iran-emrooz.net | Mon, 15.12.2008, 22:44
«سگ»
فریدریش دورنمات / ترجمه: علیاصغر راشدان
|
Der Hund
Friedrich Dürrnmatt
(1951)
اوایلی که به شهر آمده بودم، مرد ریزاندام ژنده پوشی را درمیدان کوچک جلوی شهرداری کشف کردم. با صدائی بلند انجیل میخواند. سگی که با خود داشت و کنار پایش دراز بود؛ در مرحله بعد توجهم را جلب کرد. مسئله گیجکننده این بود که وجود حیوانی چنان عظیم و ترسآور در محل، چراهمان ابتدا احساسم را برنیانگیخنه بود. موئی عمیقا سیاه ملایم و پوستی تیرهی مرطوب داشت. فکهای عطیمش را که باز کرد؛ متوجه دندانهای متمایل به زرد وحشتناک طرفیناش شدم. جثهای داشت که نمیتوانم با هیچ موجود زندهای مقایسه کنم. بیش از یک نگاه این حیوان عظیم را دوام ناوردم و نگاهم را دوباره به طرف واعظ برگرداندم. جثه مقاومی که ژنده پارههائی به خود آویخته بود. پوستش تمیز و از خلال پارگیها میدرخشید و به تمیزی ردای ژنده اش بود. انجیلش با جلد طلائی و الماسهای درخشان گرانبها به نظرمی رسید. صدائی آرام و روان داشت. کلماتش به شکلی خاص، شفافیت ملایمی را ترسیم میکردند. موعظه اش تاثیر میگذاشت. حس میکردم بیانش، حتی زمانی هم که کلماتش تاثیر چندانی نداشنتد؛ ارائه تمثیل لازم نداشت و تفسیری بود آرام و خالی از تعصب انجیلی. پدیدهای که به عنوان سگ کنار پایش بیحرکت خوابیده بود؛ به منزله شنونده؛ چشمهای زردش را متوجه او میکرد و به جنبش درمیآمد. در نگاه اول رابطه مبلغ را با سگش به این صورت دریافتم.
به دنبال کردن دائم مرد وسوسه شدم. هر روز درمیدانهای شهر موعظه میکرد. تا اوایل شب کارش را ادامه میداد. پیداکردنش در رهگذرها چندان ساده نبود. با وجود فرورفتن شهر در سردرگمی، او خیلی ساده و راحت راهش را پیدا میکرد. خانه اش را هم انگار ساعات گوناگون ترک میکرد. برای کارش برنامه خاصی نداشت. هرگز به شکلی قاعدهمند در جاهائی مشخص پیداش نمیشد. هر از گاه، تمام روز و بی وقفه، در میدان اختصاصیاش موعظه میکرد. گاهی اما؛ هرسه ربع ساعت، محلش را ترک میکرد. همیشه با سگش همراه بود. در خیابان که راه میرفت، سگ کنارش قدم برمیداشت. شروع به موعظه که میکرد؛ موجود سیاه عظیم، خود را به سنگینی رو زمین رها میکرد. هرگز شنونده زیادی نداشت و اغلب تنها سرپا بود. ازاین جریان پکر نبود؛ میدان را ترک نمیکرد و موعظه اش را پی میگرفت. هرازگاه، در وسط راهگذری تنگ، ساکت میایستاد. مردم در فاصلهای اندک و بیتوجه به او؛ در راهگذری وسیع، درگذر بودند. او با صدای بلند به عبادت میپرداخت. پیدا کردن راهی مطمئن برای تعقیبش، همیشه برایم مقدور نبود، باید به صورت اتفاقی پیداش میکردم. سعی کردم خانه اش را پیدا کنم. هیچ کس قادر به دادن اطلاعاتی در این زمینه به من نبود.
