iran-emrooz.net | Thu, 10.07.2008, 9:26
عبارتهای پرافاده
کریستین دماند / برگردان: علیمحمد طباطبایی
بیشتر متنهایی که هنر معاصر را همراهی میکنند چنان پیچیده و مغشوشاند که میتوانند به سهولت به عنوان هجو خود گوینده آنها تلقی شوند. کریستین دماند یک مرثیه سیصد ساله را مورد بررسی قرار میهد.
برای پیشگیری از هرگونه اعتراضی که ممکن است نسبت به مقالهی من آورده شود: من یک ناقد هنر نیستم. نه اکنون و نه پیشتر هرگز چنین نبوده و به هیچ وجه قصد آن که یک ناقد هنری بشوم را ندارم. هنگامی که من از فلاکت نقد سخن میگویم در مقام و موقعیت کسی سخن نمیگویم که ثابت کرده است بهتر از دیگران از عهده کار مورد نظر برمیآید.
آنچه مرا به نوشتن این مقاله برانگیخته سرخوردگی خوانندهای است که علاقمند به هنر است اما نمیتواند انبوه تکبر و خودبینی زبانی، شیادی اخلاقی و آن اندیشیدن بد و آبکی را درک کند که خود را در این ژانر به او تحمیل میکند. برای مثال متن رسمی نمایشگاهی را از آنیش کاپور در نظر گیریم که در «خانهی هنر مونیخ» و در تاریخ سپتامبر ۲۰۷ برگزار شده بود: «در آثار کاپور ماده یک نقش اصلی را بازی میکند، علیرغم آن که پیوسته با تصوری از حضور و معنویتی در رابطه قرار میگیرد که از واقعیت ظاهری اشیاء فراتر میرود. در سخن خود کاپور: "ماده به شیوه خاصی همیشه به چیزی غیر مادی منجر میشود". او این امر را البته به عنوان تناقض بنیادین مینگرد، اما درعینحال به عنوان شرطی تکمیلی از جهان مادی. (...) در اشیاء جدید و سینتیک و موضوعات فضایی کاپور در این نمایشگاه، مفاهیمی مانند سبکی، آهستگی و رشد، در حکم منابع الهام و انگیزههای اصلی او بودهاند. در کنه تمامی آنها تعبیر کاپور از اضطراب نشسته است که او به کمک سمبلهای بیپرده و استناد به جنسیت و خشونت، آنها را بیان میکند: آنچه غیر قابل بیان است به زبان آورده و بیان میشود».
بیشتر متنهایی که تولید هنر معاصر را همراهی میکنند چنان به طور نگران کننده پیچیده و مغشوشاند که به سهولت میتوانند به عنوان هجو خود گوینده یا نویسنده آنها تلقی گردند. آنها با حالتی جنون آمیز (هیستریک) و پرت و پلا گویان آثار هنری را این گونه توصیف میکنند، «آثاری که میان دو مرز مرئی و نامرئی در نوساناند» و در شگفت انگیز ترین شیوه ممکن «به عنوان پیوندی میان زمینشناسی و زیستشناسی» عمل میکنند. آثاری که «پرسشهای سیاسی ـ زیبایی شناختی را در خصوص تفاوتهای فرهنگی و مهاجرت شکلها» مورد بررسی قرار میدهند، که البته غیر از آن اصلاً برای ما قابل تصور نبود، و آثاری که بدون آن که نیازی به گفتن باشد «به مهمترین آوانگاردهای هنری قرن ۲۰ و ۲۱» استناد میجویند و آنهم در حالی که ذاتاً «پرسشهای مهم در معماری، طراحی، فلسفه و علم» را در بر میگیرند و در معنویت خود «تحقق زمان حال را» مجسم میکنند.
تمامی این عبارتهای پریشان و پرافاده مربوط به فقط یک متن است که میتواند به سهولت نماینده یک ژانر به طور کلی باشد. این که در مبحث نقد هنر چیزی به طور بنیادین به مسیر اشتباه رفته است و آنهم پس از چندین قرن اظهار تاسف مداوم از ناامیدی روشنفکری و وضعیت درهم و برهم این ژانر، به نظر میرسد که نیاز به شواهد بیشتر نداشته باشد. چنانچه به ابتدای قرن هژدهم بازگردیم، هنرمند در باری مشهور آنتوان کویپل (Antoine Coypel) رئیس آکادمی هنر پاریس و به عبارت دیگر یک متخصص هنر در بارهی «زبان نامفهوم بی محتوا و غیر عادی» و «اصطلاحاتی که به اشتباه به هنر نسبت داده میشود» و توسط منتقدین هنری زمانه به کار میرود شکوه میکند و او اظهار میدارد که بدون هرگونه تردید به عقیده وی اکثریت قاطع آنها «در کار خود فاقد صلاحیت و همگی خنگ هستند».
