iran-emrooz.net | Fri, 05.09.2008, 7:52
ادبیات کارگری سوئد
طبقهکارگر و سرنوشت
برگردان حبیب فرجزاده
|
جمعه ۱۵ شهريور ۱۳۸۷
Arbetarklassen och ödet 1988
از مجموعه مقالات "برای یک نویسنده" ایوار لو- یوهانسون
در سوئد بخشی از تفاوت طبقاتی به سبب کمبود آگاهی طبقات از وضع یکدیگر بوده است. تقریباً تمام درگیریها دارای زمینه اقتصادی بوده. در ملک اربابی، خانواده رعیت نسلاندرنسل درفاصله دویست متری قصر ارباب زندگی میکرده بدون آنکه درون خانه او را دیده باشد. و ارباب، بارون، یا کنت، هرگز قدم در آستانه خانه فرودستی نگذاشته بود.
کشاورزان روابط موجود را ترجیح میدادند. کسی علاقهای به رفت و آمد نشان نمیداد. به نظر آنها اختلاط طبقات زیانبخش بود. اگر قرار بود در ملک ارباب جشن خرمن برگزار شود، هوای آزاد ترجیح داده میشد. این جدایی، امروزه هم بین کارگران و مدیران صنایع بزرگ معمول است. اطلاعاتی که آنها از یکدیگر دارند، محدود به وسایل ارتباط جمعی است که در خانه از آنها استفاده میکنند. البته اطلاعاتی که خانوادههای کارگران درباره کارفرمایان بدست میآورند بیشتر است تا آگاهی کارفرمایان درباره کارگران.
اعضای این دو فرهنگ همیشه مرزهای معین خودشان را داشتند. جامعه شهرنشین مدرن سوئد مشابه جامعه دهقانی گذشته بود. طبقهکارگر و روشنفکر با آنکه دیوار به دیوار در جامعهای که هر دو مشترکاً مالیات میپردازند، زندگی میکنند و باهم بیگانهاند. آنکه در شمال کشور پرورش گوزن دارد، در تأمین هزینه آواز خوان اپرای استکهلم سهیم است و یک کشاورز نیز در پرداخت کمک هزینه هزار و ششصد پروفسور دانشگاه کشور مشارکت دارد. این روال بیآنکه کسی به جزییات آن بیاندیشد، ادامه دارد.
امروزه نمیتوان با خواندن داستانی، از نظریات روشنفکران سرمایهداری سوئد، در باره طبقهکارگر مطلع شد. در این مورد چیزی نوشته نمیشود. ولی به عنوان نمونه میدانیم که نظریات روشنفکران فرانسوی پنجاه سال پیش در باره طبقهکارگر فرانسه چگونه بود. ژان پل سارتر دراین باب نوشته است. احتمالأ نگاه روشنفکران سوئدی بانگاه برشت به طبقهکارگر کشورش در آن زمان مطابقت داشت.
ژان پل سارتر در این مورد مینویسد:
زمانی که کاپیتال و ایدئولوژی آلمانی (مارکس) را خواندم. همه مطالب را به راحتی فهمیدم، ولی با وجود آن مطلقاً چیزی دستگیرم نشد. فهمیدن یعنی متحول شدن، ارتقا یافتن ولی این مطالعه مرا تغییر نداد. آنچه که در عوض مرا تغییر داد، واقعیت مارکسیسم و حضور سنگین تودههای کارگری در افق من بود. جثه سیاه و عظیمی که مارکسیسم را زندگی و تجربه میکرد و از فاصله دور نیروی جاذبه مقاومت ناپذیری را به روشنفکران خرده بورژوازی اعمال مینمود.
هنگامی که آن فلسفه را در کتابها خواندیم، در ذهن ما هیچگونه مقبولیتی احساس نشد... این ایده نبود که ما را تکان داد، حتا آگاهی از شرایط زندگی کارگران هم ما را تکان نداد، زیرا از آنها فقط شناخت ذهنی داشتیم اما تجربهای نداشتیم. بلکه از تلفیق این دو بود، که ما در ذهنیگرایی خودمان که به اصطلاح با ذهنیگری قطع رابطه کرده بودیم، با زبان خود، پرولتاریا را تجسم و حامل نظریهای که میباشد، نامیدیم.
