iran-emrooz.net | Sun, 30.11.2008, 20:52
«مایكل و مـادونـا»
علیاصغر راشدان
|
موتور را كنار در تكیه داد و داخل شد. كنار میز پـهلوی شیشه نشست. پشتش را به دیوار سراسر كاشی تكیه داد و خانهی طرف مقابل خیابان را زیر نگاه گرفت:
- شاغلام ، قناریها ساكتن؟
- جفتگیری شونو كردن و رفتن تولك.
صدای مشتریها از گوشه و كنار، نطق شاغلام را كور كرد:
- یه دیزی كمآب واسه چاكرت بیار!
- یه دو نفرهم واسهی حاجیت بذار بمونه!
- پس اون دیشلمهی ما چی شد؟ سایهت سنگین شده ، رفع زحمت كنیم داشم؟
شاغلام كه سماورغول پیكر را وارسی میكرد، جواب داد:
- روچشام ، خدمت همه تون میرسم ، بچه ببین با معرفتاش چی لازم دارن!
چای سردشدهی نعلبكی را دوباره تو استكان برگرداند. موهای ابریشمی بلندش را با انگشتهاش شانه و پشت سرش افشانـد. چهرهی پریده رنگش را تو شیشه پائید و لبخند زد. مشتریها فروكش كرده بودند، شاغلام نزدیك شد و گفت:
- شازده فقط یه دیزی كم آب وقلمی مثل خودت ، مونده!
- میدونی كه من دیزی نمیخورم ، برام یه املت بیار.
شاغلام چای بعد از نهار را جلوی او گذاشت و گفت:
- تو الان میباس پشت نیمكت مدرسه باشی. پسر تخس منم عینهو خودته. هیچ حرف حسابی تو كلهاش نمیره.
شاغلام كه صندلیها را جمع میكرد، نزدیك او شد و گفت:
- خیلی پرپر میزنی ، كار دست خودت میدیها!
- امروز رفت و آمد زیاده ، بلندگو كلهمو برد، چه خبره؟
- شب هفت كوچهی پائینی خونهی كفترته ، حاجی نـخودبریز.
- باز شروع نكن شاغلام!
- سی ساله قهوه خونه میچرخونم ، پیش كولی معلق بازی؟
*
در خانهی مقابل قهوهخانه باز شد و بنـزی سیاه رنگ بیرون آمد. جوان درشت اندامی جلو نشسته بود. مرد پنجاه – شصت سالهای، با كلاه شاپوئی برسر و ریش كوتاه جو- گندمی ، به صندلی عقب تكیه داده و خودرا رها كرده بود. بنـز رو پل جــوی جلوی خانه ایستاد. جوان سیاه پوش پیاده شد. دور بنـز چرخید، لاستیك چرخها را با نوك كفشش كوبید و امتحان كرد. مشتی به درخانه كوبید. لای در باز شد. جوان رو به روی درایستاد و چیزهائی به دختر گفت و در را پرصدا، بست. دور خود چرخید، اطراف را پائید و نگاهش، لحظهای رو شیشهی قهوه خانه و موتور خیره ماند و سوار بنـز شد. به طرف جنوب حركت كرد و توی غلغلهی ماشینها گم شد.
*
موتور را روشن كرد و ازمحل دور شد. چرخی زد، برگشت و زنگ در ماشین رو را زد. لای در كمی باز شد، موتور را زیر پنـــاه بالكن به دیوار تكیه داد.
وارد ساختمان كهنه و قدیمی درندشت شدند. در پشت سرشان بسته شد. دختر خپلهی چشم آسمانی را نوازش كرد. یك CD از زیر پیرهنش درآورد و گفت:
- ماهه! شو مایكل و مادوناست. خیلی میخوامت!
دختر چادر مشكیاش را گوشهای انداخت، سروسینه و بازوهای سفید و پرو پیمان خود را به نمایش گذاشت و گفت:
- همه رو با همین حرفا خر میكنی؟
- برادرت برگرده پوستمو قلفتی میكنه ، این كافی نیست؟
- تا از بهشت زهرا برگردن نصف شبه. تو تلفن بهت گفتم كه ، سال گرد مادرمه. خودمو به دل درد زدم.
پرده كشیده بود. دختر ظرف بزرگ میوه و كارد و بشقابها را رومیز كوچك جلوی كاناپه گذاشت. خود را كنار پسر یله داد. پسر بلند شد و CD را تو دستگاه گذاشت و تصویر تلویزیون را صاف كرد. موزیك تند فضا را تو خود غرق كرد. سفید و سیاه و زرد، لـخت و پتی ، حركات و رقص بیپایان خودرا شروع كردند.
