iran-emrooz.net | Sun, 31.08.2008, 20:01
از زخمهای زمین (۳۱- بخش پایانی)
علیاصغر راشدان
|
ماده گاو و گوساله از پا درمیآمدند. شیر ماده گاو خشك وگوساله هر روز پژمرده تر میشد. شیر ماده گاو شكم گوساله را سیر نمیكرد. پستانهای آویخته و پربارش خشك و چروكیده میشد. شكمش، از دو طرف، به پهلوهاش میچسبید. استخوانهای شانه و پشت و اطراف دمش بیرون زده بودند. حیدر و قاسم و آسیه و صفیه تو خانهی عمو جمع شدند تا درباره ماده گاو و گوساله گپ بزنند. حیدر بدون مقدمه چینی گفت:
- ئی حیوانهای زبان بسته از گشنکی سقط میشند. برای چی تكلیفشان را معلوم نمیكنید؟
- بگذارید بمانند برای ئی پیره زن علیل و زمینگیر، لااقل روزی یك پیاله شیر، قاتق نانش میشه.
- از پس آب و علفشان ور نمییاد.
- هر كداممان روزی یك مشت علف بیاریم، هم ئی حیوانها تلف نمیشند، هم پیره زن در نمیمانه.
- ما تو زندگی خود و بچههای قد و نیم قد ما ن مانده ایم. شب و روز سگدو میزنیم و گشنه ایم. كی وقت رسیدن به ئی جور امور را داره؟ من اختیارم دست شوهرمه و اجازهی ئی كارها را ندارم.
- پدرمان وصیت كرده هرچی مانده، مال همهی ماست. پس برای چی به وصیتش عمل نمیكنید؟ تا ئی حیوانها نمرده ند، ببرید تو چهارشنبه بازار بفروشیدشان. هر كی حقش را ور داره بره پی كارش.
روز بعد حیدر ماده گاو و گوساله را تو چهارشنبه بازار فروخت و به وصیت عمو عمل كرد. یك كفن برای صغری خرید. باقیماندهی پولها را شش قسمت كرد. دو سهم را به دخترها داد. خودش و قاسم هم هر كدام دو سهم برداشتند. صغری آه و ناله كرد. دست و پا به زمین و مشت به سینه کوفت كه سهمی هم به او بدهند. كسی گوشش بدهكار نبود، طبق وصیت عمو عمل شد. صغرا چشمهای به اشك نشستهی خود را پاك كرد و گفت:
- لااقل یك میش برام بخرید، كه سرم گرم باشه و فكر و خیال دیوانه م نکنه، روزی یك پیاله شیر و ماستم داشته باشم و نانم را تر كنم. من كه دندان نان خشك سق زدن ندارم. نگذارید آخر عمری چشمم به دست هر كس و ناكسی باشه. به شماها هم میشه گفت اولاد؟ دورهی آخرالازمان همینه دیگر!
حیدر كه بعد از عمو بزرگ خانواده شده بود، گفت:
- ما كار ناشایستی نكرده یم، به وصیت پدرمان عمل كردیم، سهمت را كنار گذاشته م، اول از همه خلعت ترا خریده م، پیش خودم محفوظه، وقتش كه رسید، خودم تنت میكنم.
- من به نان و قند و چای و قاتق احتیاج دارم. تو بچه یزید، برام كفن خریدی؟ من كه مردم، بندازم پیش سگ. همی جور كه زنده زنده كبابم كردید، میخواهید به زور دفنم كنید؟ همیشه نان سواره باشه و شماها پیاده! مرگم را برسان! از ئی زندگی بیزارم، مرگ برام عروسیه دیگر!...
- تو آبادی آبرومان را مریز. یك كیسه گندم از مجلس ختم و حلیم زیاد آمده، گذاشتیمش تو اطاقت. روزی یك كف دست نان خوراك داری، ئی همه نك و ناله نداره كه. هر روز میتوانی تو خانهی یكی از ماها باشی.
- دست و پاهام بره زیر ساطورو طرف سفرهی شما حركت نكنم. هنوز كه یك لقمه نانم ندادید، سایه م را با تیر میزنید، وای به روزی كه كنار نان تان را بشكنم. سر شب تب و نصف شب مرگم را میطلبم!
