iran-emrooz.net | Sun, 13.07.2008, 9:43
از زخمهای زمین (۲۸)
علیاصغر راشدان
|
گندمزار از كوره راه كنار كاریز شروع میشد و تا چشم كار میكرد، گندم و درو زار بود. دو سوم گندمها درو شده بود. عدهای تو دور دستها، هنوز درو میكردند. هرم صلاه ظهر تابستان، دروگرهای دوردست را به شكل سرابهای شعله ور درآورده بود. گندمهای طلائی، دسته دسته، تو فاصلهی دوـ سه قدم از یكدیگر، رو زمین قطار شده بودند. بیست- سی نفر آغوشكش و پشتهكش و زن و دخترهای خوشهچین، تو سینهكش دشت عطش زده، مشغول بودند. دخترهای خوشهچین جیغ و داد میكردند. هر گروه سرش به كار خودش گرم بود. آغوشكشها دستههای گندم را جمع میكردند و رو ریسمان میچیدند. سی چهل آغوش گندم را رو ریسمان میگذاشتند، ریسمان را دور پشتهی گندم میپیچیدند، سر ریسمان را از حلقهی چنبر میگذراندند. پشهكش كنار پشته به زانو در میآمد و با كمك آغوشكشها، پشته را به دوش میكشید و برمی خاست و به طرف خرمن حركت میكرد. صبح كه عموحسین همراه پهلوان خلیل و حیدر، آمادهی پشتهكشی میشد، صغری التماس كرد:
- دست از یکدندگی وردار. پشته كشی امسال كار تو نیست. بگذاربه عهدهی دامادت پهلوان خلیل و پسرت حیدر. پشتهكشی تو صلاه گرمای تابسان، شوخی ور نمیداره ،كمر جوانها را هم میشكنه. پشته كشی امسال، با تیمورشمر ، گردهی پلنگ لازم داره.
- میگی میدان را رها کنم؟ سرشكستگی را قبول كنم؟ اهل آبادی بگند فاتحهی ئی یكی بازماندهی سردار هم خوانده شد؟ من خوی پلنگ را دارم. قلههای بلند، یا هیچ. بیست سال یكه تاز دروزارها بودهم. جایم بلند مجالس بوده، حالا میفرمائی زه بزنم؟
- ته دلت میلرزه، دست از ئی غرور بیجا وردار. دلم گواهی میده امروز اتفاقی میافته. گور پدر دو مرد مزد، پشتهی دست خوشش هم بستگی به دست و دل بازی صاحب كار و پیشكارش داره. آخر عمری به گدائیم منداز مرد!
- دلت برای سلامتی من نمیسوزه، برای خودت سنگ به سینه میزنی. میترسی سقط شم و كسی نباشه باركشی تو عجوزه را كنه؟
- كله خراب كم پرت و پلا بگو. ئی پدرسگ تیمور به خاطر دولاخ گندم آدم میكشه. غروب چهار لاخ گندم رو هم میگذاره و میگه پشتهی دستخوش. از خیرش بگذر! بعد از مرگ عزیزات، گردهی زیر پشته دادن، توئی روزهای نفسگیر صلاه تابستان را نداری.
عمو با صغری درشتی میکرد، اما ته دلش میلرزید. حرفهای چند روز پیش دروگرها در جواب تیمور ، كه كنار چنار سوخته سراغ پشتهكش میگرفت ، یكریز تو گوشش زنگ میزد:
- مال دنیا از جانم واجب تر نیست كه، یك مشت به شكمم میزنم و كمرم را زیر پشته و گرمای تابستان نا قص نمیكنم.
- كله م خرابه، پشته كشی گاو نر میخواهد و مرد كهن، كار من نیست.
- هر که میخواهد به قیمت زمینگیری من نان بخوره، كوفت بخوره.