رو كاناپه، پهـلوی دختر رها شد. بستهی سیگار وینستون و فندك طلائی رنگش را درآورد، دو نخ سیگار روشن كرد، یكی را گوشهی لب دختر گذاشت و دیگری رابه لب خود گیر داد و گفت:
- چن كام پرنفس بگیر تا حسابی ببردت تو حال، Grass درجهی یكه!
نورپردازی تند وهزار رنگ صحنههای جوراجور، فضا را در خود گرفت. پسر یك موز پوست كند و به دختر داد. دختر هم یك پرتقال تامپسون پوست كند و وسطش را باز كرد و به او داد. پرتقال را كه میگرفت ، دستپاچه گفت:
- نگاه نگاه! كلوزآپ صورت مادوناست! چشای آسمونی ، رنگ سفید و گل بهی پوستش، صورت بیضی و موهای شرابی مایل به بلوندش معركه ست! عینهو خودته!
صورت دختر گل انداخت. چند كام پرنفس از سیگارش گرفت. دیس شیرینی را برداشت و خود را كنار پسر خیزاند و گفت:
- وردار، حالاحالاها نمیان. هرشب یه كپه قرص میبلعم. مال عصر حجرن. دارم دیوونه میشم. قبول ندارن كه کامپیوتر و موبایل و ماهواره دنیارو قبضه كرده!
شیرینی را خورد، لب و دست خود را با دستمال كاغذی پاك كرد و گفت:
- نگاه كن! مثلا مام آدمیم؟ هزار سال از ما جلوترن! هركی هرچی دلش میخواد میكنه. ما از مرغ و خروسم عقبتریم! یه خروس با سی تا مرغ میره، هیچ احدی نمیگه خرت به چند!
دختر سیب سرخ را به پسر داد و گفت:
- ببین!…مایكل!… رنگ سفید، سر و سینه و شانهی ناز، موهای سیاه بلند و افشون ، انگار همه چیزشو از تو تقلید كرده!…
موزیك تند و خشن و پرتو انواع لامپهای گردان رنگارنگ ، رقص گروهی و دادوهوار و دود سیگار و بوی حشیش ، گیجشان كرده بود. دختر كامی از سیگار و گرس گرفت و گفت:
- اگه وسط رقص و آواز مسلسل كشی و مشت زنی نبود، خیلی ماه بود. من كه سر درنمییارم.
- چی چی رو سردرنمیاری! مادونا ازعاشقای پولدار و یكه بزن خوشش میاد.
- من فقط از تو خوشم میاد، مایكل نازم! با درس و كتاب و كنكور چی كردی؟
- كله خالی كنم چی بشه؟ برادرت سواد داره؟ چن دهنه قصابی داره و ده تا مهندس و استاد دانشگاهو میخره و آزاد میكنه.
- بیسواده كه دیوونم كرده. بفهمه یه قدم كج ورداشتهم ، ساطور و قمه میكشه. منم از لـجش ، امسال درس و كتابو ول كردم.
دختر دستگاهو را خاموش كرد. دست پسر را گرفت، او را دنبال خود كشید و گفت:
- پس فردا، مثل مامانم ، میریم زیرهفت خروارخاك سیاه ، مرگ و شیون یه مرتبه، بیا بریم ، مایكل نازم!…
- بریم مادونای وحشیم! منم زدهم به سیم آخرش! جوونی همهش چن ساله مگه؟
*
زنگ در چند مرتبه به صدا درآمد. دختر برافروخته، از اطاق خواب بیرون خزید و گفت:
- حالاحالاها برنمیگردن. حتما پستچیه. هر كی باشه دست به سرش میكنم. خیالت راحت باشه! لباس نپوشی! هنوز خیلی باهات كار دارم! برو زیر پتو كه سرما نخوری ، الان برمیگردم!
زنگ در یكریز زنگ زنگ میكرد. دختر دستپاچه، خودرا تو چادر مشكی پیچید و به طرف در دوید. صدای زنگ گوش خراش میشد. دختر لای در را باز كرد. برادرش عصبی و دستپاچه، داد زد:
- كدوم گوری بودی! توچاه افتاده بودی! یك ربعه پشت درم. واسه چی حلوا رو تو ماشین نگذاشتی؟ بدو ورش دار بیار!
رنگ دختر پرید و با دستپاچگی برگشت. برادر زیر لب گفت:
- واسه چی اون جوری بود؟ انگار اتفاقی افتاده!…
با شتاب داخل شد. اطاق پذیرائی توهم ریخته بود. بوی حشیش و دود سیگار همه جا را پركرده بود. اطراف را پایئد و به طرف اطاق خواب هجوم برد…