ضربهی آخر، كاسهی دل صغری را شكست، از علایقش دل برید، تكیهگاهی نداشت، كه بخاطرش بماند. به گوشهی اطاق تاریكش خزید. از روز و روشنائی گریخت. چادر پاره اش را دور تن مچاله شده اش پیچید و رو نمد، رو به قبله دراز شد. نگاهش را به سوراخ تنگ سقف ضربی دوده گرفته دوخت. گاه به سوراخ سقف و گاه به درزهای از هم وا دریدهی تختههای در اطاق چشم دوخت. فكر میكرد عزرائیل از سوراخ سقف، یا از لای درز تختههای در، سراغش میآید. روزها رو به قبله درازبود. به در و دیوار و ته ماندهی زندگی خود خیره شد. حاصل تمام زندگیش را از زیر نگاه گذراند: نصف كیسه گندم، لامپای قراضه با لامپ ترك خورده، كتری تودوده پیچیده، قابلمهی كج و كوله، دو سه پیاله، مجری زهوار در رفته و میخ نما، كهنهی چهارگوش به سیاهی گرائیدهی گل بوته دوزی آویخته به دیوار، جانماز و نمد كهنه كف اطاق و یك لحاف و دوشك.
همه را كه وارسی كرد، چند قطره اشك تو شیارهای چهرهی درهم شكسته اش چكید، تو خودش گریست، زیر لب زمزمه كرد:
- عروس سردار! چی روزگاری داشتم و به چی روز سیاهی گرفتار شدم! مفت قصابی و بیحاصل تكه تكه شدم. سنگ جای من سیابخت بود، دود از سینه ش ور میخاست. چی تقدیر پردردی نصیبم شد. تف به تو زندگی!...
صورتش را به طرف كیسه گندم برگرداند. كیسه به دیوار تیرهی اطاق تكیه داشت. مشتهای خود را به شكم برآمدهی كیسه كوفت و گفت:
- كاشكی كارد میخوردی شكم. برای سیر كردنت چی قدر خواری بكشم؟ سینه رو زمین بسابم، بمیرم و زنده بشم. اگر ئی گندم نبود، شكم نبود، اصلاً اگر آدمیزاد نبود، كجای دنیا ناقص بود؟
خیال میكرد هر دانه گندم داخل كیسه گوشی است و به درد دلهاش گوش سپرده است. هرچه سینه به تنور ساییده بود، تو سری خورده بود و دم نزده بود، به كیسهی گندم گفت. دستهای پوست و استخوانش را رو شكم برآمدهی كیسه کشید، كیسه را نوازش کرد، صورت پرچینش را به كیسه مالیدو دانههای گندم را از پشتش لمس كرد، با كیسه راز و نیاز كرد و گریست. شب تقریباً از هوش رفت و خوابید... شب نحسی بود. باد گردآلود تو كوچهها تنوره میكشید. گرد و خاك را از راه سوراخ سقف طا قهای ضربی، به اطا قها میراند. باد لابلای شاخههای درخت هجوم میبرد، آنها را پیچ و تاب میداد. شاخههای درخت پنجه بر گردهی یكدیگر میكوفتند. سگها پوزههای خود را طرف باد میگرفتند و زوزه میكشیدند. در گوشه حیاط تیره و شب گرفته، هوهوی باد بود و نالهی جغد فتنه انگیز. بیغوشی تو شكاف دیوار كلوخی جا گرفته بود و یكریز جیغ میكشید. رخنهی دیوار رو در روی در اطاق صغری بود. حال صغری رو به وخامت گذاشت. بچهها هر از گاه، سری به او میزدند و دنبال خانه و زندگی خود میرفتند. آن شب باد كه اوج گرفت، لامپای او را روشن كردند ورفتند كه مرغها و بچههای خود را از گزند باد دیوانه محفوظ دارند. جیغهای مستمر بیغوش، صغری را از عوالم برزخ بیرون آورد. به حالت هشیاری قبل از احتضار درآمد. از نالههای ممتد و كشدار بیغوش، به هراس افتاد. خواست برخیزد و بیغوش را با سنگ و كلوخ دورش كند. به خود فشار آورد. رو زمین سنگ شده بود. دست و پا و سر و گردنش دراختیارش نبود. كنار كیسهی گندم، رو چادر و نمد، رو به قبله طاقباز، رها شد. همه جاش مرده بود، تنها نفس تو سینه اش حركت میكرد. چشمهاش كورسوئی داشتند. گوشهاش نالههای ممتد جغد