عمو بعد از مرگ داماد و برادرش ، دل بستگیش به زندگی سست شده بود. نمیخواست بیش از آن خوار و خفیف شود. زورش به تیموروآقا ش نمیرسید، انگار میخواست انتقام این بیچارگی را از خودش بگیرد. به لرزش دست و دل و زانوها و التماسهای صغری وقعی نگذاشت. شال كمرش را محكم دور كمر و مچ پیچهاش را دور مچهاش پیچید. خود را، مثل دوران جوانی و به رسم اهل آبادی آراست. كنار گندمزار، بین پهلوان خلیل و پسرش حیدر ایستاد. سینه ش را جلو داد. سر و گردن و شانههاش را راست گرفت. گندمزار طلایی را نگاه كرد. دروگرها را ، كه داس به ساق گندمها میكشیدند ،از نظر گذراند. آهی حسرتناك كشیدو سرش را پلنگوار، بالا گرفت. آسمان صبحگاهی لاجوردی را تماشا كرد. خورشید تازه سر زده را، با لذت نگاه كرد. اندكی از پرتوهای طلائی خورشید را نوشید. چپ و راست خودرا نگریست. به چهرههای پر از زندگی و جوان پهلوان خلیل و حیدر خیره شد، لبخندی زد و گفت:
- بریم جوانها، امروز روز امتحانه . كمر پشتهها را میشكنیم، یا پشتهها گرد هی ما را خرد میكنند و به زانومان در میآورند!. . .
سه نفر پشته كش، شانه به شانه، به طرف آغوش كشها راه افتادند. به طرف شرق و خورشید میرفتند ، پرتوهای طلائی خروشید به سر و گردن و شانههاشان میتابید. سر و گردن و شانههاشان در مقابل نور خورشید، برق میزد.
مریم و پاقدم صبح اول وقت آمده بودند. مریم تاره عروس بود،اما ازخوشه چینی غافل نشده بود. زن دائی خیلی عقب مانده بود. زنها و دخترها فرصت نمیدادند كه آغوشكشها گندمزار را از آغوشها خالی كنند، با هم رقابت میكردند. هر كدام تندتر خود را پشت سر آنها میرساند. بچهی زن دائی گریه میكرد. گره گوشهی چارقدش را باز كرد. نصف نخودتریاک بیرون آورد. با نوك انگشت ته گلوی بچه انداخت. تلخی تریاك صورت بچه را تو هم پیچید. خود را جمع و جور كردو بال بال زد. بچه را از شیر واگرفته بود. برای ساكت كردنش، پستان خشكیدهی خود را تو دهانش چپاند. بچه گلولهی تریاك تلخ را با چند قطره شیر فرو داد، آرام آرام سست شدو پلكهاش رو چشمهاش افتاد. دهانش باز ماند و سینه خشكیده را رها كرد. بچه را تو كهنهی چهار خانهی پاره ای پیچیدو كنار بلندی جوی، زیر سایهی چند بوته خواباند. چادر شب خاكی رنگش را از رو شكم، به طرف پشت كمرش برد، دو گوشهی آن را از پشت به هم گره زدو پیشبند درست كرد. دهانهی پیشبند را باز كردو خود را با سرعت به خوشهچینها رساند. سینه اش را به طرف زمین خواباند و به خوشه چینی پرداخت. زن دائی سعی داشت خوشههای رو زمین مانده را زودتر از دیگران بقاپد و عقب ماندگی خود را جبران كند. صغری دنباله رو زن دائی و آسیه ومریم و صفیه بود. میخ طویلهی ماده گاو را كنار گندمزار تو زمین كوفته بود. افسار و ریسمان گاو دراز بود، میتوانست تا فاصلهی زیادی، ساقههای گندمهای درو شده را بچرد. گوساله از مادرش دور نمیشد. كمی فاصله میگرفت، سرش را بلند و آسمان را نگاه میكرد، چشمهای بازیگوشش را تو حدقه میگرداند، صغری رانگاه میكرد. صغری رو زمین خم برداشته بود، شش دانگ حواسش تو چشمهای كم نورش متمركز شده بودو دنبال تك و توك خوشههای از زیر دست خوشهچینها گریخته، میگشت. گوساله به صغری نگاه كردوگردن خوش تراشش را طرف مادرش برگرداند و ماغ كشید. ماده گاو پوزه از زمین واگرفت و