iran-emrooz.net | Fri, 22.08.2008, 9:09
از زخمهای زمین (۳۰)
علیاصغر راشدان
|
مسجد پهلو به پهلوی رودخانهی خكشیده داشت. رودخانه سالها خشك و یائسه بود. رودخانهی به گودی نشسته، مخفی گاه سگهای گر و شغال و روبا ههای پیر و از قافلهی همجنسان عقب مانده بود. دزدها و راهزنها، اموال غارتی خود را تو گودها و پناهگاهای رود خشکیده تقسیم میكردند. پایه دیوار غربی مسجد كنارهی رودخانه خرابه بود. اهالی آبادی دشت و صحرا و درو را رها كرده و تو مسجد جمع شده بودند كه حلیم عمو حسین را بخورند و شكمی از عزا درآورند. جوانها پیرهنهای كرباسی سفید و بی وصله پینه خود را پوشیده بودند. زلفهاشان را شانه زده و كلاههاشان راكج گذاشته بودند. برخلاف معمول، آبی به سر و صورت شان زده واز لای لایههای خاك بیرون آورده بودند. انگار مجلس عروسی آمده بودند، تو فكر خودنمایی بودند و كمتر در بند عزاداری.
حاج عبدول پیرهن كرباسی شیرـ شكری بلند و جلیقهی سیاه چسبانش را پوشیده بود. به مسجد كه رسید، اطرافش را پایید. هر كس تو حال و هوای خودش بود، هیزم به آشپزخانه کلوخی میبردند، بادیهها را آستر میكشید ند وکناردیگ میچیدند. جوانهای یغور و پر گوشت و گل، دگمههای پیرهنهاشان را باز كرده بودند، آستینها را بالا زده و دیگ را دوره كرده و آماده هم زدن حلیم میشدند. حاج عبدول عمامهی شیرـ شكریش را رو سرش میزان كرد. دنبالهی دراز مندیلش راوسط شانهاش آویخت. كنار در شبسان گیوههاش را درآورد و زیر بغلش گرفت. وارد شبتسان شد و روگلیم پاره و خاكی رنگ، دو زانو زد. اطراف خود را پایید، مسجد پر بود.
پاقدم پایین مسجد معركه گرفته بود. بچهها را دورش جمع كرده بودو به هم تلنگر میزدند و گریبان كشی میكردند. جوانی گوش پا قدم را گرفت و از جمع بچهها دروش كرد و كنار خود نشاند. جوانها بین بچهها و پیرها نشسته بودندوتوعوالم جوانی شان بودند. سر و شانه و سینه و زلف شان را به رخ هم میكشیدند. کنار گوش هم پچپچه میكردند و دور از چشم حاج آشیخ، كه كنار منبر نشسته بود و اهل مجلس را زیر نگاه داشت، میخندیدند. حاج عبدول گیوههاش را كنار زانوش، رو زمین گذاشت. با انگشتهای زمخت و ترك خورده اش، دوره ی چرمی شان را نوازش کرد و از یك طرف زانوش برداشت و طرف دیگرش گذاشت. از بیكاری سرفه كرد. دو دستش را بلند كرد. عمامه خود رااز سر برداشت. خار و خسهائی را كه به عمامه چسبیده بودند، با دو انگشت و با ظرافت، چید. عمامه را تو یك دستش گرفت و با دست دیگرش، سر تیغ انداختهی خود را مالش داد. عمامه را، دو دستی و محترمانه، رو سرش گذاشت، چرخاند و میزانش كرد. بالای مجلس را پائید. ابوتراب خان و حاج مهدی تو بلند مجلس، نزدیك حاج آشیخ و تیمور نشسته بودند. حاج عبدول زیر لب زمزمه كرد:
- بایس پهلو آنها مینشستم، حالا دیگر نمیشه، خوبیت نداره، چی جوری میشه از میان ئی همه جمعیت به آن جا رسید؟ نخیر، صرف نداره، همین جا بشینم سنگین تره. بایس زودتر میآمدم، باشه برای دفعات دیگر.
