iran-emrooz.net | Wed, 10.09.2008, 15:49
و هيچ
سحر دلیجانی
مهاجرت می گويند
چون سر به افق خم آورده ای
و چشمانت از دور می ترسند.
به اميد معتادی
مثل نوزادی
به سينه ی بی شير خشک مادر مرده اش
و هرشب که چشم بر چشم می گذاری
خواب آن روز را می بينی
که می بايست هيچ را به جوانه در می آوردی
و تو در پيکر قدرتمند زنی
بسان دخترکی بر خود لرزيدی
چرا که تا آن دم
هرگز هيچ را با آن سياهی مطلقش
آنچنان به نزديک نديده بودی.
هيچ بی رحم بود و سخت
و تو مضطرب و کودکانه
و واژه های غريب
که در دهانت به تزلزل در آمدند
مزه ی خالی ضعف را
بر خم زبانت
بی خيال
باز پس گذاشتند.
و هيچ بی رحم بود و سخت
و تو بسان زخمی، خسته
و بسان نگاهی، نگران
و هيچ بی رحم بود و سخت.