گوساله را نگاه كرد و ماغ دنبالهداری كشید. گوساله چهار دست و پای خود را جمع كردو جفتك انداخت ، سر و گردنش را چپ و راست چرخاند، شلنگانداز ،خود را كنار مادرش رساند. پوزه ش را به گوش و گردن ماده گاو مالیدو لیسیدش. گوسفندهاصغر را كلافه كرده بودند. قاطی خوشه چینها میشدند، بعضیهاشان از لای دست و بال و كنار خوشه چینها میگذشتند، خود را به دستههای گندم جمع نشده میرساندند. آغوشكشها را غافلگیر و دستههای گندم را غارت میکردند، یك دسته گندم را پخش و پلا میكردند و میخوردند. صغری دنبال گوسفندها میدوید، جمع و جورو از آغوشكشها و خوشه چینها دورشان میكرد. تیمور شمر، سواره و مراقب تمام گندمزار و آدمها و حیوانات بود. شلاق را دور سرش میچرخاند و رو كپل اسب میكوفت. اسب را چهار نعل، به دروگرها میرساند. سر و دست و شلاق را تكان میداد. نهیب میزد و فرمان میداد.هارت و هورتش كه تمام میشد، اسب را هی میكرد، خود را كنار خرمن میرساند. پشته كش به خرمن كه میرسید، با جار و جنجال و نهیب و بد و بیراههای تیمور روبرو میشد. تیمور به عمو كه نزدیك میشد، بند دل صغری پاره میشد. عمو از خلیل و حیدر جوان عقب میماند و تیمور به او پیله میكرد، اطرافش اسب میتاخت و الدرم بلدرم میكرد.
مراقبتگاه اصلی تیمور آغوشكشها و خوشهچینها بود. محل دزدی و حیف و میل را ،خوشه چینها میدانست.هارت و هورت و خشونت تیمور، در این جا به اوج میرسید. رقابت خوشهچینها از حد گذشته بود. قاطی آغوش كشها میشدند. تیمور، شلاق را دور سرش چرخاند، به خوشه چینها هجوم برد و نعره كشید:
- آهای دزدها! برید گم شید عقب! غافل میشم، چشم در میارند، برید سراغ خرمن! دستهاتان به آغوشهای گندم بخوره، دمار از روزگارتان در میارم. بعد از این همه مدت، تیمور را نشناختید؟ خوشههاتان را میگیرم و خالی میكنم تو خرمن!
تیمور، شلاقكش، اسب را طرف خوشه چینها هی كرد. خوشه چینها جا خالی كردند. هر كدام به طرفی گریخت. زن دائی دیر جنبید. تیمور بالای سرش رسید. از همان بالای اسب چنگ انداخت ، پیشبند و شانهی پیراهنش را با شدت كشیدو پیرهن را جر داد. شانهی زن دائی بیرون افتاد. زن دائی پیشبند و خوشهها را زیر شكم خود كشیدو روزمین كپه شد. شانهی خود را با گوشهی پیشبند پوشاند. نه جیغ كشید و نه از جاش تكان خورد. سرش میرفت، از یك خوشه گندم پیشبندش نمیگذشت.
تیمور دوـ سه دور اطراف زن دائی چرخید. شلاق را دور سرش چرخاند و به پشت و شانهی زن دائی كوفت و نعره كشید:
- خودت و دیگران عبرت بگیرید، مرتبه دیگر از تقصیرت نمیگذرم. وای به حال كسی كه به آغوش كشهانزدیک شه! پیشبند و خوشهها و لباسهاش را جلو همه آتش میزنم. كار تیمور شوخی ور نمیداره، بیرحمی من تو تمام ولایت مشهوره.
قاسم پسر عمو و غلام سیاه، جزء آغوشكشها بودند. زیر چشمی زن دائی را زیر پاهای اسب و شلاق تیمور نگاه میكردند. غلام آهسته گفت:
- روی شمر را سفید كرده، داش قاسم چیزی بگو! زن عموت را میكشه!
- غلط كرد نگریخت، میشه با تیمور دیوانه در افتاد. تو روش بایستم ،روزگارم را سیاه ونانم را خشت میكنه. صبح قداره بندها و مامورهاش را وامیداره استخوانهام را خرد كنند. جل و گلیمم را میگذاره رو كولم و با دگنك و چماق، از آبادی میندازنم بیرون. دوباره م اطراف آبادی یافتم بشه، خونم به گردن خودمه.