وهوهوی بادرا میشنید. دهانش را باز كرد، زبانش را تو دهانش چرخاند. چشم و گوش و ذهن و زبانش هنوز زنده بودند. هرچه تو ذهنش کند و كاو كرد، چیزی نیافت كه ارزش گفتن داشته باشد. تمام عمرش گفته بود، این دم آخر، نمیخواست بیحاصل بگوید. دندانهاش را رو هم سابید. صدای دندان كروچه پردهی گوشش را خراش داد. از سینه به پائینش مرده بود. ذهن نیمهجانش مشغول بود. جاهای مرده و زندهی خود را امتحان كرد. گرمی ملایمی سراسر وجودش را فراگرفت. گرمای بخار آلودی سر و كله و ذهنش را تو خود پیچیدو وارد عوالم برزخ شد. شب و باد دیوانه و ناله بیغوش را رها كرد. گرفتار كابوسی دیگر شد. كابوسی كه از دوران كودكی براش به یادگار مانده بود و اغلب در خواب و بیداری گریبان ذهن و فكرش را میگرفت:به زمانهای دور بازگشت. روزهایی كه دختربچهی كوچكی بود. سال قطحی سیاه را به یاد آورد. سالی كه مردم از گرسنگی، مثل مور و ملخ میمردند. سالی كه آبادی هر روز صبح پر از مرده میشد، پر میشد از نعشهائی كه از گرسنگی جان میسپردند. سالی كه صبحها، هركس مجبور بود چند مردهی پشت در خانهی خود را كفن و دفن كند. آن روز عصر پائیز را به یاد آورد. روزی كه دختر بچهی نارسی بود و پی هیزم جمع كردن رفته بود. كنار رودخانه خشك به گودی نشسته هیزم جمع میكرد. دود غلیظی از گودی ته رودخانه خشك بلند بود، دختربچه به دود نزدیك شد. از بالای دیوار، گودال كف رودخانه را نگاه كرد. چشمهاش از تعجب گشاد شد. خطوط چهره اش تو هم پیچید. تو خودش مچاله شد. دست خود را رو شكمش گذاشت. رو زمین به زانو در آمد. دو چشم گشاد شدهی خود را دوباره به منشأ دود دوخت: زنی كولی، تو پناه گودی كف رودخانه خشك، كنار كپه آتش چندك زده بود. موهای كولی ژولیده و به شكل وحشتناكی، رو صورت و گردنش رها شده بود. چشمهاش برق مرگ را تو خود داشت. لباس و شلیتهی ژنده – پاره اش به تنش زار میزد. پاهاش لخت بودند. كولی ژولیده، نوزاد مردهی خود را روآتش گرفته بود... ران نوزاد را رو آتش كباب میكرد و گوشت نیمهخام را، دیوانه وار به نیش میكشید!... دختر بچه رو زمین چهارچنگول شد. دستهاش را رو شكمش فشار داد، بالا آوردو غیثان كرد. كهنهی هیزمش را رها كرد. جیغ كشید و به طرف آبادی، گریخت....
صغری هول زده به خود آمد. نفسش تو صندوقهی سینه اش گیر كرد. از سینه به بالاش، غرق دریای عرق و تو اقیانوس هول و هراس غوطه ور بود. در اطاق چهارطاق باز شد. این كلمات به ذهنش خطور كرد:
- خودشه!... از در داخل شد!... خود عزرائیله!...
چشمهای صغری هنوز اندكی كار میكردند. حیدر را شناخت و بیاختیار صدائی به زور از ته چاه گلوش بیرون داد:
- صبر میكردی تا تمام كنم، بعد از كفن و دفنم میامدی!...
صدا و نفسش نا نداشت، دقایق آخرش را میگذراند.
حیدر فهمید که كار صغری تمام است. نزدیك شدو كفن تا كرده را رو سینهاش گذاشت و گفت:
- گفتم كه سهمت پیش خودم محفوظه. ئی خلعت را برات از شهر خریده م. ده تا دكان را زیر پا گذاشتم تا پیداش كردم. جنسش لنگه نداره، متقال فرد اعلاست، مرگ نداره. ئی خلعت را آوردم تا كیسهی گندم را ببرم. بچههام امشب سر بیشام خوابیدند. مادرشان كمی گندم خوشهچینی كرده بود. گندمها را كوبید و پاك كرد. طفلكها از گشنگی، گندم را كفمال كردند و خام خوردند. ئی كیسهی گندم را صبح میبرم آردش میكنم.