فکر میکنم در اینجا میبایستی فرمول مارکس را تکمیل کرد: وقتیکه یک "طبقه اجتماعی" در حال رشد است و به خودآگاهی میرسد، این آگاهی در قشر روشنفکران علیرغم فاصله تأثیر میگذارد و باعث شکوفایی ایده در ذهن آنها میگردد. ما نظریه "تراژدی زندگی" ایدالیسم رسمی را رد کردیم. وجود پرولتاریایی خیالی که در دوردست و ناکجا آباد میزیست، آگاه بود و آمادگی داشت که وارد عمل شود. برای ما مدرک کافی بود و نشانگر این بود (برای خیلی از ما کلاً ناروشن) که تمام اختلافات هنوز حل نشدهاند.
ما در انسان دوستی بورژوایی تربیت شده بودیم و حالا آن انسان دوستی خوشبینانه در حال فرو ریختن بود، زیرا تصور ما این بود که در اطراف شهرهای ما تودههای عظیم پایینی هستند که از موقعیت پایین بودن خود آگاهند. ناپایداری ساختارهای قدیمی را ما هنوز هم به سبک ذهنیگرایی و فردگرایی میفهمیدیم. نویسندگان محبوب ما توضیح میدادند که هستی پوچ است. آنچه مورد نظر ما بود، انسانهای واقعی و کار و نگرانی آنها بود. ما دنبال فلسفهای بودیم که به همه چیز توجه کند، اما نتوانستیم ببینیم که آن هم اکنون وجود دارد، و آنها بودند که آن خواستهها را در ما بیدار کرده بودند.
"سارتر" با استعداد بود و کارگران توجهش را جلب کردند، و او در تلاش بود که مسائل آنها را دنبال کند. "برتولد برشت" هم همین کار را کرده بود."پتر- وایس" هم کار مشابهی انجام داده بود. شرایطی که آنها را احاطه کرده بود نمیتوانست پیآمد دیگری داشته باشد جز آنکه آنها کمونیست شوند. حتا شرکت آنها در کارهای تولیدی در کارگران بدبینی ایجاد میکرد. شرکت در کار تولیدی تنها تا مقداری کمک میکرد، آنهم بیشتر در ظاهر که آنهم تازه زیر سئوال بود. بطورکلی کارگران هم قبول نداشتند. ولی بعنوان یک کمونیست این امکان وجود داشت که روشنفکر باشند و بعنوان طرفدار "کارگر" با کارگران نشست و برخاست داشته باشند.
ژان-پل سارتر، در این مورد، طبق معمول، بهتر و شفافتر از بقیهی آنهاییکه در شرایط مشابه بودند، مینویسد.
تحت نفوذ جنگ و انقلاب روسیه با خشونت – البته تنها در تئوری- با افکار و تصورات نرم استادانمان مقابله میکردیم. خشونت زشت و ترسناکی بود (توهین، کتک کاری، خودکشی، آدمکشی، و خساراتی که قابل جبران نبودند) طوریکه ما خود را به فاشیسم نزدیک میکردیم. نکته مثبتی که از دید ما در اعمال خشونت وجود داشت این بود که تناقض واقعیت را عریان میکرد. فلسفه مارکسسیسم – چون واقعیتی- در سرزمین سرمایهداری، این امکان را به ما داد که از فرهنگی فرسوده که به گذشته حقیر خود زنده بود، فاصله بگیریم. ما که مایل به شناخت انسان و واقعیتهای زندگی او بودیم تا آن زمان این فکر را نکرده بودیم که ابتدا او را بعنوان یک کارگر که مایحتاج روزمره خود را تولید میکند، ببینیم. اتفاقات سیاسی باعث شد که ما از برنامه مبارزات طبقاتی، به نوعی از تنفس گرفتن استفاده کنیم که راحتتر از مطابقت دادن با حقیقت بود. اما نیم قرن تاریخ خونین لازم بود که واقعیت زدوخوردها را بفهمیم و جایگاه خودمان را در جامعه تکهپاره شده بیابیم. جنگ بود که چهارچوب اندیشه کهنه ما را از هم گسست. جنگ، زمان اشغال، مبارزات مقاومتی و سالهایی که در پیاش آمدند. میخواستیم که در کنار کارگران مبارزه کنیم. در آخر فهمیدیم که مشخصأ، جنبه غالب، تاریخ و پروسه عمل است.
