يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 08.08.2008, 15:30

شابوس – ناحامو


برگردان حبیب فرجزاده

نویسنده: ایساک بابل
از مجموعه "غروب آفتاب"

Sjabos - Nahamu


صبح و عصر هر روز پنجم. و هر صبح و عصری که سپس خواهد آمد، روز ششم.
روز ششم عصر جمعه، باید دعا را خواند، بعد از خواندن دعا بهترین کلاه را بسر گذاشت، در شهر کوچک پیاده روی کرد و باعجله برای صرف شام به خانه رفت.
یهودی، در خانه یک لیوان ودکا را سر می‌کشد، نه خدا و نه تالمود دو لیوان نوشیدن آنرا با ماهی و کیک کشمشی به او نهی نکرده‌اند. بعد از شام سرحال می‌آید. برای خانم‌اش داستان می‌گوید. سپس با یک چشم بسته و دهن باز خوابش می‌برد. او می‌خوابد، اما خانم‌اش در آشپزخانه به موسیقی گوش می‌دهد، گویا ویلون زنی نابینا از شهر آمده و پایین پنجره آشپزخانه می‌نوازد.
این رسم همه یهودی‌ها است. اما "حرشلا" مثل همه یهودی‌ها نیست. البته که نه. نه‌اینکه او در تمام "اوستروپول، ویلیویسکنا وبردیچیو" معروف است.
او از شش شب جمعه یکی را جشن می‌گیرد و بقیه را با خانواده در خانه‌ای سرد و تاریک می‌نشیند. بچه‌ها گریه می‌کنند. خانم‌اش خرده گیری می‌کند، هر کلمه‌اش به درشتی یک صخره. حرشلا معمولأ در پاسخ او شعر می‌خواند.
گفته شده که او یک بار می‌خواسته آینده‌نگری کند. چهارشنبه می‌رود بازار تا ترتیب خرج روز پنجشنبه را بدهد. در جایی‌که بازار است آقا هم پیدا می‌شود، جایی‌که آقا باشد آنجا ده تا یهودی هم پیدا می‌شود. اما از ده تا یهودی نمی‌شود سه گروش پول در آورد. همه سراپا به جوک‌های حرشلا گوش دادند اما موقع جمع کردن پول، مثل اینکه آب روی شن ریختند. با شکم چون دنبک خودش را به خانه رساند.
خانم‌اش پرسید:
- چقدر درآوردی؟
- جمعأ حواله به آینده شد، البته در زندگی بعدی. چه پولدار و چه بی پول همه قولش را داده‌اند.
خانم حرشلا ده تا انگشت داشت. او با خم کردن انگشتان شروع به شمردن کرد.
تمام خانم‌ها شوهران معمولی دارند، اما مرد من شکم زنش را با کلمات زیبا سیر می‌کند.
خدا کند تا آخر سال از زبان، دست‌ها و پاها فلج شود.
حرشلا گفت:
- آمین.
در خانه مردم شمع‌ها به بزرگی درختان چنار می‌سوزند. شمع خانه ما به نازکی چوب کبریت است، دودشان آسمان را تاریک کرده است. همه نان سفید‌شان در روی میزشان حاضر است. اما تنها کاری که مرد من توانست، جمع آوری هیزم آنهم به خیسی گیس‌های تازه شسته بود.
حرشلا در دفاع از خود هیچ‌چی نگفت. نخست اینکه چرا باید به آتشی که شعله‌ور است هیزم ریخت؟ دوم اینکه در جواب همسری که به درد نق زنی مبتلا است و از طرف دیگر حق هم دارد، چه باید گفت!؟
زمان گذشت همسر از داد زدن خسته شد. حرشلا روی تخت خواب درازکشید و رفت تو فکر.
- آیا بروم پیش "رابی بوروچل"؟ ازخودش پرسید. (گفته شده که رابی بوروچل مبتلا به مالیخولیای سیاه بود و برای او هیچ دارویی بهتر از صحبت‌های حرشلا نبود).
- بروم پیش رابی بوروچل؟ بی‌گمان خدمت‌گزاران "تسادی کنس" به من فقط استخوان خواهند داد. گوشت را برای خودشان نگه می‌دارند. واقعیت این است که گوشت از استخوان بهتر است، اما استخوان از هوا بهتر است. می‌روم پیش رابی بوروچل.
حرشلا بلند شد رفت اسبش را زین کند. اسب عصبانی وپکر به اونگاه کرد.
