iran-emrooz.net | Fri, 24.10.2008, 11:22
اگر قرار به جهنم رفتن باشد آنجا را هم باید موبلمان کرد
یولیا
برگردان حبیب فرجزاده
|
Julie
یولیلا پیش ازسفرش گفت:
نمیدانم با این کار بقول معروف دوباره از نو شروع کردن، مشکلی حل خواهد شد؟
همه آنچه را که اتفاق افتاده فراموش کنیم، همه حرفهایی که به هم زدهایم، ببخشیم. این الکساندر بود که به این فکر افتاد و پیشنهاد رفتن به ایتالیا را پیش کشید. منظورش را به درستی نفهمیدم با وجود این گفتم: "فکر بدی نیست حاضرم". قبلأ ماهعسلمان راهم به ایتالیا رفته بودیم. این یکی که دیگر مسافرت ماهعسل نیست. ترسم از توقع بالاست. میترسم که کارها جور نشوند. همهاش جلو چشمم است. هواپیما بگیر، اتومبیل سوار شو، در محیط غریب یک هفته هتل بگیر و به انتظار بنشن که عشق خواهد آمد.
ما در همان کافه که تقریبأ ده سال قبل نشسته بودیم، نشسته و منتظر که یکی ازما چیزی بگوید، شراب مزه گذشته را بدهد، عصرهمانقدر گرم باشد، نیندیشیده دستی حرکت کند. باخود فکرکردم که تقریبأ چطوری خواهد شد. میفهمی، تقریبأ؟
هردومان بخاطر داریم اگر بخاطر یکدهمثانیه نبود که بیشترهم نبود. اینطوری هم نیست. همهاش بازی بود. آن یک لحظه کوتاه ما را راند که از خود دور شویم و ملاک بیاعتباری کلمههایی شد که بهم میگفتیم.
شراب بیخاصیت، تلخ، عصر سرد، حرکت دستها تنها علامت واماندگی بود: دو سرباز شکستخورده دستهای همدیگر را میفشارند و میگویند: باندازه کافی کشته شدهاند؟
شاید راحتتر بود اگرعشق جزو برنامه نبود؟
یکبار پدر گفت: که یک زناشویی ارزشمند، از دو چیز تشکیل میشود، رفاقت خوب و کامگرایی پایدار.
یولیا میخندد.
پدر از کجا میدانست که زناشویی موفق چیست؟
اول زنی که برای ما غریب بود و از او صاحب یک پسر شد، بعد مادر خود ما که ما را زایید و سومی "اینگه بورگ". که هیچکدام بدرد بخور نشدند.
وانگهی الکساندر و من هیچوقت رفیق نبودیم. ما عاشق همدیگر بودیم. نوعی تفاهم بین ما وجود داشت.
اما رفاقت؟
تازگیها کتابی خواندم بنام، "تاریخ خصوصی تنهایی".
آن را همیشه با خود دارم. آن را با خودم میبرم ایتالیا، میخواهم برای الکساندر بخوانم-
با وجود اینکه همیشه با خوابرفتنش پیش از پایان مطلب مرا عصبی میکند، خودش هم بخاطر اینکه من وسط خواندن شروع به تعریف کردن منظورنویسنده میکنم عصبی میشود.
دائم، میفهمی؟همیشه: میتوانی غیر از آن باشی که هستی، کسی که باب میل من باشی!
یادت هست؟ آن روز. تلفن کرده و گفتم که دیگر تمام شد. دیگر حالش را ندارم. این ازدواج بدرد نمیخورد. در شهر میگشتم، از کنار کتابفروشی رد شدم، اما چیز بدردخوری پیدا نکردم. دنبال چیزی میگشتم، شاید هم تسکین دهندهای، هنگام خروج چشمم در قفسه به این کتاب افتاد. ایستادم، قطعأ تیترش نظرم را جلب کرد.
"تاریخ خصوصی تنهایی".
آنکه میخواستم در باره رفاقت بگویم.