کارگران خود را در رابطه با روشنفکران چگونه میدیدند و- چگونه میبینند-؟ در این باره هنوزهم اطلاع زیادی نداریم. میتوانیم مقداری را در ادبیات کارگری بخوانیم. اما در این نقطه نویسندهها خود را زیاد گرفتار مسئله نکردند چونکه در اوایل به اندازه کافی گرفتار خود بودند. تازه بعدها نوبت به خارج رسید. بعنوان نمونه ما یک داستان سوئدی نداریم که در باره خانواده کارگری باشد که در آنجا دختر و یا پسر به دانشگاه میرود، اما هنوز هم در خانه پدری زندگی میکنند، و وقتیکه خانواده مهمان دارد، پسر و یا دختر چگونه وارد خانه میشود، و دید آنها در باره والدین خود و دوستان دور و نزدیک چگونه است؟ آیا آنها را آدمهای جالب و یا احمق میدانند، و یا والدین به نوبه خود بچههای خود را بیگانه، متکبر، و یا احمق تلقی میکنند.
وضع تفاوت چندان زیادی با گذشته نکرده است، مردم فکر میکردند کسی که کتاب میخواند "قاطی" میکند، حتا کارش به دیوانگی میکشد. به نظرشان آموزش، مضر بود. برای زحمتکش صادق راه درست و حلال، تنها زحمت و مشقت بود. در انجیل، مرجعی که از آنها پشتیبانی کند وجود داشت، اما به ندرت یادآوری میشد. نوشته بود. "نان را با عرق جبین بخورید". حالا دیگر درصد زیادی از اهالی کشور، سر کارشان عرق نمیکنند. هنگام ورزش چرا.
طبقهکارگر به سرنوشت معتقد بود. این درک هم مادرزادی بود. مثل خون در رگهایشان جریان داشت. اگر کارگری هم خودش را به بالا میرساند باز هم این اعتقاد همچون سایهای بالای سرش خوابیده بود. طبقهکارگر "در بند سرنوشت خود بود". روال نظام اجتماعی این بود. مطالب محوری آموزشی کتابها هم، همین بود. تعجبآور این است که فرزندان کارگران اینها را چون مطالبی بدیهی میخواندند. درکش برای آنها ساده بود. گاهی جرقههایی استثنایی زده میشد، اما آنچه مهم و درست بود، این بود که همه چیز بدون تغییر ادامه خواهد یافت.
سرنوشت باوری طبقهکارگر، هیچوقت توجه دیگران را جلب نکرد. دلیلش، تنها ندانمکاری نبود. در عوض خوشبینی طبقهکارگر در هیچجای دیگر نبود. میشد آن را خوشبینی – بی دلیل – نام نهاد. بدون آن انسانهای طبقه نمیتوانستند آبدیده شوند. نزد فرد، این احساس که اگر خودشان آیندهای ندارند، در عوض، باهم آنقدر زیاد هستند که، با این عامل، طبقه بجا خواهد ماند، این احساس، نوعی خوشبینی به آینده را، در آنان میآفرید. به این سبب با خوشحالی، بچه به دنیا میآوردند. تا زمانیکه بچهها خردسال بودند، باور والدین این بود که وضع بچهها بهتر از آنها خواهد شد. تدریجاً، در نوجوانی دوران فرسودگی که شروع میشد، با افتادن بچهها در شیارهای معمول قدیمی، جنسشان که مشخص میشد، ناامید میشدند. در شالوده جهان کارگری بدیهی بود که فرزندان جای پای پدرانشان قدم خواهند گذاشت. امید، هرجا که بوده، شوخیای بیش نبوده است.
دلیلش این بود که فکر میکردند سرنوشت بچهها از قبل تعیین شده است. فرهنگ کارگران، لغزش را نمیپذیرفت. امکانات جنبی که ادامه فرهنگ کارگری را تضمین کند، وجود نداشت. هیچ مکانی، هیچ پشتوانهای و کتابی که مربوط به کارگران باشد نبود، تنها مقداری خاطرات اجدادی بود که آداب و رسومشان را، تضمین میکرد.
در شهر روی در خانه پرولترها، اسمی بود. در دهات آن هم نبود که مدرک شناسایی باشد. چیز کوچکی مانند اسم روی در از اهمیت برخوردار بود. بچههای فقرا نام خانوادگی خود را خیلی بندرت تغییر میدادند. آنها هم که تغییر میدادند نوعی به اصل خود پشتپا زن و در رفته محسوب میشدند. تفاوت بین دو فرهنگ آنقدر زیاد بود که هرچیز بیاهمیتی را بزرگ میکردند. زبان ضعیف طبقهکارگر قادر نبود که مشکلات را با واژه نشان دهد، مخصوصاً اگر در رابطه با سرنوشتشان باشد.