حاج عبدول دستهاش را به هم مالید وتو هم گره كرد و رو كاسهی زانوش گذاشت. بوی حلیم فضای مسجد را پر كرده بود. بچهها بی طاقتی میكردند. بوی حلیم دهان حاج عبدول را آب انداخت. نگاه منتظرش را لابه لای جماعت منتظر چرخاند و به پلههای چوبی منبر زهوار در رفته دوخت و به پهلو دستی خود گفت:
- چرا ئی آشیخ نمیره رو منبر؟ بره بالا و مصیبتش را بخوانه و خلاصمان كنه. تا حالا خیلی كم دیدمش، همانه كه آقا با تیمور راهی عشرت آباد كرده؟
- بله، حج آ شیخ سفارشیه.
حاج عبدول انگشت رو زخم اطرافیان خود گذاشت. از هر طرف زخمی دهان باز كرد:
- انگار تو چاله افتاده و لنگهاش شكسته.
- مرد حسابی چشمهات كوره؟ حج آشیخ مثل تنهی چنار، به پایه منبر تكیه داده!
- پس برای چی نمیره بالا فاتحه ش را بخوانه و جانمان را خلاص كنه؟
- درست میگه. مسجد كه جای سوزن نداره دیگر.
- بوی حلیم ئی همه آمیزاد را از كار دشت و درو واداشته و تو مسجد جمعشان كرده.
- یك سال هم ئی همه خلقاله به مسجد نمیاد.
- حج عبدول جان، تو هم زودتر از ئی عادت نحس نفس كشیدن دست ور دار، مگذار دیگدان و دیگ حلیم سرد بشه. بگذار از دولتی سر دیگ حلیمت، مسجد غلغلهی جماعت بشه!
- كور خواندی كربلائی، تا حلیمت را نوش جان نكنم، دنیا را سه طلا قه نمیكنم.
- حج عبدول پیش از مردن، حلیمش را سمپاشی میكنه كه قابل خوردن نباشه!
یال و كوپال پت و پهن حاج آشیخ از پای منبر بلند شد. زمزمهها و شوخیها فروكش كرد. حاج آشیخ دستی به ریش سیاه و تر و تمیزش كشید. با گوشتهای آویختهی غبغب و پس گردنش بازی كرد. شكم برآمد هی خود را با بال عبای مخمل شتری رنگ تر و تمیزش پوشاند. نگاه پرتبختری به جماعت انداخت. صورت بیتفاوتش را طرف منبر چرخاند. پاش را تو نعلین فشار داد. كمرش را خم كرد و دولا دولا، از پلههای منبر بالا رفت و خودرا رها كرد، منبر تكان شدیدی خورد. پایهها و تار و پودش ژیغ- ژاغ كرد و آرام گرفت. حاج آشیخ دستهای سفید و پرگوشت خود را از زیر عبا بیرون آورد. تسبیح دانه درشت خرمائی رنگ را میان انگشتهاش به بازی گرفت. سر و گردن و شانههاش را چپ و راست تكان داد. سینهی خود را صاف كرد و داد كشید:
- صلواه!
- اللهم صلی علی محمد واله محمد.
- این همه آدمیزاد صلواهشان را نگاه كن. انگار سالهای آزگار نان گیرشان نیامده. لال نمیری صلواه جلیتر!
- اللهم صلی علی محمد واله محمد.
- نخیر، فایده نداره. شماها مرد مسجد نیستید. مرد حلیم و شكمید. به شاهرگم هیچ كدامتان اینجا نیستید، تمام هوش و حواستان تو دیگ و بوی حلیماست. اگر بعد از خوردن حلیم ده نفرتان تو مسجد ماند، اسمم را عوض میكنم.
- نسیه صلواه نفرستید. یااله صلواه جلیتر!
- اللهم صلی علی محمد و اله محمد.