صدای صغری فروكش كرده بود. قابل شناخت نبود، گوشهاش هنوز كار میكرد. صدای حیدرو بیغوش را میشنید. حرف میزد، اما مفهوم نبود. بوم بوم بوم میكرد. صدا را به زور از ته چالهی دهانش بیرون میداد. حیدر سرش را به دهان صغری نزدیك كرد و شنید:
- من گندم احتیاج ندارم، هیچ چی احتیاج ندارم. گندم را ببر برای بچههات. الان باز آن زنیكهی قرشمال به نظرم آمد... آدمیزاد گشنه دین نداره... صدای ئی بیغوش را ببر. نالهی شومش را جوری كوتاهش كن، كلهم را سوراخ كرد... آدمیزاد گشنه دین نداره...
حیدر گلوی كیسهی گندم را گرفت ودور مچش پیچید و از زمین واكند و به دوش كشید. كیسه را تا آستانهی در برد، برگشت و به صغری نگاه كرد، صورتش كج و كوله و مچاله شده بود. چشمهاش تو حدقه چپ شده بودند و از كاسه بیرون میزدند. كیسه را كنار چهارچوب گذاشت، از در بیرون زد. بیصدا و خمیده، به شكاف دیوار نزدیك شد. بیغوش یكریز جیغ میكشید. دو چشمش تو تیرگی شب برق میزد. ناگهان پنجههای خود را زیر سینهی بیغوش حلقه كرد. بیغوش پرید، پر پر زدو دور مچ حیدر پیچید. ناخنهای تیزش را تو گوشت مچ حیدر فرو برد. نوك كچش را گاز انبروار، تو گوشت واستخوان فرو برد. حیدر با دست دیگرش، دو پای بیغوش را گرفت و كشید و از دست خود واكند. بیغوش یك تكه گوشت كند و نوك پنجههای درفش مانندش را تو گوشت فرو كرد و خراش داد و شیار زد. حیدر دو پای بیغوش را محكم گرفت و تنه اش را به دیوار كوفت. بیغوش، وغی كشید و آرام گرفت. با لاشهی نیمه مرده بیغوش وارد اطاق شد و پائین پای صغری وایستاد. لاشه را تا سینه بالا آورد و مقابل چشمهای صغری تكانش داد و گفت:
- اینهاش! نسلش را درآوردم، مخش را داغان كردم، لاكردار را كشتمش!...
لاشه بیغوش به اندازهی خرگوش بود. حیدر لاشه را جلو نگا محتضر صغری تكان داد. لاشه آویزان بود و از دست و پنجههای حیدر خون چكه میكرد. نگاه صغری هنوز كمی كار میكرد. چشمهای وادریده بیغوش نیمهجان و دست و بال خون چكان حیدر، ته ماندهی جان صغری را گرفت، زبانش از حركت بازماند و چانه انداخت. حیدر لاشه را به دیوار كوفت و انداخت. كفن را از رو سینهی صغری برداشت. چانهی صغری آرام گرفت. دهان و چشمهاش گشاد و بازماندند. حیدر رو چشمها و دهان بازماند هی او دست كشیدو بست. صغری هنوز تمام نكرده بود، دهان و چشمهاش دوباره باز ماند، لب و چانه اش تكان خورد. چشمهای حیدر بدهكار نبود. كفن كیسه مانند را باز كرد. پاهای یخزده صغری را تو كیسه فرود برد. كفن را در طول تن او بالا كشید. تن صغری را از پائین، آرام آرام تو كیسهی كفن فرو برد. دستهای حیدر هرچه به بالای تن صغری نزدیك میشد، گرمتر میشد. سینهی او هنوز گرم و زنده بود. ضربههای خفیف قلب از زیر جناق سینه رو كف دستها حس میشد. حیدر یكه خورد. كمی تأمل كرد. عرق او را تو خودش غرق كرده و دستپاچه بود، نفس نفس میزد. فكرش به كیسهی گندم بود. میترسید یكی دیگر از بچهها برسد. دوباره چشمها و دهان بازماندهی صغری را بست. چشم خود را هم بست. كفن را با سرعت بالا كشید. كیسهی كفن را رو گردن و سر صغری كشید و بالا و پائینش را بست...
دهان و چشمهای صغری دوباره تو كفن بازماند. گوشش هنوز صداها را میشنید. ذهنش كاملاً از كار نیفتاده بود. حیدر عرق سر و صورت و گردنش را با دامن بلند پیراهن پاك كرد. نفس بلندی كشید. گلوی كیسهی گندم را دور مچ خون چكانش پیچید. كیسه را تكان داد، خم شد كه بلندش كند...