یک مرتبه تمام روز دنبالش کردم. باید روزهای بیشتری این کار را میکردم. بعد از غروبها گمش میکردم، برای این که چهرهام را به خاطرش نسپارد؛ سعی میکردم پنهانی تعقیبش کنم. بالاخره شبی دیروقت، دیدمش که در راهگذری از ثروتمندترین منطقه شهر داخل خانه اش شد. از دیدن این موضوع، گرفتار سردرگمی وحشتناکی شدم. رفتارم را در برابرش تغییر دادم. پنهان کاریم را رها کردم. نزدیکش میایستادم، طوریک که ببیندم. مزاحمش نمیشدم. هر بار که به طرفش میرفتم؛ سگ خرناسه میکشید. هفتههای بیشتری به این روال گذشت. اواخر تابستان بود. تفسیر انجیل یوحنا را تمام کرده بود. به طرفم آمد و خواست که تا خانه اش همراهیاش کنم. هیچ حرف دیگری نزد. راهگذرها را گذشتیم. وارد خانه که شدیم، تاریک شده بود. در اطاق بزرگی، که به آن هدایت شدم، لامپی روشن بود. اطاق پائین و همسطح خیابان بود. از در ورودی، باید یک طبقه پائین میرفتیم. اطاق دیواری نداشت و پر از کتاب بود. میزی بزرگ و ساده از چوب کاج، در زیرلامپ بود و دختری کنارش ایستاده بود و مطالعه میکرد. لباسی آبی تیره پوشیده بود. وارد که شدیم، به طرفمان برنگشت. زیریکی ازدوپنجرهی پرده کشیده زیرزمین، تشکش روی تختی مما س بردیواربود. همزمان که به طرف دختر میرفتیم، برطرف ما برگشت، چهرهاش را دیدم. با من دست داد و به صندلی اشاره کرد. مرد روی تشک دراز شده بود و سگ هم پائین پاش خود را رها کرده بود. دختر گفت «پدرم است، حالا حسابی خواب است، حرفهای ما را نمیشنود. سگ سیاه بزرگ اسمی ندارد؛ پدرم شروع به موعظه که کرد؛ سگ هم پیداش شد. دررا قفل نکرده بودیم، دستگیره را با پنجههاش پائین کشید و پرید پائین.» مبهوت جلوی دختر ایستادم. آهسته پرسیدم پدرت کیست؟ نگاهش را پائین گرفت و گفت «مردی ثروتمند و دارای شرکتهای زیادی بود. مادر و برادرم را ترک کرد که حقیقت را به انسان اعلام کند.» پرسیدم: «فکرمی کنی چیزی که پدرت اعلام میکند حقیقت اس ؟» گفت: «همیشه میدانستم که حقیقت است، به همین دلیل هم به این زیرزمین آمده ام و با اوزندگی میکنم. اما نفهمیدم چرا از وقتی حقیقت را به انسان میگوید؛ این سگ هم باید پیداش شود؟»
ساکت شد. انگار با نگاهش چیزی را میخواست، که جرات گفتنش را نداشت. گفتم :«سگ را بندازید بیرون.» سرش را تکان داد و آهسته گفت: «سگ نامی ندارد و دوست هم ندارد برود» روی یکی از صندلیهای کنار میز نشست. من هم نشستم. پرسیدم: «تو از این حیوان میترسی؟» جواب داد: «همیشه ازش وحشت دارم. یک سال پیش مادرم با برادر و یک وکیل، برای بازگرداندن من و پدرم آمدند. آنها ازاین سگ بی نام وحشت داشتند. سگ هم به طرف پدرم خیز برمیداشت و خرناسه میکشید. روی تختم که دراز میکشم، از سگ وحشت دارم. اما الان وضع جور دیگریست، حالا تو آمدهای و من میتوانم به این حیوان بخندم. همیشه میدانستم تو میآئی، اما نمیدانستم چه شکلی هستی. میدانستم در غروبی که لامپ روشن و خیابان ساکت است، با پدرم میآئی. در این اطاق نیمه زیر زمین، در تختخوابم و در کنار این همه کتاب با من جشن ازدواج میگیری. باهم میخوابیم، یک مرد و یک زن، و پدر در آن گوشه، مثل کودکی، در تاریکی روی تشک خواهد بود. و سگ سیاه بزرگ عشق فقیرانه ما را نگهبانی خواهد کرد.»
چطور میتوانستم عشق مان را فراموش کنم! پنجره مستطیلی شکل باریک، برهنگی ما را درجائی از اطاق منعکس میکرد. با تنهائی درهم فشرده و یکریز زیر و روشونده، خوابیدیم. هرآن حریص تر درهم میپیچیدیم، هیاهوی خیابان با فریاد اشتیاق مادرهم میآمیخت. سردرگمی مستی آور؛ سکوت گیج بعدی فواحش را میمانست. صدای طولانی و پای کوبی ستون سربازان درگذر از نزدیک، محو شدن طنین روشن سم اسبها توسط چرخش خشک چرخهای گاری. پیچیده در تیرگی گرم زیرزمین، در آغوش هم خوابیدیم. از گوشهای که مرد ساکت چون مرده ای، روی تشک افتاده بود و سگ با چشمهای زردش به ما خیره شده بود؛ دیگر هراسی نداشتیم. نیمه قرص ماه پریده رنگ، اندوهگنانه ما را مینگریست.
تا فرارسیدن پائیزی درخشان، زرد و گلگون، این روال ادامه داشت. پشت بندش را زمستانی ملایم و بی سرمای جسور سالهای پیش، دنبال کرد. دیگر در اطاق زیرزمینی دختر به رویم بسته نمیشد. دوستانم را با خود میآوردم و بارها باهم به تئاتر؛ یا به جنگلها و تپههای تیره، که شهر را موج وار در برگرفته بود؛ میرفتیم. تا آمدن پدر با سگ بزرگ و کشیدن من به تختخوابش در زیر نور زرد پنجره، همیشه درآن جا؛ روی میزچوب صنوبر مینشست.