اسب گفت "خوب، حرشلا پریروز که از یونجه خبری نشد، امروز هم که تا حالا خبری نشده.
اگر فردا بیاید و از یونجه خبری نباشد، آنوقت باید از خود سئوال کنم، آیا این دنیا ارزش زنده ماندن دارد؟"
حرشلا تحمل نگاه‌های شاکی اسب را نداشت. سرش را پایین انداخت و دستش را بر موهای لطیف اسب کشید. بعدأ چنان آه عمیقی کشید که اسب تا آخرش راخواند. حرشلا هم تصمیم‌اش را گرفت.
- تا رابی بوروچل پیاده می‌روم.
تا حرشلا راه بیفتد آفتاب وسط آسمان آمده بود. از گرما راه جلو چشم‌هایش می‌رقصید.
گاوهای سفید بی خیال توبره‌های پر از کاه خوشبور ابا خود می‌کشیدند. موژیک‌ها با پاهای آویزان روی بار نشسته شلاق دراز خود را آهسته تکان می‌دادند. آسمان آبی بود و شلاق سیاه.
حرشلا مقداری از راه را پشت‌سر گذاشته بود. تقریبأ بعد از.ده کیلومتر به جنگلی نزدیک شد.
آفتاب غروب کرده بود. در.آسمان شعله‌هایی باریک تیر می‌کشید. دخترها‌ی پا برهنه گاوهای چریده را به‌سوی خانه می‌راندند. خیک‌های پر از شیر گاوها تاب می‌خورد.
تاریکی، سرما و سکوت جنگل حرشلا را دربرگرفت. برگ‌های سبز در سکوت خم شده با کفشان همدیگر را لمس می‌کردند، پچ پچ کرده شق شق به جای خود برمی‌گشتند.
حرشلا به نجوای آن‌ها اهمیت نداد. در شکم او ارکستر به بزرگی ارکستر که معمولأ در بال بارون‌ها می‌زنند، می‌نواختند. او راه درازی در پیش داشت.
در کناره جاده، تاریکی سریع و آرام پیدا شد دور سرحرشلا گشت زد. با موفقیت کف زمین را پوشاند. فانوس‌های بی‌حرکت در آسمان روشن شدند. زمین ساکت شد.
شب بود حرشلا به یک مهمانخانه رسید. از یک پنجره کوچک روشنایی آتش دیده می‌شد. کنار پنجره اطاق گرم مهماندار"زالدا" نشسته و مشغول دوختن نوار بود. شکمش خیلی بزرگ بود. به نظر می‌آمد که سه قلو حامله باشد. حرشلا به صورت کوچک و قرمز و چشمان آبی او نگاه کرده و سلام کرد.
- خانم اجازه هست لحظه‌ای در خدمتتان استراحت کنم؟
- البته که می‌توانی.
حرشلا نشست. سوراخ‌های دماغش مثل دم آهنگری گشاد شد. آتش گرم در اجاق زبانه می‌کشید. در دیگ بزرگی آب می‌جوشید دور دیگ پیراشگی، کف سفید مثل برف بسته بود.
درون سوپ طلایی مرغ چاقی معلق می‌زد. از فرعقبی بوی پیراشگی کشمش بلند بود.
حرشلا نشت روی نیمکت و خودش را مانند زنی که در حال زاییدن می‌باشد جمع کرد. تعداد نقشه‌هایی که در عرض یک دقیقه از خیالش گذشت بیشتر از تعداد زن‌های حضرت سلیمان بود.
در اطاق کسی حرفی نمی‌زد، آب می‌جوشید و مرغ بر موج‌های طلایی سواری می‌کرد.
- شوهرت کجا است، خانم محترم؟
- رفته خانه ارباب که اجاره را بدهد.
خانم مهمان‌دار ساکت شد. چشم‌های بچه گانه‌اش بی تاب بود ناگهان گفت:
پشت پنجره می‌نشینم فکر می‌کنم. آقای یهودی ببخشید می‌توانم از شما سئوالی به کنم. شما دنیا دیده هستید، در پیش رابی درس خوانده‌اید از آداب ما باخبرهستید. من مدرسه‌ نرفته‌ام. به من بگو یهودی عزیز آیا شابوس- ناحامو بزودی پیش ما خواهد آمد؟
حارشلا باخود گفت "عجب"! چه سئوال خوبی. همه رقم سیب‌زمینی در باغ حضرت ما می‌روید..."