زن دائی خود را جمع و جور كرد. یك دستش را رو دریدگی پیرهن و سرشانهی خود گرفت. با دست دیگرش پیشبند و خوشههاش را حفظ کرد. دولا دولا، خود را از معركه دور كردو كنار بچهی خفتهاش رساند. بچه هنوز منگ و افتاده بود.
پاقدم خود را كنار مادرش رساند. اشكهاش را با آستین خاك گرفته و پارهی خود پاك كرد. نگاه سرگشتهی خود را به نگاه مستأصل مادرش دوخت. حرفی برای گفتن به ذهنش نیامد. زن دائی نگاه خود را از پاقدم واگرفت و به بچهی خفته دوخت و گفت:
- برو سراغ خوشهچینیت ، بارك اله مردم و كمك حالم. برو پهلو خواهرت مریم، هواش را داشته باش. خوشههات را بریز تو پیشبندش ، شب باز لنگ میمانیم.
پاقدم با اخمهای تو هم ،رفت و با اكراه، داخل كپه زنان و دختران خوشهچین شد. زن دائی دریدگی سرشانه را با دو سنجاق قفلی بست. خوشههاش را تو كهنهی دیگری خالی كرد، گوشههای كهنه را گره زد و كنار بچه گذاشت. گوشههای پیشبندش را به كمرش گره زد و راهی وسط معركه شد. خود را قاطی خوشه چینها كردو سینه را تا موازات زمین خم كرد و دو دستی به خوشهچینی پرداخت. . . .
تیمور اسبش را نزدیك خوشهچینها نگاه داشت. كف كنار لب و لوچهی خود را با دستمال سفید تمیزی پاك كرد. سیگاری به چوپ سیگار طلائی رنگش زدو آتش كرد. سیگار را با كیف كشیدو دودش را به طرف مریم، دختر دائی ، كه حالا به شكل و قشنگی دوران جوانی مادرش در آمده بود ، فوت كرد. نگاه دریدهی خود را به مریم دوخت و خندید. دندانهای كرم خوردهی خود را نمایاند. با نگاه ،به مریم اشاره كرد، به او فهماند كه هراسی نداشته باشد و از خوشه چینهای دیگر جلو بیفتد. با خود گفت:
- بد مالی نیست پدرسوخته، ولدالچموشی در نیاره، به درد شكار چند روز تعطیلی پسر آقا میخوره.
مریم دندانهاش را با خشم به هم فشرد، نگاه لبریز از خشم و نفرتش را به تیمور دوخت، ترسیدو خود را عقب كشید. خود را كنار زن دائی و پاقدم، وسط كپهی خوشهچینها رساندو از زیر نگاه نفرتانگیز تیمور قایم كرد.
صدای درویشی چرت تیمور را پاره كرد. درویش با لباسی كفن مانند، موهای ژولیده اش را رو شانه افشانده بود. چشمهاش زیر ابروهای پرپشت، دو نقطهی سیاه كوچك بود. دهانش در میان پشم و پیل ریش و سبیلش گم بود. زنجیر كشكول را به ساعدش انداخته بود. تبرزین زنگ زدهی خوشدست كوچكش را حمایل شانه كرده و كنار آغوشكشها دم در داده بود:
«الا یا ایهاالغافل
چی میبندی به دنیا دل
كه گور تنگ و شد منزل
ترا مرگ است و آخر مرگ. »
آغوشكشها پا سست كردند. كار پشتهكشها لنگی گرفت. تیمور اسب را طرف درویش راند و نهیب زد:
- برو گمشو نادرویش شپشو! مردم را با عرعرهاش از كار و زندگی میاندازه. كون گشادی را بگذار كنار و بیا شانه ت را بده زیر درو و مزدش را بگیر. منت از بازوهات بكش و نان گدائی نخور!
درویش دستی به ریش افشان و بلندش كشید. رو كرد به تیمور،با تمسخر نگاهش كرد و خواند:
«آخر آدم زاده ئی، ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف!»
تیمور ، كه تو سر اهل آبادی زده بود و كسی نتق نكشیده بود ، از گستاخی و حاضر جوابی درویش از كوره در رفت. اسب را طرف درویش تاخت. شلاق را دور سرش چرخاند و رو فرق برهنهی او فرو كوفت.
