "پرتو اختر دوردست" در ايران معروف بود) بهنام برژنف نوشت.
۲- برخى از مترجمان فارسى كوشيدهاند اين جملهى ماركس و انگلس را با گذاشتن "سرزمين" و "كشور" بهجاى "وطن" تعديل كنند. اما آندو به روشنى از "فاترلاند" سخن مىگويند:
Die Arbeiter haben kein Vaterland. Man kann ihnen nicht nehmen, was sie nicht haben.
۳- http://www.imdb.com/title/tt0107207/
۴- اين نوشتهى مرا بخوانيد:
http://shivaf.blogspot.com/2007/08/blog-post_31.html
http://shivaf.blogspot.com/2007/08/blog-post_31.html -۵
۶- به دو نوشتهى ديگر من در اين مورد رجوع كنيد:
http://shivaf.blogspot.com/2007/12/blog-post_19.html
http://shivaf.blogspot.com/2007/12/blog-post_25.html