پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 14.08.2008, 17:31

الیا ایساکویچ و مارگاریتا پروکوفیاونا


برگردان حبیب فرجزاده

نویسنده: ایساک بابل
Elja Isaakovitj och Margarita Prokofjevna
Isaac Emmanuilovich Babel, (13 July 1894 – January 27, 1940)


گرسیکوویچ با اندوهی فراوان دفتر بازرس را ترک کرد. که به او تذکر داده بود که اگر یهودی با قطار بعدی اریول را ترک نکند، مستقیماً به کاروان زندانیان ملحق خواهد شد. ترک اریول هم برای او برابر با از دست دادن کسب و کارش بود.
گرسیکوویچ کیف دستی زیر بغل بدون هیچگونه عجله‌ای در حال ترک خیابان تاریک بود، نرسیده به چهار راه یک نفر قد بلند که بنظر می‌رسید زنی باشد او را صدا کرد:
- عزیز، دلت می‌خواهد؟ بیا.
گرسیکوویچ سرش را بلند کرده از پشت عینک نگاهی کرده بعد از تأملی باشک گفت:
- چرا نه.
خانم زیر بازوی او را گرفت. سر نبش پیچیدند.
زن گفت کجا داریم می‌رویم؟ به هتل؟
- می‌خواهم همه شب را با تو باشم، برویم به خانه تو.
- سه روبل می‌شود، عموجان.
- دوتا،
- پس معامله مون نمیشه، عمو.
سر دو و نیم روبل توافق کردند و به راهشان ادامه دادند. خانه خانم روسپی کوچک و تمیز بود. یک چراغ رنگ پریده قرمز روشن بود. پرده‌ها هم پاره بودند.
تا آمدند تو خانم پالتواش را در آورد، دکمه‌های بلوزش را باز کرده... اشاره کرد.
-‌ای بابا! گرسیکوویچ ترش کرد، چه دیونه‌ای.
- عصبانی هستی عمو؟
نشست روی زانوهای مرد.
- بچسب به من که کمتر از هشتاد کیلو نیستی.
- هفتاد.
از گونه رنگ پریده مرد بوسه‌ی جانانه‌ای برداشت.
- آی، گرسیکوویچ دوباره ترش کرد، خسته‌ام، دلم می‌خواهد بخوابم.
زن بلند شد با تلخی گفت:
- یهودی هستی؟
گرسیکو از پشت عینک نگاهی کرده و گفت:
- نه.
- عمو جان پس خرجت شد ده روبل.
گرسیکوویچ بلند شد و رفت بطرف در.
- پس پنج تا.
گرسیکوویچ برگشت.
- یهودی با حال خسته گفت تخت را آماده کن، کتش را در آورده دنبال جایی می‌گشت تا آویزانش کند.
- اسمت چیه؟
- مارگاریتا.
- مارگاریتا ملافه راعوض کن.
تخت پهن بود با تشک فنری نرم.
گرسیکوویچ با ارامش شروع به لباس کندن کرد، جوراب‌های سفیدش را درآورد، انگشتان عرق کرده پاهایش را تاب داد، در را با کلید قفل کرد، و آن را زیر بالش گذاشت و دراز کشید. مارگریتا خمیازه کنان بدون عجله پیراهنش را درآورد، جوش روی شانه‌اش را فشارداد، موهای نازک خود را با باند ظریف بست.
- عمو اسمت چی است؟
- الی، الیا ایساکوویچ.
- تاجر هستی؟
الیا سرسری جواب داد:
- هم می‌خریم و هم می‌فروشیم.
مارگاریتا چراغ نفتی را فوت کرد و رفت توی رختخواب...
گرسیکوویچ گفت:
- ولم نکن، چه چاق و چله‌ای.
زود بخواب رفتند.
صبح اطاق را نور آفتاب پر کرد.
گرسیکوویچ بیدار شد، لباس‌هایش را پوشید، رفت جلو پنجره.
ما دریا داریم شما زمین دارید، بد نیست.
- مارگاریتا پرسید، مال کجایی؟
با کنایه جواب داد:
- از اودسا، شهر درجه یک، یک شهر خوب.
- تو که از همه جا خوش‌ات می‌آید.