سرنوشتباوری طبقهکارگر در جمعباوری طبقاتی نهفته بود. جمعباوری نظریه نبود. حتا آگاهی دقیقی از آن نبود، در بارهاش هم، صحبت نمیشد. فقر، امکانات موجود و ناامیدی البته نامشخص در سرشتقومی احساس میشدند. جمعشان همیشه با ناامنی مونس بود. اگر یکی با تمام موانع موفق میشد خود را بیرون بکشد، به سادگی باعث ازهمگسستن یکپارچگی میشد. این امر، در بقیه هیچ نوع حس خوشحالی بر نمیانگیخت. ارتقاء طبقاتی هیچکس را خوشحال نمیکرد.
کارگران فقیر و مطیع سرنوشت، ولی محافظهکاران، پروپاقرص بودند. افراد کناری را با چشم سوء ظن مینگریستند. توده تغییر نمیپسندید. مبلغان که دنبال تحریک بودند، از جانب کارگران با ترس و نفرت استقبال میشدند. در آن دنیای امن و آرام تظاهر جسمانی تبلیغات کنندهها باعث ایجاد ماجراجوییهایی میشد. سرنوشت آنها را برای این دنیا آفریده بود، و برای آنها مثل نفس کشیدن طبیعی بود. آنها تنها تسلیم سرنوشت نبودند، بلکه فعالانه مراقب هم بودند که کاملاً مجری آن باشند، مخصوصاً با به دنیا آوردن لشگر بچهها، که به وقت خود وظایف آنها را دنبال کنند.
یکی از مشخصات بارز طبقهکارگر در رابطه با سرنوشت این بود که اعضای طبقه، زندگی را نمیشناختند و راهگریزی در خارج از مدار قطعه زمین کوچکی که نصیبشان شده بود، نمیدیدند. مشخصه دوم این بود که آیندهای نمیدیدند. آیندهای که منتظرشان بود بدتر و بدتر هم میشد زیرا آنها تدریجاً پیر میشدند. در برابر فرزندانشان هم تنها جادهای ناهموار بود.
با برگهای درختان همین بود. اما تصویری که کشیش در آن چند دفعهای که آنها در کلیسا بودند از آن استفاده کرده بود، با واقعیتی که آنها درک کرده بودند مطابقت نداشت. نزد ثروتمندان، خانواده، حکم تنه درخت را داشت. آن تصویر را آنها میفهمیدند. "سرنوشت" تنه نبود. و آنها خود را شبیه برگ نمیدیدند، که بارها و بارها دوباره سبز شوند. آنها مردنی بودند.
هرگز اتفاق نمیافتاد که آنها بنشینند و در باره خود بیندیشند. اگرهم این کار را کرده بودند، چندان سودی نمیتوانست داشته باشد. با وجود اینکه هر کدام در وهله اول بیشتر به فکر خود و مال خود بودند، معمول هم نبود که کسی فرصت کند در باره چیزهای مهم زندگی بیاندیشد. کسی حالش را نداشت که به چگونگی گذران زندگی اهمیت بدهد.
بدبختی کارگران در این بود که همچنان، با ایمان به سرنوشت، به زندگی ادامه میدادند. به نظر میرسید که باورشان این بود که آفرینش آنها، بنابه خصلت طبیعت بوده است. چنان فهمیده بودند که آنچه نامش فرهنگ است، ناشی از عملکرد ثروتمندان است. البته که آنها هیچگاه واژه فرهنگ را به زبان نمیآوردند. کارگران سوئدی گاهی میشنیدند که کشورهای دیگری وجود دارند که وضع مردم آنجا بدتر است. این تسکینی بود برای آنها و با کمک آن بار سرنوشت را راحتتر تحمل میکردند.
پدیدهای قدیمی بود، بدون آنکه کسی بر جزییات آن بیاندیشد، و کسی نمیدانست از کجا پیدا شده است. این بود که فقیرها مایل نبودند که اربابانشان سعی کنند رفتارشان مردمی باشد. بلکه آنها را در همان جلد خودشان میخواستند. اما بعضی از اربابان این را نمیفهمیدند. آنها میخواستند خود را به ظاهر ساده و معمولی نشان دهند، میآمدند خود را قاطی مردم میکردند، سعی میکردند مثل مردم فقیر دست پا چلفتی رفتار کنند.
بیچارگان فقیر تن به این بازی نمیدادند، لگد میانداختند، گارد میگرفتند، اگر هم به مناسبتی میخواستند نظرشان را نشان دهند، میگفتند: «خوبه که آنها با خودشان باشند». دلیلش هم تصور کارهایی که ممکن بود اتفاق بیفتد، بود و آنها میترسیدند، گول بخورند و شرمگینی بهبار آورند.از غرور بود که بیچارهای درمانده، نمیخواستند که اربابان با آنها قاطی شوند. از آن طرف افراد خانوادههای ارباب فکر میکردند که فقیرها از آنها پرهیز میکنند.