در بخشی از کتاب نویسنده از غاری در جنوب کاپری که قیصر تیبریوس معمولأ در آنجا آبتنی میکرد، صحبت میکند.
غار خیلی تاریک است. میتواند برای آدمی که از روشنایی بیرون، بدرون میآید هراسناک باشد. آن چه آدم را میترساند فضای تاریک غار نیست بلکه بیشتر آکوستیک عجیب غار است. بطور غریزی هرچه در توان داری داد میکشی که کسی تو را بشنود، اما صدا در غرش موجها گم میشود.
هیچ کس صدایت را نمیشنود.
اما اگر لبانت را به دیوار غار بچسبانی و آرام صحبت کنی همه کلمات شنیده میشوند.
یولیا ازروی کتاب میخواند:
- آدم نمیداند کجا به ایستد و یا کجا برود، یا که آیا کسی در آنسوی غار ایستاده است و گوش میدهد؟ آدم از شنیده شدنش مطمئن نیست. کسی باید خبرکند- یکی باید بگوید: "در آنسوی غار گوشم بتوست. تو تنها نیستی.
اگر با صدای معمولی صحبت کنی همه حرفهایت را خواهم شنید. "با این همه مطمئن هم نیست که همیشه کسی آن را بتو گوشزد کند. نتیجهاش این میشود که آدم بی تأثیر فریاد کند.
روزی که به تو تلفن زدم تصمیم گرفته بودم که بروم به جایی، همین که حرکت کنم اوضاع خوب خواهد شد.
حالم خیلی خراب بود.
جهنم بود.
با این وجود تکرار می کنیم: بخاطر"ساندرا" است. بخاطر ساندرا باید باهم باشیم.
یک بار او گفت: حالا که نمیتوانید ازهم جدا شوید چرا باید با هم دعوا بکنید؟
دوستان مدرسهاش- میدانم که پدر و مادر خیلیهایشان از هم جدا شدهاند – این لغت:"بچههای طلاقی"– کیفهای کوچولو که یک هفته درمیان جاعوض میکنند. پدر و مادرهای روشنفکر، عدالتخواه و باشهامت.
نمیدانم. شاید هم بهتربود عشق جزیی از برنامه نبود؟
بعضی وقتها در بگو مگوهایمان- هنگامی که به تصورخود آهسته صحبت میکنیم- ساندرا میآید اطاق ما گوشهایش را میگیرد و گریه میکند.
دستهایش همچون دست پیرمردان میلرزد.
بس کنید!
بس کنید!
بس کنید!
بخاطر"سندرا" میرویم به ایتالیا. چقدر بزدلی، میشنوی؟ میفهمی افزون برآن- حالا همه گناه را بگردن او میاندازیم؟
بخاطر خودمان به ایتالیا میرویم. چون میترسیم .
هیچچیزی بدتر، جهنمیتر و زشتتر از جدایی نیست. عشق باید جزئی از برنامه باشد؟
بعد از این همه سال آیا در آن کافه به عشق خواهیم رسید؟
شاید توافق هم معنی شود؟ شاید تنها امید دست همدیگر را فشردن باشد. شاید دست فشردن تحمل ایجاد کند.
به کلمه دیگری فکر میکنم. روزی به ذهنم رسید.
تأمل کردن.
فکرمی کنم: شاید بدون عشق و بخشش. به هرصورت به شیوهای که ماعادت به درک آن الفاظ داریم. اما شاید تأمل.
تأمل کردن؟
الکساندر! گوش کن!
روزی کتابی خواندم که از آن تنها این جمله در ذهنم مانده است.
حتا جهنم را باید مبلمان کرد.
وعدهای بیش از این نمیتوانیم بهم بدهیم.
نقل قول - تاریخ خصوصی تنهایی – را نویسنده از کتاب "احمد التان" ترجمه شده به زبان نروژی آورده است.
بخشی از کتاب "قبل از اینکه خوابت ببرد" Innandu somnar از " لین اولمان"