iran-emrooz.net | Fri, 11.07.2008, 12:20
انتقال شده گان
ترجمه حبیب فرجزاده
|
Evakuerade
نوشته ایزاک بابل
Isaac Emmanuilovich Babel, (13 July 1894 – January 27, 1940)
روزگاری کارخانهای بود، در آنجا بیعدالتی حاکم بود. و در دوران بیعدالتی از کورهها دود بلند میشد، چرخ لنگر بیصدا میچرخید، فولاد میدرخشید، و از ارتعاش مهیج کار، ساختمانها میلرزید.
عدالت آمد. بد سازماندهی شد. فولاد سرد شد. اخراج کارگران آغاز شد. آنها را بیهدف بین ایستگاههای راه آهن این ور و آنور با ماشینها گرداندند.
کارگران هم چون کوپنهای بیاعتبار در سیطره قوانینی سخت در اطراف کشور بدون اینکه بدانند چرا، سرگردان شدند.
چند روز قبل در کارخانه بالتیک نقل و انتقال انجام شد. چهار خانواده کارگری را در واگنی گذاشتند. واگن را در کشتی جای داده و کشتی را روانه دریا کردند. معلوم نشد که آیا واگن را با دقت به جایگاه کشتی بند کرده بودند و یا نه. گفته شده که آنرا اصلاً نبسته بودند.
دیروز آن چهار خانواده که در کنار هم در غسالخانه دیدم. بیست پنج جنازه به ردیف. پانزدهتاش بچه بودند. با نام خانوادگی که همشان فقر وفاجعه تداعی میکرد: کوذمین، کولی کوف، ایوانف. پیر ترینشان چهل و پنج ساله بود.
تمام روز را زنان واسیلوشو و ویبوری لا به لای تابوتهای سفید جمع بودند. صورت همهشان مثل مردهها رنگ پریده بود.
اصلا گریه نمیکردند. کسی که در قبرستان بوده میداند که از گریه کردن خبری نیست. همه پریشان هستند و عجله دارند. زنان بیشتر ماتم بچهها را گرفته بودند و اسکناسهای ده کوپکی را در کنار دستهای بسته آنان میانداختند. یکی از زنان مرده، که بچه پنجماهه خفه شدهاش را بسینه فشرده بود، در زیر اسکناسها گم شده بود.
رفتم بیرون. دو پیر زن خمیده دم دری در کوچهای بن بست روی نیمکتی پوسیده نشسته بودند. با چشمان ضعیف و آبچکان، دربان درشتهیکل را که برفهای کثیف را آب میکرد میپاییدند. جویهای سیاه رنگ روی زمین ناهموار بهمه طرف روان بود.
پیر زنان گرفتار دلنگرانی معمولی خود بودند، پسر نجار که به پاسداران سرخ پیوسته بود کشته شده، سیب زمینی که ناپدید شده و دیگر در میدان پیدا نخواهد شد. و گرجی که دختر کم تجربه ژنرال را فریب داده، در خانه او جاخوش کرده و بشیرینی فروشی مشغول شده و با پلیس هم هم پیاله شده و از همه طرف پول پارو میکند.
پیر زنی با زبان نامشخص تعریف میکرد که چرا بیست و پنج نفر در"نه وان" غرق شدند:
تمام مهندسان کارخانه را ترک کرده بودند. آلمانیه مدعی مالکیت زمین بود. در آغاز مردم بطرف کارخانه هجوم آوردند، ولی بعداً خانههای خود را ترک کرده و به زادگاههای خود برگشتند. کولی کوف، متوجهی پسر جان، میخواستند بروند به کالوگا. آنها ساختن یک کشتی را شروع کردند. سه روز میخ کوبیدند. یکی مست کرد، دیگری نشست و زانوهایش را بغل کرد. استاد کارها که رفته بودند، تنها بیتجربهها مانده بودند. کشتی را ساختند و به آب انداختند، از همه خداحافظی کردند. سیل بهاری آمد تمام سرنشینان کشتی، زنان،بچههای خرد سال، توی آب افتادند. تابوتهای خوبی برایشان ساختند،مردم برای مخارج دفن هشت هزار جمع کردند، چه مراسمی اجرا شد!
تمام تابوتها را با مخملهای گلدوزی پوشانده بودند. و این یاد بودی برای تمام کارگران شد.
۱۳ آوريل ۱۹۱۸ ايزاک بابل
نامه ماکسیم گورگی به بوجونی در باره ایزاک بابل
رفيق عزيز بوجونی،
پراودا ۲۷ نوامبر ۱۹۲۸
من نمیتوانم در مورد "سواره نظام سرخ" ايزاک بابل با نظر تو موافق باشم و قاطعانه به ارزيابی شما از اين نويسنده با استعداد اعتراض دارم.