چنانچه در پیش گفتار یک کتاب راهنمای روزنامه نگاری نوپای فرهنگی این امید مطرح شود که انتشار آن میتواند به تضمین آن کمک کند که « ناقدین هنر برای باردیگر با آگاهی روشن به کار خود بپردازند » پس به نظر میرسد که این سوء ظن عمومی همچنان به قوت خود باقی است. سوء ظن خود من به این سوء ظن این است که: چنانچه یک چنین گلایه بنیادینی سه قرن است که همچنان به قوت خود باقی است، بنابراین نمیتواند مسئله صرفاً یک حادثهی اتفاقی باشد. ما با دشواریهای آغازین یک رشته روبرو نیستیم، با شرایط ویژهی ژورنالیستی یا با گروه استثنایی و انعطاف ناپذیری از نویسندگان فاقد صلاحیت یا بداندیش. این اشتباه باید جایی به مراتب عمیق تر و درواقع در خود سیستم قرار داشته باشد.
این سوء ظن علت اصلی اشتغال خاطر دور و دراز من به این موضوع است. آنچه مرا میرنجاند قضاوتهای فردی نقادانه نیست، بلکه بیشتر عمل قضاوت کردن به خودی خود است. از این رو برای من اهمیتی ندارد که آیا در بارهی اهمیت جف کونز (Jeff Koons) یا تریسی امین (Tracy Emin) بتوانم با دیگران به توافق برسم یا این که آیا بتوانم آنها را از عقاید خود در بارهی آخرین برنده جایزه بنیاد ترنر (Turner Prize) متقاعد سازم یا این که آیا ما در این باره که چگونه میتوان صحنهی هنری لندن را از نیویورک و شانگهای پرتحرک تر کرد به توافق برسیم.
بنابراین تمامی این قبیل موارد برای من ـ با پوزش از به کار بردن اصطلاحی از مد افتاده ـ صرفاً «به سلیقهی خود افراد» باز میگردد و از این رو فقط به طور مشروط میتوان برای آنها دلیل آورده و یا آنها را مستند ساخت و من به هیچ وجه تمایل ندارم که از علائق خود و از آنچه بیزارم برای دیگران به نتیجه گیری بپردازم. درهر حال هرگز این موضوع به فکر من خطور نکرده است که چون برای من فوتبال در مقایسه با یک ورزش دیگر بسیار جذاب تر است پس به دیگران نیز این سلیقه خود را ثابت و تحمیل کنم.
لیکن آنچه برای من بسیار مهم است شرکت در مباحثههای عمومی در بارهی پرسشهای مربوط به سلیقه است. پرداختن به این موضوع برای من بسیار جالب توجه است که چگونه و از چه طریق انسانها به تفاوت در قضاوتهای مربوط به سلیقه برخورد کرده و با آنها کنار میآیند، آنها چگونه در حمایت از علاقمندیهای خود استدلال کرده و چگونه تلاش میکنند که برای اشتیاقهای شخصی شان مرجعیت جهانشمول دست و پا کنند و در عین حال دیدگاههای مخالف خود را به عنوان نظرگاهی نادرست جلوه دهند. تدبیرهایی برای اثبات و کسب حقانیت و پیچ و تاب دادنهای آکنده از زبان بازی که در سخنرانیهای عمومی و در متنهای جدی هنری به کار گرفته میشوند هرکدام برای خود موضوعات ارزشمندی برای تحقیق هستند.