- چون شوهرم قول داده وقتیکه شابوس – ناحامو آمد به ملاقات مادرم خواهیم رفت. او می‌گوید که برایم یک پیراهن و یک کلاه گیس تازه خواهد خرید. بعد پیش "رابی موتلی" خواهیم رفت از او تقاضا خواهیم کرد دعا کند، دختر نه بلکه صاحب یک پسر شویم، به نظرم می‌آید که آن که در آن بالا است شابوس – ناحامو باید یک مرد باشد.
حارشلا جواب داد:
- خانم، شما اشتباه نمی‌کنید، این خود خدا بود که این حرف‌ها را به زبان شما گذاشت. شما صاحب یک پسر و یک دختر خواهید شد. شابو- داحامو خود من هستم.
نوارها از روی زانوی زالدا به پایین سریدند. زالدا جوانی، خوش‌قیافه، چاق و بزرگ بود تا بلند شد سرش خورد به تیر. سینه راست اوبه بزرگی دوگونی پرازگندم می‌ماند. دوتا چشم آبی اومثل چشم بچه باز بود.
حارشلا به خاطر اطمینان تکرار کرد:
- خودم هستم، شابوس - ناحامو خانم دوماهی است که به خاطرکمک به مردم دور می‌چرخم.
از راه دور می‌آیم از آسمان به زمین می‌بینی که چکمه‌هایم پاره شده‌اند. از جانب تمام آشنایانتان سلام آورده‌ام. خانم مهماندار داد زد:
- از طرف عمه پسیا هم؟ از طرف بابایی پیرم، عمه گولدا؟ همه را می‌شناسید؟
- کیست که آنها را نشناسد؟ به یقین همین‌قدر که با تو صحبت می‌کنم با آنها هم صحبت کرده‌ام.
خانم درحالی که دست‌های لرزان خود را روی شکم‌اش می‌گذاشت پرسید.
- حال آنها در آن بالا چطور است؟
حارشلا در جواب گفت:
- می‌خواهی آدمی که مرده حال‌اش چطورباشد؟ در آن بالا که چلوکباب تقسیم نمی‌کنند...
چشم‌های میزبان پر از اشک شد.
- می‌دانی در آنجا سرد است و همه گرسنه. به همه به اندازه ملائکه‌ها غذا می‌دهند. در حکومت ایزدی هیچکس حق ندارد بیشتر از یک ملائکه بخورد. فکر می‌کنی یک ملائکه چقدر لازم دارد؟ او به یک قلپ آب راضی است. در بالا به صدسال یک لیوان عرق نمی‌بینی.
مهماندار حیرت زده با خود گفت، بیچاره بابایی مهربان.
- برای عید پاک برایش کوکوی سیب زمینی می‌فرستم، البته روزی یک عدد نه بیشتر. لرزان ادامه داد بیچاره عمه پسیا.
حرشلا با گردن خمیده گفت:
- منهم خیلی گرسنه هستم. قطره اشک از بغل دماغش سرخورده افتاد روی ریش‌اش.
- من که نباید چیزی بگویم، در بالا منهم جزوی از آنها به حساب می‌آیم...
حرشلا حرفش تمام نشده بود که میزبان با آن هیکل کنده فرز بشقاب‌ها، پیاله، لیوان و بطری‌ها را روی میز چید. حرشلا خوردن را شروع کرد، تازه خانم باورش شد که او واقعأ از بالا می‌آید.
حرشلا با جگر چرخ کرده و پیازورق شده شروع کرد. بعدأ یک لیوان عرق عالی (که معمولأ آن بالا بالایی‌ها توی پست پرتقال می‌نوشند) سرکشید. ماهی را هم خورد، سیب زمینی را له کرده باسوس خوش بوقاطی کرد کناره بشقاب را با چند قاشق فلفل تربچه قرمز کوهستانی پرکرد. فلفل قرمزی که یک حبه‌اش پنج پهلوان پنبه عبا به دوش را به گریه می‌آورد. بعد از ماهی نوبت به مرغ رسید. سوپ مرغ را گرم گرم با مروایدهای چربی که توش بازی می‌کردند با خود مرغ یک لقمه کرد. کوکوها که توی کره ذوب شده غل می‌خوردند، می‌جهیدند توی دهن حرشلا، مثل خرگوشهایی که از مقابل شکارچی می‌جهند. از پیراشگی‌ها که چه برسرشان آمد صحبت نمی‌کنیم چون حرشلا یک سال می‌شد که پیراشگی ندیده بود.