شما میگوييد که او همراه گروههای خدمات در پشت جبهه دور و بر میگشت. اين به هيچ وجه ارزش بابل و يا کتاب او را پايين نمیآورد. قرار نيست که آشپز برای پختن آش توی ديگ بنشيند. نويسنده جنگ و صلح هيچوقت عليه ناپلون نجنگيد و گوگول قزاق نبود.
شما از تخيلات جنسی بابل صحبت میکنيد. من بتازگی کتاب بابل را خواندم و هيچ عوارضی از آن مرض در نوشتههايش نديدم. گر چه مشکل بتوانم در داستان او جزيياتی ازعشق را انکار کنم. اين هم کاملاً طبيعی است. جنگ هميشه باعث تشديد تمايلات جنسی میشود.
اين پديده را در تمام جنگها میتوان ديد. رفتار آلمانیها در بلژيک يا روسها در اطريش، من مجبورم امر غيرطبيعی تحريک احساس و ميل به توليد مثل را تأييد کنم. غريزهای که معمولاً در روبرو شدن انسانها با مرگ برانگيخته میشود.
من خواننده باريک بينی هستم و در کتاب بابل مطلبی که در آن نشانهای از تحقير باشد نديدم. برعکس کتاب "سربازان سرخ پوش" احترام و علاقه به سربازان را در من بيدار کرد.
قهرمانان واقعی جسور که عميقاً اهميت مبارزه خود را درک میکنند. چنين تصوير پرتحرک و سرشار از زندگی تک تک سربازان را در جايی سراغ ندارم.
هيچ نوشتهی ديگری از نيرويی که چنين صف آرايی درخشان را ممکن ساخت و روان توده سربازان ارتش سرخ به درک من کمک نکرده است.
اين کتاب در ادبيات روس بی مانند است. حمله سواره نظام در "باستيل" زولا نشان دهنده حرکات و کشمکشهای در کتاب "لادبکلا" مکانيکی توده سربازان است.
حتا در بحث اينکه سربازان ما ساده و معمولی هستند با شما موافق نيستم. البته بدون کتاب بابل هم اين باور را نداشتم. اما او با استعدادی که دارد دانش مرا از حماسه آفرينی ارتشی که برای اولين بار در تاريخ میداند چرا مبارزه میکند و چرا جنگ را ادامه ميدهد، بالا برد.
با اجازه شما رفيق بوجونيو خدمتتان عرض کنم که، لحن تند و ناحق شما در نامهتان در مورد نويسنده جوان تحقير آميز و غيرمنصفانه بود. نويسندگان ما در يک زمان گذرا و شرايط سخت زندگی میکنند، در کشوری که در آن حداقل ۲۰ ميليون خورده مالک، و تنها ۲ ميليون مارکسيست که درک بيشتر از نيمی از آنان هم از دانش مارکسيستی مانند طوطی هايی هستند که کلمات انسان را تکرارمی کنند. در چنين شرايطی داشتن عقايد شفاف و استوار از نويسنده گان غيرممکن است. زندگی ما پر از تناقض است و نه همچون گذشتهگان که به آسانی میآموختنند که کی را دوست بدارند، و به چه کسی نفرت بورزند. نويسنده هم انسان است و مطالب و موضوعاتاش را از واقعيات اطرافش استخراج میکند. و به کمک ذوق و قريحهاش به آن رنگ و بو میدهد که نزد خواننده عشق و نفرت فعالی را بر میانگيزد.
نبايد فراموش کنيد که مردم با عقايد مذهبی در باره مالکيت و ناملايمات تربيت يافتهاند. تمام بلاها، تمام فاجعههای زندگی، تمام جهتهای کثيف، ريشه در غريزه مالکيت دارد که از عصر باستان تاکنون بعنوان مبنای دولت و منبع اصلی سعادت خصوصی تحسين گشتهاند.
غيرممکن است که درعرض ده سال به تربيت مردمی پرداخت که هزاران سال برای پرستش طلا و پول تربيت يافتهاند.
ما بايد بخاطر منافع خودمان هم که شده هر انسانی را که به ما در مبارزهمان عليه پايههای لرزان ولی هنوز مستحکم گذشته شرم آور ياری میرساند دلبستگی نشان بدهيم.
بابل با استعداد است. تعداد ما انچنان نيست که بتوانيم با افراد مستعد و مفيد با بی ميلی و يا نفرت برخورد کنيم.
رفيق بوجونی، شما اشتباه میکنيد.! سوء تفاهم شده، شما فراموش کردهايد که دهها هزار از سربازانتان به شما گوش میکنند. برای اينکه منتقد مفيد و دقيق باشد بايد در باره ارزيابی نيروهای جوان ادبی واقع بين و ملاحظه گر بود...
با احترامات م. گورگی