بعد از ظهری دیرگاه بود. بهار تقریبا میگذشت، اما هنوز در شهر برف روی زمین بود. سایهها گل آلود بود و رطوبت تا کمرکش دیوارها میرسید. دختر وارد اطاقم شد. خورشید مایل به پنجره میتابید. دیرگاه بعدازظهر بود؛ میلرزید؛ یخزده بود. بدون مانتل آمده بود. مثل همیشه لباس آبی تیره اش را به تن داشت. تنها کفشهاش را ندیده بودم، قرمز بودند و لایهای پوستی داشتند. نفس بریده، با گیسوان رها وچشمهای گشاد و وجناتی ارواحگون، درمیان چارچوب ایستاده بود. جرات حرکت نداشتم. گفت :« باید سگ را بکشی !» رفتم سراغ کمد و دنبال رولورم گشتم. گفتم: «میدانستم روزی این را از من میخواهی، اسلحهای خریده ام. کی باید این اتفاق بیافتد؟» آهسته جواب داد:« همین الان. پدر هم ازحیوان وحشت دارد. » اسلحه را امتحان کردم و پالتوم را پوشیدم. نگاهش را پائین گرفت وگفت: «آنها درزیرمیناند. پدر وحشتزده، تمام روز؛ بدون هیچ حرکتی، روی تشک دراز کشیده است، حتی عبادت هم نکرده است. سگ جلوی درخوابیده است.»
برخلاف رودخانه، پائین و بعد بالا رفتیم روی پل. آسمان به شکلی ترس آور گلگون و انگار آتش گرفته بود. خورشید تقریبا غروب کرده بود. شهر مثل همیشه، شلوغ و غلغله آدم و ماشین بود. انگار در زیر دریائی از خون حرکت میکردند؛ چراغهای شبانه و پنجره و دیوارخانهها در آن منعکس شده بودند. داخل جماعت شدیم. با سرعت وارد ترافیکی هر لحظه شدیدتر شدیم. اتوموبیلها ترمز میکردند. اتوبوسها مثل هیولاهائی با چشمهائی درخشان تیره و پلید؛ در حرکت بودند. امواج پلیسهای هیجانزده با کلاههای تیره درگذر بودند. با شتاب در لابه لای جماعت و ترافیک پیش رفتم. دختر عقب و از من جدا ماند. بالاخره نفس زنان و با جلو باز پالتو؛ راهگذر را بالارفتم. هوا با سرعت بنفش و گرگ و میش میشد. با تمام کوشش، دیر رسیدم. به زیر زمین پریدم و اسلحه را در دست گرفتم. در را با لگد باز کردم. سایه عظیم حیوان وحشتناک را دیدم که از پنجره بیرون پرید. روشنای قرص ماه روی کف اطاق، مثل توده سفیدی بود؛ روی برکهای سیاه. مرد روی زمین افتاده بود. لت و پار شده بود. قابل شناخت نبود. میلرزیدم. به دیوار تکیه دادم، در کتابها غرقه شدم. اتوموبیلها در خارج هیاهو میکردند. افرادی با یک برانکارد آمدند. سایههای یک پزشک و پلیسهای سراپا مسلح و پریده رنگ را در اطراف مقتول دیدم. افراد زیادی در اطراف ایستاده بودند. دختر را با فریاد، صدا زدم. به طرف پائین و توی شهر و روی پل و اطاق خود دویدم. پیدایش نکردم. مایوس و ناآرام و بدون خوردن غذا؛ به جستجویش پرداختم. پلیس در جریان قرار گرفت. مردم از حیوان عظیمالجثه دچار وحشت شدند. سربازها پایگاه جنگل را مدتها زنجیروار گشتند. به رودخانه کثیف و با آب زرد قایق کشیدند. باچوبهای دراز کندوکاو کردند. بهار با رگبارهای گرم و تندوکوتاه و سیلابهای بیکرانش فرارسیده بود. کسانی با مشعلهای بلند حفرههای معادن سنگ را جستجو و فریاد کردند. افرادی از کانالها بالا رفتند و اطاقهای زیر شیروانی کلیسای جامع را گشتند. نه دختر پیدا شد و نه سگ به چشم خورد.
بعد از سه روز؛ دیروقت شب به اطاقم آمدم. از پا درآمده و مایوس، با لباس روی تخت افتادم. صدای گامهائی را درخیابان پائین شنیدم. به طرف پنجره دویدم و بازش کردم، به طرف بیرون و شب خم شدم. نواری سیاه خیابان پائین پنجره ام را؛ که هنوز در اثر بارانی که تانیمه شب باریده بود؛ پوشیده بود. لامپهای خیابان را؛ مثل لکههای بزرگ طلائی، در خود منعکس میکرد. درطرف مقابل، دختر با لباس تیره و کفشهای قرمز؛ در امتداد درختها راه میرفت. در زیر چراغهای شب، از گیسوانش درخششی آبی، به شکل رشتههائی دراز، جاری بود. سگ با چشمهای زرد گرد و براقش، مثل سایهای تیره؛ ملایم و بیصدا؛ بره وار؛ دنبالش میرفت....