پهلوان خلیل چند جوان پر یال و كوپال را دور دیگ حلیم جمع كرده بود. اجاق به اندازهی نیم قد از زمین بلندتر بود. پهلوان خلیل بالای اجاق پرید. دستهی چوبی بلند «پوشوك »را از چپ و راست، میان پنجهها و سینهی دست خود گرفت. دو پاش را، دو طرف دیگ، رو سكوی بالای اجاق محكم كردو رو دیگ حلیم خم برداشت. از چپ و راست چوب گرد و چهارپر سر« پوشوك» را ته دیگ كوفت. حلیمها را با سرعت چرخاند و بالاو پائین كردو بالاتنهی خود را به رقص موزونی در آورد. چند دقیقه پوشوك زد. وارد عوالم خلسه شدوبا حركت پوشوك تو دیگ حلیم، حركت میكرد. با آهنگ دستهی پوشوك، گردن و سر و شانهها و سینه و كمر خود را، به چپ و راست و جلو و عقب میچرخاند. با هرضر به، كه به ته دیگ و گردهی حلیم میكوفت، بیاختیار صدائی از ته حلقوم خود بیرون میداد:«هوووم.... هوووم.... هوووم.... هوووم.... » به نفس نفس افتاد. صورتش گل انداخت. غرق عرق شد. حیدر بالای سكو پرید. دستی به پشت و شانهی پهلوان خلیل زد و گفت:
- قبولت داریم پهلوان، الحق كه پهلوانی.
حیدر پوشوك را گرفت ومشغول شد. پوشوک زدن و دور گشتن ادامه یافت تا گوشتهای حلیم پت برداشت. گوشت و بلغور حل شدند و تو یكدیگر آویختند. حلیم آمادهی خوردن شد. غلام سیاه آستری چركمرده را از دور گردن خود واگرفت. عرق سر و صورت و گل و گردنش را پاك كرد. آستری به نم نشست و سیاهی گرفت. غلام آستری را باز كرد و تكانش دادو رو در باز دیگ حلیم پهن كرد. در دیگ را پوشاند. آبگردان را كنار دیگ، به سكو تكیه دادو دستهاش را بالا زد.
عدهای بادیه، قابلمه و دیگچه به دست، داخل و بیرون آشپزخانه و ایستاده، چندك زده، و یا رو زمین پهن آلوده، پهن شده بودند. نگاههای پرسان خود را به دیگ و آبگردان و غلام دوخته بودند. بعضیها، هر از گاه، به عمد، ظرف خود را به در و دیوار میزدند و به صدا در میآوردند و حضور خود را اعلام میكردند.
غلام سیگار اشنوئی دود كرد. كنار اجاق چندك زد. ته ماندهی نیمسوزها را از زیر دیگ بیرون كشید. نیمسوزها دود میكردند. دود آشپزخانه را تیره كرد. چشمها را به اشك نشاند. جماعت به حركت درآمد. اشكهای خود را با آستینهای چركمرده خود پاك میكردند. چند نفر به سرفه افتادند. غلام نیمسوزها را از پنجره تنگ تو رودخانهی خشك پرت كرد. دیگچهی قیمه را رو آتشهای خاکستر گرفتهی جلوی اجاق گذاشت. در حلبیش را برداشت و به دیوار سیاه و دوده گرفته تكیه داد. ملاقه را تو قیمهها چرخاند. دستهی آن را به دیوارهی داخلی دیگچه تكیه داد و رهاش كردو نفس راحتی كشید. ته ماندهی سیگارش را با پکی پرنفس تمام كرد. جماعت بادیه و قابلمه و دیگچه به دست را نگاه كرد. سگرمههاش تو هم رفت. لب و لوچهاش آویزان شد و گفت:
- بیخودی سر و كله میكشید و سر و صدا راه میاندازید. همه تان برید دنبال كارتان. تا تمام مهمانها را از سر واز نكنم، احدی حق نداره نگاه چپ به دیگ بندازه.
- غلام خان من بچه م را تو خانه تنها رهاش كرده م. طاسم دو آبگردان بیشتر جا نداره. میترسم بچه م بیفته تو چاه. هرچی همت داری، همی الان بده تا برم پی كارم!
- من چانه سرم نیست، ئی آستری یك ذره از در دیك كنار بره، بركت حلیمم زایل میشه، من هم كاسه كوزه تان را رها میكنم و میرم پی كارم. كسی یاد نداره شاغلام حلیم كم بیاره. ئی مرتبه م نمیگذارم جلو تیمورخان، پیشكارآقا و حج آشیخ آبروم زیر پا گذاشته بشه.