درویش هیچ نگفت، درنگ كرد، رگهی خون از فرقش ، رو پیشانیش جاری شد. دستش را به سر وپیشانی خود كشید. كف خونین دستش را جلو چشم جماعت گرفت و خواند:
«بر من است امروز و فردا بر ویست
خون چون من كس ،چنین ضایع كیست؟»
- گورت را گم میكنی، یا با اسب بتازم روت و استخوانهات را خاكشیر كنم؟
درویش راه بیابان را زیر گام گرفت، رفت و خواند:
«بال و پر باز گشائیم به بستان، چو درخت،
گر در این دشت فنا ریخته چون دانه شویم. »
صلاه ظهر تابستان بود و گرما بیداد میكرد. كمر عمو زیر پشتهها خم برمیداشت. چشمهاش سیاهی میرفت. جلوی چشمهاش تار میشد. زانوهاش زیر پشتهها سست میشد و میلرزید. عمو نمیگذاشت دیگران متوجه ضعف و ناتوانیش شوند، به خود نهیب میزد:
- خجالت بكش مرد! الدرم بلدرم و گردنكشیها كجا رفت؟ میخواهی آبروی خانوادهی سردار را ببری؟ انگشت نما شی؟ ده برابر ئی خلیل ،روغن زرد خوردی. یك شیشك كباب میكردی و تنها میخوردی. میخواهی همه نعمتهای خانواده ت را حرام كنی؟
شماتتها و با خود كلنجار رفتنها، از سنگینی پشتهها و گرما و عطشزدگی عمو نكاست. عمو دیگر پهلوان یكه تاز دشت و صحرا نبود. بعد از مرگ برادر و دامادش، چیزی در درونش شکسته و فرو ریخته بود. پاهاش كشش قدیم را نداشتند. شانههاش زیر پشتهها خم میخورد. فشار چنبر چوبی، بر سینهی عمو، نفسش را پس میانداخت و نمیگذاشت به راحتی از صندوقه بگذرد. فشار ریسمان به دو بازو و زیر بغلها، استخوانهاش را میشكست. عمو زیر پشتهی گندم زانو میزد، كف دست چپ را رو زمین ستون میكرد و سر ریسمان و چنبر را میان پنجههای دست راستش میگرفت و سینه از زمین برمیداشت. برمیخاست، استخوان زانوها و كمرگاهش ژیغ- ژاغ میكرد، دماغش تیر میكشید. كمی در جا وا میایستاد. نفس پس افتاده اش كمی بالا میآمد. با ترس و لرز، راه میافتاد. از پهلوان خلیل و حیدر عقب میافتاد. فاصله آغوشكشها و خرمن را كه میگذشت، عرق تو خود غرقش میكرد. به نفس نفس میافتاد. پشته را با سختی ،تا كمركش خرمن میكشید. خود و پشته را، با تمام نیروی بازمانده، رو خرمن و گندمهای چغر وا میرهاند. ریسمان را از حلقهی چنبر وا میگرفت. مدتی درازكش، برجا میماندو نفس تازه میكرد. دستهاش را به كاسهی زانو میگرفت و برمیخاست. چنبر را میان چنگ میگرفت و ریسمان را از زیر پشته میكشید. هراز گاه كه از نفس میافتاد، از بالای خرمن صغری را نشان میكرد، خود را به او میرساند. تنگ آب را میگرفت، گلوی تنگ را تو دهانش میگذاشت و تا نفس داشت، آب میبلعید. از نفس که میافتاد، مقداری آب رو سر و صورت و یقهی خود میریخت و راهی طرف آغوشكشها میشد. آغوشكشها، در فاصلهی رفت و برگشت عمو، پشتهی بعدی را آماده میكردند. عمو از راه كه میرسید، زیر پشتهی بعدی زانو میزد. نفس عمو نمیكشید، آغوشكشها را معطل میكرد. از حیدر و خلیل خیلی عقب مانده بود. تیمور شلاقش را تو هوا تكان دادو اسب را طرفش هی كرد و نعره كشید:
- از فردا صبح لازم نكرده پشتهكشی كنی! مردم منتر تو نیستند كه! آغوشكشها مزد میگیرند، ماچ كه نمیگیرند! بایس پشته را ببندند و بایستند تا علف زیر پاهاشان سبز بشه و از تو خبری نیست. پشته كشی جوان میخواهد و گوشت و گل، مثل ئی خلیل دامادت. استخوانهات پوك شده. زور كه نیست، برو دنبال كار دیگر. نه از دو مزد میگذره، نه پیزی پشته كشی داره. فردا پشتهكش جوان میگیرم. امروز هم از پشتهی دستخوش خبری نیست. خیلی خوب پشته كشی كرده،انتظار دستخوش هم داره! یااله تكان بخور! وایستاده نگام میكنه! عقب بمانی ،از الان بیکارت میكنم و نمیگذارم تو گندمزار بمانی. حیدر و خلیل هم از نفس افتاده بودند. كمرهاشان زیر سنگینی پشتهها خم برداشته بود. رفتار تیمور با عمو خستگی شان را بدل به خشم كرد. زیر فشار خشم اختیارشان را از دست میدادند. خشم و فریادشان را تو خود كشتند و به سرعت قدمهاشان افزودندو بیشتر شانهها را زیر سنگینی پشتهها خم كردند. صغری پشت سر خوشهچینها كمرش را خم كرده بودو پس ماندهی خوشهچینها را جمع میكرد. رو زمین پال پال میكرد. یكی ، دو خوشهی گندم مییافت و تو پیش دامنش قایم میكرد. زیرچشمی مراقب گاو و گوسفندهاهم بود. باز خیلی پیشروی كرده بودندو قاطی خوشه چینها میشدند. مراقب حال و روز عمو هم بود، پشته را كه از زمین بلند میكرد، بند دل صغری پاره میشد. تمام روز منتظر اتفاق ناگواری بود. یكریز زیر لب لند لند میكرد:
- پیرمرد كج بحث! هزار مرتبه گفتمش دست از پشتهكشی وردار، به خرجش رفت؟ مرغ یك پا داره. حرف، حرف خودشه. تمام عمر از ئی یك دندگیش خون دل خوردم. امروز اتفاقی نیفته، صبح، شقه شقهم كنه، نمیگذارم بره زیر پشته. جلوش وامیایستم. زهرمار بشه ئی لقمه نانی كه تو خونم تر میكنه و به خوردم میده.
نعرهی حیوانوار تیمور چرت صغری را پاره كرد:
- آهای پیره زن كور چلاق؟ جلو گوسفندهات را بگیر! برانشان عقب! كوری! به گندمها نزدیك میشند! فردا بیاریشان تو گندمزار، یكی شا ن را سر میبرم و كبابش میكنم و نوش جان میكنمشها!
اخطار و ناسزاگوئیهای تیمور عمو را تكان داد، غرورش را زخمی كرد. زیر لب نهیب زد.
- ای حرام لقمه. شیر كه پیر میشه، روباه كثیفی مثل تو تخم حرام هم با دمش بازی میكنه. روزهائی كه خانواده سردار تو سرها سری داشت، تو میمون كدام گوری بودی؟ ای روزگار لاكردار، لعنت به تو!تو خواب هم نمیدیدم ئی جور خاكسترنشین بشم. هر گند و ناشوری ،آقا بالاسر و شلاقكش آبادی و اهالیش شده و چپ و راست ، رو زنها شلاق میكشه و بد و بیراه میگه!. . .
عموته ماندهی نیروش را جمع و قدمهاش را تندتر كرد. توكمركش خرمن نفس تازه نكرد. سه چهار پشته برده بود، كه کنار خرمن گندم كمرش خم برداشت و شكست. دردی تو درونش تیر كشید. انگار گلولهای از زیربغل چپ، از رو سینه و قلبش وارد شد و از پهلوو تهیگاه راستش بیرون زد. بند بند درونش یكباره پاره شد. چیزی از سینه اش قلوهكن شد. زانوهاش لرزیدند و خم برداشتند. دستهاش لخت و سست شدند. حلقهی چنبر و ریسمان را رها كرد. پشت استخوان پیشانیش سوخت. چشمهاش سیاهی رفتند. خرمن، آغوشكشها و خوشهچینها به دوران در آمدند. با پیشانی رو زمین کنار خرمن فرو افتاد. پشته روش افتاد و تو خود قایمش كرد. . . .