در بسیاری از موارد اینها شکلهای روبه زوال از سخنرانیهای جنجالیاند. متنهایی که در بارهی هنرنوشته میشود به ندرت برای خواننده خود توضیح میدهند که قصد آنها توضیح چیست. آنها صرفاً تظاهر به توضیح پذیر بودن نظریههای خود میکنند. دراینجا باید اضافه شود که از یک چنین دیدگاهی تفاوتهای موجود میان بررسیهای انتقادی با متنهای معمولی که در کاتالوگهای نمایشگاه نوشته میشود و میان سخنرانیهایی که در ستایش از هنرمندان به جا آورده میشود با زندگی نامههای هنرمندان بسیار جزیی و ناچیز است. هرچقدر هم که متنهای منتشره در جهان هنر با هم متفاوت باشند، همگی آنها در یک نکته با هم موافقند و آن این که خواستار حقیقت ناباند و مدعی جدیت و این که بر واقعیت مبتنی هستند. در هر حال بیانیه مطبوعاتی یک گروه هنری که نباید به عنوان شور و هیجانی مشکوک تلقی شود، مگر به عنوان منبعی مطمئن برای اطلاعات و مساعدتی روشن و قابل فهم برای درک آن آثار. به دیگر سخن به عنوان نقد در بهترین مفهوم ممکن از این واژه.
اگر نظریه من در باره خطای کلی سیستمی صحت داشته باشد، پس باید چشم انتظار آن بود که آنها را نه فقط در متنهای ناقدین هنر، بلکه آنجا یافت که خود این ناقدین نیز به نوبه خود مورد نقد قرار گرفتهاند. اما اگر چنین مواردی صحیح باشد، پس میبایست پیشنهادهای بیشمار برای اصلاح و راهنمایی نقد اصولی که از زمان کویپل برای خود یک شبه ژانر نقادی هنر ساخته است، موارد مورد نظر را به مسیر درست هدایت کرده و بنابراین معضل مورد بحث ما میبایست مدتها پیش از این حل شده بود. لیکن درست عکس آن بوقوع پیوسته است. به عنوان مدرکی برای این حدس مایلم از همان کتاب راهنمای ناقدین که پیشتر به آن اشاره شد نقل قولی بیاورم: « بدون هرگونه تردید آثار هنری موضوعاتی اجتماعیاند. آنها توسط انسانها تولید شده و توسط انسانها پذیرفته میشوند. آنها دارای تاثیراتی بر زندگی افراد و همینطور بر فرهنگ به طور کل هستند و در عین حال معنا و اهمیت خود را از محیط اجتماعی ـ تاریخی که در آن بوجود آمدهاند دریافت میکنند.»
اگر این نقل قول به شکلی که خواهیم دید ادامه نمییافت البته دلیلی برای مخالفت با آن هم وجود نمیداشت. لیکن ادامه آن نقل قول میگوید: « با این وجود آثار هنری فراتر از اینها هستند، آنها دارای این ویژگی منحصر به فرد هستند که جایگاه آنها را بالاتر از موضوعات اجتماعی دیگر قرار میدهد. آنها البته محصولات انسان هستند یا به عبارتی شیء دست ساخت میباشند، اما برخلاف تمامی دیگر دست ساختههای بشر که همراه با ارزش مصرف خود تحلیل میروند، توسط یک مازاد، یعنی یک کوانتوم خاصیت که دارای ارزش مصرف نیست متمایز میشوند. آثار هنری ارزش خود را از خود میگیرند. این آن چیزی است که نظریه هنری به ما میگوید. خودداری اثرهنری از این که وسیلهای برای یک هدف باشد آن را از ما جدا میکند. اثر هنری سربلند و با وقار در برابر ما ایستاده است، در حالی که تمامی ساختههای دیگر با تمام وجود خود را به ما تسلیم میکنند: روزنامهها ما را با اطلاعات تدارک میبینند، مقالهها برای ما موعظه میکنند، یک مسابقه فوتبال از تلویزیون ما را به هیجان میآورد، برنامههای سرگرم کننده کاباره از ما رفع خستگی میکند و شراب خوب ما را سرحال میآورد. اما اثر هنری این حق را برای خود محفوظ نگاه داشته که هیچ نیاز انسانی را برآورده نسازد و در ردیف اشیایی که به طریقی برای انسان مفید هستند قرار نگیرد. به جای آن اثر هنری تلاش " ادراکی " و خرد " استنباطی " ما را مطالبه میکند.»
