iran-emrooz.net | Mon, 13.10.2008, 5:01
در مكتبخانۀ زندگى
شکوفه تقی
|
دوشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۷
من از ستاره آموختم،
زندگى نور است،
از رودخانه آموختم،
رفتن و غلغله و شور است.
از پروانه آموختم،
زندگى امروز است،
از دريا آموختم،
نه فرداها،
نه ديروز است.
از زمين آموختم،
زندگى راز است،
از پرنده آموختم،
صد هزار بال پرواز است.
از آسمان آموختم،
زندگى آبى است،
اگرچه گاه ابرى است،
بسيار هم آفتابى است.
از اشك آموختم،
زندگى شستن غم است،
از شادى آموختم،
يك حرف تلخ زياد،
هزار واژۀ مهر كم است.
اوپسالا ٢ آپريل ٢٠٠٠
از مجموعه شعر آيههاى زمينى عشق
بسترِ ِسفيدِ شب
ابر،
ماه را مىبلعد،
آسمان و ستارهها را هم،
پائيز، نشسته در هودجى مىگذرد،
رنگهاى باغچۀ كوچكِ من هم.
برف مىبارد،
شب، آرام و سفيد،
در بستر ِتنهاى خود مىخوابد،
آوازِ باغ و كلاغ و بلبل هم.
تنها اميدِ بهار است
كه بيدار مىماند
و پرندۀ عشق،
كه تا صبح مىخواند.
اوپسالا ٢٨نوامبر ٢٠٠٧
بارانىترين شب روح
وقتى آن باد ترا برد،
بغض در گلوى دستمال سفيد،
گرهاى كور خورد.
در آن همهمۀ تنهائى،
در آن همۀ آمدن و رفتنها،
غربت، يگانه آشنايى بود،
كه سرم را به سينه فشرد.
در آن بارانىترين شب روح،
در آن امتداد خيس سكوت،
جدائى دردى بود،
كه مرا
به آغوش مرگ مىسپرد،
اگر خندۀ كودكى نبود،
چه چيز دستم را مىگرفت
و مرا
به صبح زندگى مىبرد؟
اوپسالا ۱٢ جولاى ٢٠٠٨
از مجموعه شعر مانى بهار
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
http://www.shokoufehtaghi.com