در اطاق چهارطاق باز شد. قاسم چوب به دست، تو دهانهی در وایستاد و نهیب زد:
-ها، چی خبره؟ كیسهی گندم را كجا بلند كردی؟ هر كی هر كیه؟ همه ش به تو نمیرسه كه!
- از جلوم برو كنار زردمبوك! رد شو تا با مشت دندانهات را نریخته م تو دهنت. بچههام دو شبانه روزه خوراك درست نخورده ند.
- بچهی من هم بدتر از بچههای تو. خیال میكنی من گنج دارم؟ اگر بچههای تو دو شبانه روزه خوراك كافی نخورده ند، زن و بچهی شیری من خیلی وقته گشنگی میكشند. زن تو تخم دو زرده زائیده، كه همه چی را چپو میكنی؟
- گفتم از جلو راهم گم شو، وگرنه با زبان مشت حالیت میكنم. من برای ننه خلعت خریده م و ئی كیسهی گندم به من میرسه.
- كفن را از پول فروش ماده گاو و گوساله خریدی. خیال میكنی با دستهی كورها طرفی؟ قیمت ماده گاو و گوساله همانی نبود كه به ما گفتی. نصفش را دزدیدی، اضافیش را قسمت كردی.
حیدر مشت خود را از گلوی كیسهی گندم واگرفت، و به دهان قاسم كوفت. قاسم در جا، رو زمین فروكش كرد. جلوی درگاه باز شد، حیدر گندم را رودوشش جا به جا كرد و به طرف تیرگی بیرون اطاق هجوم برد. قاسم بلند شد و دستپاچه، چوبدستی را بلند كرد، و از پشت، رو شانه و یك طرف گردن حیدر كوفت. دستهای حیدر سست و كیسه از دستش رها شد. كیسه رو زمین افتاد. شكم كیسه دریدو گندمها تو آستانهی در، بیرون و داخل اطاق پاشید و پخش و پلا شد. حیدر و قاسم خرناسه كشیدند، با مشت و چنگ و لگد به جان هم افتادند. سر و كلهی هم را به در و دیوار میكوفتند و نعره میكشیدند... هیاهو و نعرهها، ذهن صغری را مغشو ش كرد. هنوز صداها را از پشت دیوار كفن میشنید. مشت و لگد كوفتن و نعرههای دیوانه وار بچههاش را تمیز میداد. عربدهها، ذهنش را تیره كرد. صداها را دیگر تشخیص نمیداد. نعرهها و هوهوی باد تو هم پیچیدند. همه چیز و همه جا به هوووو... هوووو... هوووو درآمد...
ذهن صغری به آتش كشیده شد. همه چیز و همه جا تو ذهنش شعله ورو تكه تكه شد. همه تو شعلهها غرقه میشدند. كولی ژولیده میان شعلهها، ران نیمه خام نوزادش را به نیش میكشید... زندائی زیر شلاق تیمور نعره میكشید و دست و پا میزد و شعله میكشید.... كمر عموحسین زیر پشتهی شعله كش گندم میشكست و كپه میشد و شعله میكشید... نگار و حبیب و سلیمان و خیلیهای دیگر، شقایقهایی بودند كه میان شعلههای بیكران میسوختند... بچهها و عروسها، نوادهها و خانهها و آ بادی تو شعلهها غرقه میشدند.... تیمور و آقا و مامورهاش، هر كدام شلاقی شعله ور داشتند.... نعره میكشیدند.... هر كدام سوار اسبی شعله ور بودند... میتاختند و نعره میكشیدند.... اسب میتاختند و شلاقهای شعله ور خود را رو فرق، شانه و پشت و گردهی اهالی آبادی میكوفتند. راه فرار رااز هر طرف، بر اهالی میبستند.... اهالی را تو دایرهای شعله ور، گیر انداخته بودند. زنها و بچهها و پیرها، بیمحابا تو شعله میسوختند و به هر طرف میدویدند و نعرههای جگر خراش میكشیدند.... ذهن صغری به آتش كشیده شد... كله اش تو دنیائی از آتش و شعله غرق شد. چشمهاش الو گرفت. خواست اشهدش را بگوید، چیزی به ذهنش راه نیافت. تنها كلمات: «ان الفقریکادالکفر»(۱) تو ذهنش شعله كشید و همه چیز و همه جا به خاموشی گرائید....
----------------
(۱) «انسان گرسنه دین ندارد»