شاید این تصادف محض باشد که در جستجو برای یافتن منبعی جهت تائید نظریه ام برای اثبات وضعیت نکبت بار نقد [هنر] من اتفاقا باید به همین متن برخورد میکردم. با این وجود این دیگر نباید تصادفی باشد که انسان در یک متن که میخواهد او را در باره هدف و منظور نقد هنری به اندیشه وادارد، به این نظریهی انسان انگارانه عجیب بربخورد. آنچه در اینجا مشهود است در واقع کمتر نتیجه یک تلاش ذهنی انفرادی است، بلکه بیشتر آثاری از یک نهضت وسیع روشنفکری است.
این اندیشه که هنر باید دارای ویژگیهای بخصوصی باشد که باعث شود تا اثرهنری در جایگاهی فراتر از هر چیز دیگر در جهان قرار گیرد و به این ترتیب بتواند خود را از تمامی تعهدات معمول برای توجیه خودش آزاد سازد طی ۳۰۰ سال گذشته چنان به طور عمیق و به کمک قلمهای لشگری از نویسندگان هنری ریشه دوانده که اکنون به تلاشهای قابل توجهی نیاز است تا بتوان در این قلمرو راه دیگری را نیز باز نمود. اکنون لازم است تا این پرسش مطرح شود که چه نیازی به چنین مسیر جدیدی باید وجود داشته باشد. این دقیقاً به نفع منتقدین هنر است که این مسیر جدید را تعقیب کنند. برای مثال این مسیر جدید برای توضیح پدیدههای مربوط به اختلاف نظرهای دیرینه درارزیابی هنر و آنهم در چهارچوب روشی عملی که تضمین میکند منتقدین هنری به کمک آن به طور خودکار در طرف درست ایستادهاند شیوههای قابل قبولی ارائه میکند.
این یک الگوی کاملاً سلسله مراتبی است که بر فرض اساسی از یک جدایی قاطع اخلاقی ـ روشنفکری قرار دارد: در جهان چیزی همچون هنر در حالت مفرد (singular) وجود دارد، مجموعهای از دست ساختهای بشر که ویژگی بخصوص آنها باعث میشود در ردیف آثارهنری قرار گیرند، و آنهم جدا از آن که ما شخصاً در این باره که آیا ارزش چنین جایگاهی را دارند یا ندارند چه میاندیشیم. مراجع اصلی که به طورمعمول این مسئولیت به آنها واگذار شده که این تمایز گذاری را معین کنند « تاریخ هنر و موزه » است ـ و جالب آن که اینها نیز معمولاً در حالت مفرد قرار دارند. دوم، یک تفاوت برطرف نشدنی و موضع نگاشتی (توپوگرافیک) میان هنر (و دوستانش) در یک طرف، و مخاطب [یا تماشاگر] در طرف دیگر که باز هم به نحو تعجب برانگیزی در حالت مفرد مطرح میشوند وجود دارد. مخاطب در جهان غیردینی و دنیوی با هدفها و نیازمندیهایش زندگی میکند. در طرف دیگر هنر یک قلمروی ویژه در فراسوی جهان دنیوی ما تشکیل داده است. در مزرمیان این دو جهان حقوق مخاطب هم به پایان میرسد، حقوقی که برای بیان توقعات خود دارد: در مرز مابین آن دو جهان حق مخاطب تحویل هنر داده میشود که این به نوبه خود توقعاتش نسبت به مخاطب را مطرح میسازد.
از آنجا که البته مخاطب [تماشاگر] هنر به این عادت ندارد که با توقعاتی روبرو شود، پس آمادگی یا توانایی برای آن را هم ندارد. سستی روزمرهی همنشینی با موضوعات دنیوی چنان به طور فراگیر مخاطب را در بر میگیرد که این دیگر برای او یک اتفاق غیر منتظره نخواهد بود که عجیب ترین ایدهها در این باره که هنر چگونه باید باشد را بپذیرد. از آنجا که منتقد، برعکس مخاطب هم طراز با هنر است، او در مقایسه با مخاطب از موقعیت جبران نشدنی از یک برتری مبتنی بر تخصص برخوردار است. بنابراین وظیفه او در اصل آموزش دیگران است: او از بلندای سربه فلک کشیده تخصص خود، مردم را در این باره که هنر چیست و چگونه باید با هنررفتار کرد مطلع میسازد. به نحو هولناکی بسیاری از نوشتهها در باره هنر به طور کمتر یا بیشتر از همین استنباط متابعت میکنند. در برابراین وضعیت متداول چیزی وجود دارد که میخواهم با کمال میل از آن دفاع کنم: « هنر » یک مفهوم ارزشی است و همیشه نیز چنین بوده. یعنی مفهومی که استفاده از آن علائق و گرایشات کسانی را منعکس میسازد که از این واژه استفاده میکنند. هنر همه آن چیزهایی است که ما تحت این واژه میشناسیم: زیرا ما بنا به دلایلی آنها را جالب توجه، مهیج، آموزنده یا شاد میپنداریم. اما از آنجا که انسانها بر حسب تجربیات خود اشیاء متفاوتی را جالب توجه، مهیج، آموزنده و شاد میدانند، نتیجه میشود که این اعلام نظر بسیار مطرح و معلم منشانه که میگوید : « این هنر است! » ادعایی سطحی است (ازاین جهت که فقط دلالت بر این دارد که موضوع مورد نظر در یک موزه به نمایش در آمده) و یا متکبرانه است (به این ترتیب که در آن فرض اصلی براین مبنا قرار داده شده است که آن چیزی که در نظر من جالب توجه است به طور خود کار برای دیگران نیز همین خاصیت را دارد).