بعد از صرف شام خانم خانه شروع به جمع کردن چیزهایی کرد که قرار بود حرشلا آنها را با خود به بالا و برای پدرمهربان عمه گولدا و عمه پشا ببرد. برای پدر یک شال نو، یک بطری لیکور گیلاس و یک شیشه مربای توت فرنگی و یک کیسه توتون. برای عمه پشا یک جفت جوراب گرم آماده کرد. نصیب عمه گولدا یک کلاه گیس مستعمل یک کتاب دعا و یک شانه بزرگ شد. به حرشلا هم یک جفت چکمه، شیرینی خشک و یک سکه نقرداد.
وقتیکه حرشلا بسته‌های سنگین آماده می‌کرد میزبان جلو رفت به حرشلا گفت:
- آقای شابو – ناحامو سلام گرم وارادت کامل مرا به همه برسان. چرا اینقدرعجله؟ اگر کمی صبر کنی مرد من می‌آید. حرشلا جواب داد:
- متاسف‌ام خیلی عجله دارم، من به فکرخیلی‌ها باید باشم، تنها شما نیستید.
در جنگل تاریک درختان، پرنده‌ها و برگ‌های سبز خواب بودند. در آسمان ستاره‌ها کم نور چرت زده و مراقب ما بودند.
بعد از آنکه حرشلا چند کیلومتر دورشد به نفس نفس افتاد، ایستاد. بقچه را از پشت به زمین گذاشت و نشست روی آن شروع کرد به فکرکردن.
حرشلا باخودگفت:
- در دنیا احمق زیاد است، مهمان‌دار یکی از آنها بود. اما شوهر او می‌تواند مردی عاقل، با گونه‌های درشت، شلاقی دراز و مشت‌های بزرگ باشد. اگر او بیاید خانه و بعداً در جنگل دنبالت بگردد...؟
حرشلا زیاد هم زحمت پیدا کردن پاسخ پرسش را به خود نداد. بقچه را زیرخاک دفن کرده آنرا با علامتی نشانه‌گذاری کرد.
بعداً دوید گوشه دیگری از جنگل لباس‌هایش را در آورد کاملاً لخت شد. تنه درختی را بغل کرده منتظر ماند. چندان طولی نکشید. دمدمه‌های صبح صدای ضربه شلاق و به زمین کوفتن سم اسب شنید. صاحب مهمان‌خانه بود که در تعقیب شابو- ناحامو بود.
او هنگامیکه با حرشلای لخت روبرو شد و دید که درخت را بغل کرده است قیافه احمقانه راهبه‌ای که با شیطان روبرو شده پیدا کرد. اسب‌اش را نگه داشت.
- اینجا چه کار می‌کنی؟
- من مال این دنیا نیستم، از بالاها می‌آیم، لختم کرده‌اند، هرچه کاغذ مهم داشتم که می‌خواستم ببرم پیش رابی- بوروچل برده‌اند. صاحب مهمان خانه با صدای بلند گفت:
- می‌دانم این کارکی است، منهم با او حساب تسویه نشده دارم. کدام طرف رفت؟
حرشلا آهسته اما عصبانی گفت:
- نمی‌توانم بگویم، اگر دلت می‌خواهد اسب را به من قرض بده من او را دنبال کرده و در یک چشم به هم زدن پیدایش می‌کنم در این مدت در این جا منتظر می‌مانی. لباس‌هایت را دربیاورهمین جا درخت را بغل کن از جایت تکان نخور تا من برگردم. این درخت مقدس است در این دنیا خیلی مسائل بهم مربوط هستند...
حرشلا با اولین نگاه فهمیده بود که مرد دنبال چه می‌گردد، یک مرد اصیل که تازه پیش همسرش بوده است.
مرد لباس‌هایش را درآورده درخت را بغل کرد. حرشلا سوار ارابه شده دور شد. اثاثیه خود را از زیر خاک بیرون آورد و در ارابه گذاشت و به آخر جنگل راند.
بقچه‌اش را به دوش گرفت. اسب را ول کرد. راه را بطرف رابی - بوروچی محترم ادامه داد. صبح شده بود. پرنده‌ها باچشم بسته می‌خواندند. اسب مهماندار ارابه خالی را به طرفی که صاحبش را جا گذاشته بود کشید.
او در آنجا لخت درخت را بغل کرده زیر ذرات آفتاب سحری لرزان از سرما هاج و واج منتظر ایستاده بود.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024