iran-emrooz.net | Fri, 25.07.2008, 12:51
ادبیات کارگری سوئد
کسی مالک من نیست؟
برگردان حبیب فرجزاده
|
جمعه ۴ مرداد ۱۳۸۷
بخشی از کتاب کسی مالک من نيست Mig äger ingen از اوسا ليندربورگ Åsa Linderborg
مادرم و پدرم هر دو در بين کارگران فلز بزرگ شدند. همهشان آگاهی طبقاتی و روحيهی بالای کار کردن داشتند، و بخاطر اصلاحات دموکراتيک و حقوق طبقه کارگر مبارزه کرده بودند.
خانه انقلابی مادر در"خيابان فونکيس" از همهجهت با خانه اصلاحطلب پدر در "خيابان بيورک" فرق داشت. در خيابان فونيکس جمع میشدند، کتاب میخواندند و بحث میکردند، اگر علتی پيش میآمد زود جشن میگرفتند. آنجا نمونه جمعی بود از کارگران منظم، خانهای با صفا و آرزوهای زندهی سوسياليستی.
در خانه پدر نه مطالعه میکردند و نه جشنی برگزار میشد. بکلی از سروصدا پرهيزمیکردند. اگر هم پولی اضافه میآمد رویهم میگذاشتند تا که يک لوستر بخرند.
در خانه مادر زنها کار میکردند و متکی به درآمد خودشان بودند.
مادر بزرگ خانهدار بود او دنيا را با چشم پدر بزرگ میديد.
اما پدر بزرگ موقع تعريف از مبارزات خود حالت ديگری داشت.
زمانیکه پدربزرگ در دهه ۲۰ اجبارأ در شمال بعنوان کارگر کمکی به کارگران ريلگذار ملحق شد، راديکال شد. کار ريلگذاری در راهآهن سخت و خسته کننده بود. تعداد زيادی از همکاران او سنديکاليست بودند. در آنجا بود که او خوردن الکل را ترک کرد. هر هفته کارگری حقوقاش را در راه مشروبخوری از دست میداد. بقيه مجبور بودند مبلغی را جمعآوری کرده و به خانوادههای گرسنه بفرستند.
او میگفت که ريلگذارها بخاطر زنده ماندن مجبور به همبستگی بودند حتا با آنها که قابليتاش را نداشتند. رفيقی کلهخر با هيکلی لندههور در دهی وحشيانه به دختری تجاوز کرده بود . به جريمه نقدی محکوم شد رفقای ريلگذارجمع شدند و او را تا جان داشت کتکاش زدند.
پدر بزرگ با اشتياق فراوان از اعتصابات فلزکاران درسالهای ۴۶ – ۱۹۴۵ تعريف میکرد که چگونه اسمش در ليست سياه رفت.
- دخترم! اگر شکارنکرده بودم و ماهی نگرفته بودم از گرسنگی تلف شده بوديم، اعتصاب فقط بخاطر ۱۵ اوره اضافه حقوق بود! دزدکی خرچنگ میگرفتم و بيست دانهاش را يک کرون به هتل شهر میفروختم.
پدر بزرگ خيلی زود کارش را پس گرفت. باندازه کافی تجربه اندوخت. مخصوصآ بعد از آنکه "تاگه ارلاندر" Tage Fritiof Erlander (رهبرسوسيالدموکراتها، نخست وزيرسوئد از ۴۶ تا ۶۹) اعلام کرد که سوسيال دموکراتها در تمام کارگاهها تک تک کمونيستها را خرد خواهند کرد. او هم با تشديد فعاليت خودش توانست بدون داشتن دفترچه حزبی سوسيالدموکراتها و يا کمونيستها ارتقاع مقام پيدا کند، نماينده معتمد کارگران در اتحاديه شد، اين را از نظر خودش بحساب "اين به آن در" گذاشت و برای ابد اسمش توی ليست سازمان مخفی پليس ثبت شد.
