iran-emrooz.net | Thu, 09.10.2008, 8:33
اسم من کارین است
برگردان حبیب فرجزاده
|
پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۷
"اسم من کارین است" Jag heter Karin بخشی از کتاب "پیش از آنکه خوابت ببرد" Innan du somnar, 1998 - لین اولمان-
یک سال بعد از عروسی خواهرم با بیلی آشنا شدم. از یک سوپر مارکت خرید میکنیم.
در اوایل متوجه من نبود، بی حوصله لای راه روهای باریک قفسهها پایین و بالا میرفت، شیر، مربای توت، نان، ماهی فریت، کره فندق، سیبزمینی، اسفناج یخ زده، آبجو کم الکل، سیگار و روزنامه برای خودش تهیه میکرد. همیشه تقریباً یک جور خرید میکرد. بعضی روزها ماهی، آبجو و یا روزنامه، نوعش عوض میشدند.
در هفتههای اول باهم حرف نمیزدیم. بهم سلام هم نمیدادیم، بهتر بگویم، او سلام نمیکرد، اما میدانم که او مرا میشناسد. نمیتواند مرا ندیده بگیرد. بعضی وقتها بهم میخوریم، محکم، از پشت، با چرخ خرید، با لبخند ازش معذرت میخواهم. او موقع این اتفاقات هرگز بمن نگاه نمیکند، زیر لبی، "مهم نیست" میگوید و رد میشود.
یک بار سعی کردم جلو یخدان با او سر حرف را باز کنم. سوال کردم:
آیا ماهیهای فریت را با سوس ماست امتحان کرده است.
- دیدهام که تو ماهیهای فریت را دوست داری. حتماً خوش مزهاند، منظورم سوس ماست است. این طوری، ماست را با سیب خورد کرده قاطی میکنی و کوری زیاد به آن میزنی. همهاش همین.
البته، خیلی ممنون.
با سیبزمینی له کرده هم خوش مزه میشود، ولش نمیکنم. اما او راهش را گرفته و رفته است.
یک بار دیگر تا قفسه نان دنبالش کردم، کنارش ایستادم. ما نونها را تماشا میکردیم.
میگم انتخاب نون هم زیاد ساده نیست، بعد از مدتی دل آدم را میزند. هر صبح، نهار، شب، نان، نان، نان، چقدر دیگه نون، بس نیست.
حتا، اضافه میکنم، حتا اگر گاهی بُهتات بزند. منظورم از نان ورقی است. خوشمزهتراز آن باشد که آدم فکرش را میکرد. نون تازه با موز خوردهای؟ مادر بزرگ من معمولاً بخاطر من درست میکرد. او ورقههای نان را سه گوش میبرید، از کره مضایقه نمیکرد، ورقه موز را مینهاد رو. خاطره خوشی از او دارم.
زمستان بود، پشت پنجره برف میبارید. مادر بزرگ و من هرکدام در یک طرف میز نهارخوری نشسته بودیم. او چراغ سقف را خاموش کرده بجایش شمع روشن کرده بود. داشت قصه میخواند. شکلات گرم را با خامه قاطی کرده بود. من با هر کسی جوش نمیخورم، اما مادر بزرگ را خیلی دوست داشتم. بیشتر شبیه مارلون براندو در فیلم گادفادر بود، با غرور بود، میفهمی، مادر بزرگ را میگویم. سختگیر بود، حسابگر به تمام معنی، خیلی خونسرد بود. اما - خوبیش درهمین است - به یک مرتبه، بدون آنکه خودش متوجه شود، وارفته و حساس میشد، وارفته بدان معنی که من، با وجود اینکه نه، ده سالم بود، هوس میکردم که روی میز دراز بکشم گونههایش را نوازش کنم. هروقت که قهوه میخورد صورتش خامهای میشد، مخصوصاً زیر دماغش.
اینجاش، به خودم اشاره میکنم.
خیلی با مزه است، اما من شکلات دوست ندارم.
شکلات گرم منظورمه، با خشونت میگویم.
- چه گفتی؟ شکلات پودر که با شکلات گرم فرق دارد.
بیلی سرش را تکان میدهد و میرود.
یک روز بعد از ظهر در پشتسر من در صف صندوق ایستاده بود. برگشتم بطرف او سر نوک پا ایستادم و با تمام التهاب درون که قادر بودم یعنی که دیگر تحملم به نهایت لبریز شده است. باید در گوشش بگویم. تو باورنکردنی هستی. خوشا به حال آن زن که هرشب با تو شام میخورد.
عجب، بابا ولم کن میگوید، لپهایش گل میاندازد. پیشانیاش سرخ میشود.
چهار هفته طول میکشد که قانعاش کنم که با من چالش کند. من هیچوقت مأیوس نمیشوم. اگر تصمیمی بگیرم تا آخرش میروم. خوبی کار هم درهمین است. اما بیلی رفت تو اعصابم. دلم بیشتر می خواست کتکش بزنم تا اینکه با او چالش کنم.
اما در هر صورت آخرش موفقیت با من بود.
این روش را پیش گرفتم. دم در ورودی سوپر مارکت ایستادم، کشیک دادم تا پیدایش بشود. عصر پنجشنبه بود. همیشه پنجشنبهها بعد از ساعت هفت پیدایش میشد. میآمد تو، طبق معمول سری به طرف من میجنباند و مستقیم به طرف قفسههای ادویه و کنسرو میرفت. چرخ خریدم را با سیبهای زرد، قرمز، قرمز متمایل به زرد و سبز پر کردم و راه افتادم به دنبال او. پشت قفسه ماکارونی و تاکو پنهان شدم، او را بطور واضح میدیدم. در چرخش برنج و گوشت چرخ کرده بار کرده بود. کمی غیرعادی بود. او که مردهی فریت ماهی بود. چنباته زدم. سیبها را دانه دانه از چرخ برداشتم و روی زمین غلتشان دادم. بطرف بیلی. خیلی سیب بود. تمام سیبهای صندوق را برداشته بودم. قشنگ است غلتیدن سیبها در روی زمین. بیلی ایستاد و سیبها را که بطرف او میغلتیدند تماشا کرد، اول زمین را نگاه کرد، بعد بالا را. من پشت قفسه تاکو و ماکارونی پنهان بودم. همانطور ایستاده و نگاه میکند. سیبها میغلتند. چرخش را رها کرد و آمد به طرف من. جایم را عوض کردم. رفتم پشت قفسههای دیگر. آمد بطرفام، پیدام کرد دستم را کشید و گفت بیا برویم.
-----------------------
در باره لین اولمان:
لین اولمن متولد نهم آوگوست ۱۹۶۶ نویسنده نروژی و ژورنالیست فرهنگی، دختر لیو اولمن و اینگمار برگمن است.
کتابها
• Ett välsignat barn, 2006
• Nåd, 2002
• När jag är hos dig, 2001
• Innan du somnar, 1998
• Yrke: regissør: om Arne Skouen og hans ..., 1998
نقد فیلم
• 1978 – Höstsonaten
• 1973 – Viskningar och rop
• 1971 – Utvandrarna
جوایز
• TCO:s litteraturpris 1999
• Det norska läsarpriset 2002
• Amalie Skram-priset 2007
ایران امروز