iran-emrooz.net | Mon, 21.07.2008, 10:41
“پروانهای در مغزم”
اندرش آرنه میکائل پرلوند
|
Anders Arne Michael Paulrud, 14 maj 1951 - 6 januari 2008
برگردان حبيب فرجزاده
حالا به زيرزمين بر میگردم، طرف پرندههای زيرزمين-
اگر. به نظر رويايی نيايد. و زيبا.
احتمالاً هم کم بود لغت. لغتی که آنرا معنی دهد، منظورم مردن را.
سعی کردم دم دستام، روی ميز شب، بين مدادها، دفترچه ياداشت،
چند تا کتاب و ليوان شربت، پيدايش کنم.
ایکاش میتوانستم آرزو کنم که نسيمی در لابهلای پردهها میپيچيد،
صدای پاهای بچه میشنيدم، شايد میتوانستم لقمهای بخورم،
تکه نانی سفيد با مربای توت فرنگی و چند قلپ قهوه گوارا. کو اشتها؟
شمعی، نه بخاطر گرمايش و آرامش.
بخاطر لغت هم نه.
به تأخير انداختن، سياه بهار زندگی من شده است.
سکوت غريبی است.
احساس فشار خاصی روی ستون فقرات هنگامی که آدم از استفاده لغت میماند.
نمیتوان آنها را به زبان آورد. وقتیکه نتوان با زر و زينت زبان،
خود را فريب داد.
با وجود اين میخواهم درد دلهای مهمی را که دارم برايت زمزمه کنم،
و تنگی نفسام را.
بعدأ، حالا که همه چيز شده بعدأ، به چيزهايی فکر میکنم که زندگیام را ترک کردهاند،
اسامی انسانهايی که آشنايم بودند و دوستشان داشتم- حتا عاشق و معشوق بوديم-
وآنها که هرگزبه خانه من نقل مکان نکردند و بقيه آدمها.
پشيمانی بی معنی است. از اشتباهاتم پشيمان نيستم. حتا خلافکاریهايم-
بهرسبب،
بزه ابدی است.
در اين باره کلمات ديگری وجود دارد، اما آنها برای من رازناکند.
در پرونده پزشکی.
آدم دير باخبر میشود. علايم مرض در اوايل مشهود نيست.
اول سرفه.
تمام تابستان و پائيز را سرفه کردم، اما نه سرفه معمولی کشيدن سيگار.
آزار گلو و نای.
سرفه خشک.
سرفه تر.
يکبار با کمی خون.
هنگامی که بالا آمدن خون را میبينی وحشت زده میشوی.
تنفس مشکل میشود.
تدريجأ.
فيس فيس و خرخر میشنوی.
درد نمیکند، البته نه در آغاز.
نه تبی و نه عرق ريختنی.
اما وزن کم میکنم. يک سال پيش، باخبر شدم از آن به بعد پنجاه کيلو لاغرشدهام،
شايد هم بيشتر، وزن دوران بيست سالگیام را دارم.
تنگی نفس، بلی، گاهی.
بعدأ سختی قورت دادن، شک غريبی موقع قورت دادن. قلپهای نوشيدنی کوچکتر میشوند.
شيمی درمانی.
نظم سلولهای بدنم به هم خورده است. قبلأ تعادل داشتند، اما حالا نه. حالا کج رفتارند،
بی قاعده کار میکنند. بدون توجه به سلولهای سالم، خود سرانه تکثير میشوند.
سلولهای بيمار، بهتره بگوييم بیتربيتها، لخته شدهاند.
به خاطر کشيدن سيگار است.
بازهم میکشم، کارخانههای کوچک شيميايی "اکسيد کربن، نيکوتين، گازکربنيک،
امونياک، آلدئيدها و تعدادی ترکيبات قيری، و با هزاران ماده سمی و خطرناک ديگر.
البته نه مثل هميشه،
اينجا که نمیشود، يکی دو تا میکشم، بيرون از ساختمان بيمارستان.
مینشينم روی نيمکت مخصوص سيگاریها، روبدوشامبر آلبالويی قديمی پدر به تنم، کلاه نخی خاکستری بسرم. اکثرأ "همسرم" همراهم است.
باهم، با مريضهای ديگر گاهی دچار نگرانی، پکری و بی ارادهگی میشويم.
خستگی غيرقابل تحمل است. رفع شدنی نيست، حتا با خواب، نمیشود دکاش کرد، نمیشود از اين بد ذات جلو زد، و در رفت.
بخشی از کتاب "پروانهای در مغزم" اندرش پال رود ۱۹۵۱ - ۲۰۰۷" که به مناسبت
سرطان ريه درگذشت.