- بله، آدمهای محترم مجلس از ما پاره پوشها واجب ترند، برای غلام نیمسوز
- حلیم مال مهمان مسجده. برید نگاه كنید، جای سوز انداختن نیست. گشاد بازی كنم، به نصف شان نمیرسه. بایس گشنه از خانهی خدا برند بیرون. خلاصتان كنم، تا تمام مهمانها را از سر واز نكنم، پدرم سر از گور در بیاره، یك چكه حلیم تو كاسهی سرش نمیریزم. مهمان خیلی زیاده، گمان نكنم به شماها چیزی برسه، برید بیرون.
- خدا نكنه گدا معتبر بشه، اگر بشه، ئی جوری از خدا بیخبر میشه. غلام نیمسوز شكوفهی ذغال، عطات را به لقات بخشیدم، من كه رفتم، تو بمان و همان تیمور خان، پیشكارآقات بیشتر از ئی گدا گدولهها به دردت میخوره.
- جلو آشپزخانه را خلوتش كنید. بگذارید باد بیاد، خفه شدیم. جلو دست و بالمان را خالی كنید. بگذارید به كارمان برسیم، روضهخوانی تمام شده. الان صدای تیمورخان در میاد. میشناسیدش كه، پیه ش به تن بیشترتا ن خورده. از سبیلهاش خون میچكه. تو خانهی خدا هم شلاقش را آورده. كفرش در میاد، ور میخیزه میاد با كله تو دیگ كله پام میكنه.
چند نفر هنوز رو زمین چندك زده بودند. حیدر و پهلوان خلیل و غلام بلندشان كردندو از حول و حوش در آشپزخانه كنارشان زدند.
غلام آبگردان را دست گرفت و كنار دیگ وایستاد. بادیههارا كنار دست خود ردیف كرد. آماده ی كشیدن حلیم شد و گفت:
- جوانها حاضرید؟ هرچی هنر دارید به خرج دهید. حیدر و پهلوان خلیل با چند جوان دیگر میرند سراغ صفها، طاسهای حلیم را میچینند. قاسم تو مجمعهی سفارشی تیمورخان و حج آشیخ را ببر. حق ندارید به احدالناسی یك مثقال اضافه بدید. من هم طاسها را كمتر میریزم، بایس به همهی ئی جماعت برسه. دو نفر طاسها را آستری بكشند و بگذارند جلو دستم. چند نفر هم طا سهای خالی را تند تند از سفره جمع كنند و برسانند به من. شستن هم لازم نداره. راه بیفتین كه حلیم سرد میشه و از دهن میفته.
- داش غلام بگذار ئی مجمعهی سفارشی را خودم ببرم. قاسم بیدست و پاست، میترسم آشیخ و تیمور را ناراحت كنه.
- نه حیدر، لازم نكرده. تو كله ت باد داره. الان هم دیر شده و تیمورخان اوقاتش خیلی تلخه. میترسم چیزی بگه و تاب نیاری، قاسم ملایمتره. داش قاسم ئی مجمعه سفارشی را اول بگذار جلو تیمور و حج آشیخ. جوان جاهل بازی در نیاریها! دست پائین را بگیر. تیمورخان را میشناسیش كه، تو گوشت هم كه زد، سربلند نمیكنی. با ادب و سر به راه و تمیز پذیرائی میكنی.
قاسم گرد و خاك كلاه و لباس خود را تكاند. صورت و گردن و زلف خود را، با بال پیرهن چركمرده اش، پاك كرد. مجمعهی سفارشی را رو دستش گرفت و از آشپزخانه خارج شد. تیمور و حاج آشیخ كنار منبر، دور از جماعت، نشسته بودند. تیمور به دیوار تكیه داده بود. شکمش قار و قور میکرد. چشمهای سرخش تو حدقه میچرخید. دستهی شلاقش را دست گرفته بود و به رخ جماعت میكشید. شلاق سیاه افعی مانند را هر از گاه به رانها و شكم برآمدهی خود میزد. فكها و چانهی گراز مانندش را با دستهی شلاق میخاراند. قاسم مجمعهی سفارشی را كنار آنها آورد. جلوی پاشان زانو زد و گفت:
- سلام تیمورخان. مجلس ما قبا پارهها لایق قدم شما نبود. منت گذاشتید، سرفرازمان كردید.
- نیم ساعته حج آقا از منبر آمده پائین. از ته چاه میخواستی برامان حلیم بیاری؟ بایس بلند میشدم میرفتم.