هیچ راه واقعی برای اثبات صحت و درستی علاقمندیها و آنچه از آنها بیزاریم وجود ندارد و آنها با معرفت و شناخت رابطه اندکی دارند. در واقع آنها با باورهای ما در این باره که چه چیزی برای ایجاد یک زندگی موفقیت آمیز اهمیت دارد در ارتباط قرار میگیرند. و این هم البته یک پرسش اخلاقی است و در این قبیل مسائل اخلاقی هیچ انسانی از یک برتری تخصی برخوردار نیست بلکه هر سخنی با بقیه در یک سطح قرار میگیرد.
معنای آن این نیست که هیچ امکانی برای یک مباحثه معقولانه در باره داوریهای مربوط به سلیقه وجود ندارد، زیرا هنگامی که علاقهها و بیزاریها دارای مرجعیت جهانشمول نیستند، اما در عین حال بدون انگیزههای مشخص نیز بوجود نیامدهاند. در واقع تمایلات شدید ما الزام آور ترین انگیزههای ما هستند و هیچ چیز توجه ما را بیشتر از آنها به خود جلب نمیکند و درباره هیچ چیزی بیشتر از آنها سخن نمیگوئیم. و چرا این گونه ایم و تلاش میکنیم آنها را با چنین تعصب پرافادهای انجام دهیم به جای آن که فقط صادقانه به آنها ابراز علاقه کرده باشیم؟ ما باید در زندگی روزمره خود نیز چنین باشیم زیرا در هر حال در خارج از جهان هنر به ندرت پیش میآید که دیگران دارای همان علاقمندیها، احساسات و امیال مشابه هم باشند و به همان همدلیهای ما بال و پر دهند.
به طور کل ما به این تفاوتها با تکبری جزم اندیشانه واکنش نشان نمیدهیم، بلکه بیشتر تلاش میکنیم که به مخاطبین خود علاقمندیها و اشتیاقهایمان را تا آنجا که مقدور است به نحو مستدل و قانع کننده نشان دهیم. ما سعی میکنیم که این شور و اشتیاقهای خود را به آنها نیز منتقل کنیم و تلاش میکنیم که برای آنها تصویری تا آنجا که ممکن است جذاب از آن سعادت فزایندهای که از درآویختن با حوزههای آموزنده به دست میآوریم به تصویر کشیم. ما تلاش میکنیم توجه آنها را به نظرگاههایی جلب کنیم که شاید آنها را در برآوردهایشان و در بسیاری چیزهای دیگر از نظر دور داشته و نادیده گرفتهاند. باید بپذیریم که هیچ تضمینی برای آن که این پیشنهاد هم به درستی کار کند وجود ندارد. اما آخر کجا میتوان چنین چیزی را یافت؟
---------------
پروفسور کریستیان دماند استاد تاریخ هنر در آکادمی هنرهای تجسمی در نورنبرگ است. او همچنین به طورمرتب برای نشریه مرکور و بایریشن روندفونک مقالههایی در باره هنر و نظریه زیباشناسی مینویسد. جدیدترین کتاب او با عنوان « شرمندگی انسان هنرنشناس: چگونه هنر خود را از شر نقد رها میکند » در سال 2003 و در انتشارات Klampen منتشر شده است.