نفرت طبقاتی، طبیعتأ بار نفرت از خود داشت. منشأ آن هم، آگاهی ستمدیدهها از محدودیت توانشان بود. اتفاق افتاده بود که تصور کنند خواهند توانست خود را از قید ستم آزاد کنند. یکبار نیز با اشتیاق ولی خارج از توانشان مسئله را پیگیری کرده بودند. اما شکستشان باعث شده بود که مشکوک باشند. نفرت زاده شک بود. نفرت و نفرت از خود، برای همه پیش میآید. منتها کارگران دلیل ویژهای برای آن داشتند.
واژهای که طبقهکارگر، بعدها شروع به استفاده از آن کرد، واژه "اردوگاه کارگری" بود. شروع کردند پیدرپی عبارت "ما در اردوی کار" را به کار بردند. کسی از اردوگاه بورژوازی و یا اردوگاه اشرافی اسمی نمیبرد. واژه "اردوگاه" کاراکتر مبارزهجویانه داشت که فکر را بدون شک به سوی گروهگرایی سوق میداد. از جهاتی موقتی بودن آنرا نشان میداد، که مثلاً در فردایی برچیده میشود و بهکسی حمله خواهد شد.
اما منجر به دایمی شدن اردوگاه شد. نسلها یکی پس از دیگری در اردوگاه به دنیا میآمدند و از دنیا میرفتند بیآنکه چیزی بفهمند. سالیان دراز اردوگاه کارگران همانطور ادامه یافت. یا در دشت و یا در حاشیه دشت. در اصل همه باید میدیدنش. اما طبیعیش، در مشکل به چشم خوردنش بود. از کنارش رد شدی ولی آن را ندیدی.
بعضی روزها از شدت باد کلاغها از پرواز میماندند، اما توده بی اراده از جای نجنبیدند. زمانی فرا رسید که حتا برای آنان که سرنوشت باور بودند، دگرگونی سطحی در زندگی رخ داد. اما کارگران هنوزهم در فکر سرنوشت بودند.
انبوه برف، فرصت آب شدن یافته بود از دیر زمانی سرنوشتباوری طبقهکارگر در طبیعی بودن مهر طبقاتی زدن به انسانها نقش تعیین کننده داشت. برای اینکه آدم بداند در چه وضعی هست باید بداند که دیگران در چه وضعی هستند. هر دو طبقه در سوئد با کمبود این آگاهی روبرو بودند.
در اروپا طبقهبورژوازی در دوران رنسانس و بعداً در انقلاب فرانسه، با مبارزه کسب قدرت کرد و آنرا حفظ کرد اما در توسعه، فرهنگ رکود به عمل آمد. طبقهکارگر به عنوان طبقه نوخاسته مورد نظر قرار گرفته شده بود. از نظر ثروت سهمی نصیبش شده بود. اگر نسلهای فقیر، با کمر خمیده، یک روز از آرامگاه خود در تپههای بی نام و نشان بلند میشدند، دوباره خود را نمیشناختند.
اما طبقهکارگر درمورد امکانات خود غفلت ورزید، و فرهنگ طبقهبورژوازی را پذیرفت. بخشهایی از آن برای همه مردم خوب بوده است. اما کارگران بدترینها هم برگزیدند. محافظهکاری، خودخواهی، حرص و آز همه از ویژگی بورژوازی بود. طبقهکارگر قفسه را خرید اما کتابها را نخرید. کرنش در مقابل ثروت و مقام منجر به بروز رفتار غریبی در کارگران شد، زیرا اینها آگاهانه نقد نشدند.
در سوئد هم مانند اکثر کشورهای غربی ادبیات به تمامی در اختیار طبقه سرمایهدار بود.عملاً هم در خدمت خواست آنها هست. کسی غیر از این فکر نمیکند، چونکه قرنها بدین منوال بوده است. البته کتابهای دنیوی منتشر شدند که در جامعه خواننده محدودی داشته است.
چقدر بی منطق! سرانجام طبقهکارگر صاحب قدرت سیاسی شد و امکانش را هم داشت که نیروهای خود را آزاد کند، اما به ادا درآوردن از ادبیات بورژوازی قناعت کرد، خودش را پشت پرده کشید، مثل اینکه میخواست کاملاً همان سرنوشت کوری راکه به آن عقیده داشت دنبال کند.