او جواب داد:
درست است. هرجایی‌که آدم‌ها هستند.
- تو دیوانه‌ای. از تخت آمد پایین. آدم‌ها شرور هستند.
- البته که نه، آدم‌ها خوب هستند. منتها به آنها می‌قبولانند که بد باشند، آنها هم به سادگی می‌پذیرند.
مارگاریتا کمی به فکر فرو رفت. و بعد لبخندی زد و آهسته گفت:
- آدم عجیبی هستی، و او را سرتاپا پایید.
- برگرد می‌خواهم لباس بپوشم.
صبحانه خوردند، چایی نوشیدند. گرسیکوویچ به مارگاریتا یاد داد که چگونه به نان کره بمالد و روی آن به شکل بخصوصی سوسیس بچیند.
- امتحانش کن!همزمان که براه می‌افتاد گفت:
- دیگر دیر است من باید بروم.
- اینهم سه روبل تو، باور کن، من در اینجا نمی‌توانم حتا یک کوپک در بیارم.
مارگاریتا خندید.
- خسیس. رد کن بیاید. شب می‌آیی؟
- می‌آیم.
عصر گرسیکوویچ آمد. با خودش غذا آورده بود، ماهی، سوسیس، یک بطری آبجو و سیب.
مارگاریتا پیراهنی تیره و یقه بلند پوشیده بود.
موقع غذاخوردن مارگریتا گفت:
- با کمتر از پنجاه روبل در ماه مشکل بتوانم خودم را اداره کنم، کارم جوری است که باید لباس خوب بپوشم، وگرنه پول تهیه سوپ کلم هم نمی‌توانم در بیاورم. فراموش نکن، اجاره همین اطاق پنجاه روبل است.
گرسیکوویچ با تأمل، همزمان که با دقت ماهی را به دو نصف مساوی تقسیم می‌کرد گفت: در اودیسا یک اطاق مجلل در محله مولداویان را می‌شود به ده روبل اجاره کرد.
- فراموش نکن اینجا، با این ترافیک سنگین نمی‌شود یک چرت درست و حسابی زد.
میدانی:
- هرکسی مشکلی دارد. بعد از گرفتاری‌ها و بدی کسب و کارش، وضع خانواده و پسرش که باید به سربازی برود گفت.
مارگاریتا باحوصله گوش داد، سپس باقیافه‌ای آرام و گرفته سرش را به روی میز تکیه داد.
بعد از شام گرسیکوویچ کتش را درآورد، عینکش را با دقت با پارچه‌ای تمیزکرده پشت میز کوچکی نشست. چراغ را بطرف خود کشید و شروع به نوشتن نامه‌های تجارتی کرد. مارگاریتا به شستن موهایش پرداخت.
گرسیکوویچ با صبر و حوصله و دقت به نامه نوشتن ادامه داد. گاهی ابروهایش توهم می‌رفت. قلم را در دوات فرو می‌کرد بدون لحظه‌ای غفلت با تکان دادن قلم جوهر اضافی را از نوک آن می‌زدایید، وقتی که کارش تمام شد، مرگاریتا کنارش روی کتاب نسخه برداری نشست.
- بچلانم تو که خانم وزینی هستی. بنشین همین جا خانم عزیز. بعد با چشمان ریزش خندید. عینکش برق زد. فرداش مسافر بود.
مشغول قدم زدن روی سکوی ایستگاه بود چند دقیقه دیگر قطار حرکت می‌کرد چشمش به مارگریتا افتاد.
مارگاریتا تند بطرف او آمد با خودش یک بسته کوچک آورده بود.
قیافه‌اش بهم خورده و قرمز بود. نفس نفس می‌زد معلوم بود که عجله کرده.
- به اودسا سلام برسان. خداحافظ...
بسته پیراشکی را گرفت.
- مرسی. ابرو بهم کشید. قدش کمی خم شد. رفت تو فکر.
قطار سوت سوم را کشید. با هم دست دادند.
- خداحافظ مارگاریتا پروکوفینا.
- خداحافظ الیا ایساکوویچ.
گرسیکوویچ سوار قطار شد. قطار براه افتاد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024