حاج آشیخ تسبیح دانه درشت خود را توكف دست گوشت آورده و لطیف خود گردش داد و انگشتهای سفیدش را به غبغب و پس گردنش مالاند و گفت:
- شما ببخشید تیمورخان، از قدیم گفته ند، گناه از كوچكتر و گذشت از بزرگتر،. انشااله تلافی میكنند. تو منبر بعدی، مفصل دربارهی اطاعت صبحت میكنم و دلالت شان خواهم كرد.
قاسم حلیم و سفرهی سفارشی را چید و آهسته دور شد. تیمور سرش را به گوش حاج آشیخ نزدیک کرد و آهسته گفت:
- پدر گردن كشش را به زانو درآوردم. اینهام گرگزاده هستند. جان به جانشان كنند، تا فرصت پیدا كنند، خوی و خصلت شان را نشان میدهند. بین آقا و بازماندههای خانوادهی سردار، همیشه خون و خنجر حاكم بوده. فعلاً كه ذلیل شان كرده م، بعد هم نمیگذارم سربلند كنند. ریشه شان را از ئی آبادی ور میاندازم.
حاج آشیخ آستینهای گشادش را بالا زد، خود را آماده خوردن كرد. سرش را به گوش تیمور نزدیك كرد و گفت:
- شما كه عقل كاملید چرا ؟ رفتار تو مسجد حكمت دیگری دارد. خشونت و بزن و بكوب جائی دارد و ملایمت جائی. مسجد جای زبان و حرف است و بیرون جای چوب و قداره و تفنگ. حال بفرما، حلیم سرد میشه و از دهن میافته. بعداً مفصلاً در این باره صبحت میكنم. شما مسجد را بگذارش به عهده ی بنده.
گوش تیمور دیگر به گفتهی حاج آشیخ نبود. بادیه حلیم را جلوی خود كشید. نصف نان خانگی را گلوله كرد و تو یك دست و قاشق را با دست دیگرش گرفت. سرش را رو بادیه خم كردو قاشق را زیر حلیم سفت كشدار خیزاند. قاشق لبریز را طرف دهان تا حد ممكن بازش برد و با صدای بلند هورت كشید، دهانش پر شدو مقداری حلیم از دو گوشهی لبش بیرون زد. ته ریش و چانهاش را پوشاند. لپهای گل انداخته و پر گوشتش از دو طرف ورم آورد. چشمهاش گرد و گشاد و چپ شدند.
جماعت تو چند صف، رو در رو، و پشت به پشت، دو زانو زده بودند. جوانهای چالاك، مجمعههای پر بادیههای حلیم را میآوردند. حیدر و قاسم و پهلوان خلیل و دو نفر دیگر، بادیهها را از چپ و راست، تو صف، جلو جماعت ردیف میكردند و عقب عقب، میگذشتند. اهل ولایت نانهای تازه از تنور درآمده را مچاله و در بادیههای حلیم فرو میكردند. هر كس عجله داشت نان و حلیم خود را زودتر ببلعد. بدون قرار قبلی، با هم مسابقه گذاشته بودند. هركس فكر میكرد، نفر پهلوئیش زودتر تمام كند، دست به بادیهی حلیم او دراز میكند و از جلوش میقاپد. هوای گرم تابستان و حلیم داغ، عرق تن و گل و گردن و پای جماعت را در آورده بود. بوی عرق دماغ را میسوزاند. بعضیها دستپاچه، با گوشهی آستین و دامن پیرهن، عرق پیشانی و زیر چانهی خود را پاك میكردند. بعضیها سخت مشغول بودند، دنیا و مافیها را فراموش كرده بودند. عرق از پیشانیهاشان رو گونههاشان قل میخورد، از نوك چانه تو بادیهی حلیم و رو نانها چكه میكرد. صدای باد گلو، از گوشه و كنار صفها، پرده گوش را خراش میداد. فشافش نفسها، فضا را تو خود گرفته و تنها به عرق نشسته بود. بوی عرق با بوی بخار حلیم درآمیخته و اوج گرفته بود. همه جور عمل و حركت دیده میشد، جز یاد و نام عموحسین، ذهن و زبانها سخت مشغول بودند....