با من باعلاقه از سوسياليسم صحبت میکرد. صحبت در باره آينده آرمانی را زمانی شروع کرد که من يکی دو هفته در زمستان بخاطر مبتلا شدن به آبله مرغان بيمار شدم.
مراقبت مرا به او سپردند. برای او کسلکننده بود. قبل ازظهرها در"ملارن" يخ زده ماهی میگرفتيم و بعد از ظهرها کارت بازی کرده و به صفحه "اورت توب" Evert Axel Taube گوش میداديم.
روزی ناگهان داستانهايش ته کشيد. معهذا خيلی مايل بود که چيزی را تعريف کند.
- دخترم، میخواهم برايت چيزی تعريف کنم، شايد به نظرت عجيب بيايد اما حقيقت دارد. بلی میفهمی؟ چيزی هست که به آن میگويند سوسياليسم...
- میدانم.
- بلی... پس اينطور...
کم آورد اما خودش را نباخت، مانند رفقای ريلگذار قديماش شروع به سخنرانی کرد.
- شورای کارگری مشترکاً مالک و مدير کارخانهها بوده و از آنها مراقبت خواهد کرد. با رأی گيری سرپرست انتخا ب خواهند کرد و سود در راه انسانی کردن کار و رفاه عموم مصرف خواهد شد. مانند شوروی نخواهد شد-دولت و حزب ربطی به سوسياليسم ندارد. خلق، حاکم بر توليد و اضافه توليد خواهد شد.
- دخترم! هيچ کس منظورم را میفهمی، به هيچ کسی بهره کارديگری نخواهد رسيد.
اگر قرار باشد سوسياليسم موفق شود انقلاب بايد از" نووه يوک"= نيويورک - شروع شود. فعلاً طول خواهد کشيد.
دخترم! عمر من کفاف نخواهد داد اما مطمئن هستم که تو خواهی ديد.
سالهای آخری که به ديدن پدر بزرگ میآمدم او با هيجان گلدان بلوری را که نام خودش روی آن حک شده بود و از طرف کلوب اتحاديه فلزکاران بعنوان يادبود به او داده بودند جلو میآورد. همزمان که من گلدان را نگه میداشتم او راجع به نقش خود در مبارزات مابين کمونيستها و سوسيالدموکراتهای راست و مديران کارخانه فلز صحبت میکرد.
همه میخواستندکه تبر فرود آيد، اما تنها من بودم که جرأت داشتم که دسته را ول نکنم.
خواهش کرد که گلدان را توی دستهايم وزن کنم، يک تکه شيشه فشرده که سنگين بودن آن بخاطر "کله اندرسون" بود که در پیريزی کشور سوئد و توسعه صنعت شرکت کرده بود. البته به تنهايی که نه، او هم باندازه خودش. معيار او کارخانهای بود که پشت سر گذاشته و خانهای که خودش بنا کرده بود که چه طوری روزهای ۱۲ ساعته کار، به هشت ساعت و ۵ روزمرخصی به ۵ هفته تبديل شد. حق رأی مساوی برای عموم، حق بازنشستگی، دندانپزشکی عمومی و پرستاری از سال خوردهها. اشتغال برای همه. چرا پيشرفتها ادامه پيدا نکند.
پدر سرش را تکان داد البته پنهان از چشم پدر بزرگ. پدرت کاری نکرده است، البته اگر با اطرافيان مادرت مقايسه کنيم. در اين کشور در تمام اصلاحات دموکراتيک کمونيستهای خيابان فونکيس شرکت داشته و مبارزه کردهاند. چه مبارزه جانانهای برعليه نازيستها، سرمايه داران، راستهای سوسيال دموکرات و بقيه گانگسترها پيش بردند.
ناتاسيا! فراموش نکن، تو چيزی داری که میتوانی به آن افتخار کنی. هرگز فراموش نکن که توهم از "ليندر بورگها" هستی.