iran-emrooz.net | Fri, 04.07.2008, 11:53
ادبیات کارگری سوئد
درگذشت سردبیر
ترجمه حبیب فرجزاده
|
Redaktörens död - Ivar Lo-Johansson (1901-1991)
"انسان با آرزوهايش زندگی میکند نه توی کفشهايش"
آخرين کتاب ايوار لو – يوهانسون "برای يک نويسنده" - که مقاله برگردان طبقه کارگر و سرنوشت منتخب از آن مجموعه میباشد - را در سال ۱۹۸۸ بون نيز منتشر میکند. ايوار در ۲۳ فوريه ۱۹۰۱ در"سورملاند" در يک خانواده رعيت زاده میشود و در ۸۶ – ۸۷ بخاطر بيماری قند و داشتن سرطان پرستات بيمار میشود و در ۱۱ آوريل ۱۹۹۰ در استکهلم فوت میکند. من شخصأ به خاطر دارم که "گونار استرنگ" وزير اقتصاد – شخصیت تاريخی - سوسيال دموکراتها در سوئد آن روز گفت:
- من فکر میکردم که او رفتن ما را خواهد ديد اما برعکس شد و چنين جمعبندی کرد.
"تعداد اندکی از نسل ما توانستند در پيشراندن چرخهای کند زندگی بهتر، برای گروههای که خود جزوی از آنها محسوب میشد، سهيم باشند. بعد از انتشار دو جلد نوولهای "استاتار" (سیستم رو به زوال مالک،زمین وکارگران مستاجر) غیرقانونی اعلام شد.
ايواربين ۲۵ – ۲۹ سالگی از زور بيکاری با چهل کرون در جيبش به هشت کشور اروپايی سفر می کند. با ظرفشويی و ارسال گزارشهای مسافرتی به روزنامههای سوئدی که در ضمن کمک مالی هم بود در پاريس شروع کرد. در ۲۷ سالگی با انتشار " دوره گرد" با محتوی گزارشی اززندگی کارگران فرانسه جزو نویسندگان سوئدی مطرح می شود.
پستچی بود، سنگ بری کرد، اسباب کشی کرد. زارع شد. با دوچرخه دست فروشی کرد، تقریبأ هرسال کتابی منتشر کرد.
در ۱۹۵۸ نوشت: نمیتوانستم معتقد به تقدیر باشم. بلکه انسانها خود سازندگان دنیای خویشند. سوسیالیسم من سیاسی نبود. این ویژگی معیارهای روان تربیتی، روانکاوی و آموزههای اخلاقی سوسیالیستی بود که من گرامی میداشتم. مهمتر از همه فکر میکردم که خواهم توانست در دنیایی از همبستگی بیکران به آنها واقعیت بخشم".
درگذشت سردبیر نوشته ایوارلو یوهانسون
سردبیر روزنامه اتحادیه هنگاهی كه در دفتر روزنامه یك سری مقالات در باره خواست رویایی هشت ساعت كار روزانه آماده میشد درگذشت.
سازمانهای محلی مناطق مجاور تصمیم گرفتند هر كدام با اهدای بیست كرون به مراسم خاكسپاری كمك كنند و یك نماینده با یك پرچم به این مراسم بفرستند.
روز، با باد سوزندهای شروع شد. تا رسیدن به مقصد، شیارهای سیاه و بیتاب روح نمایندگان را میآزرد. كارگران كشاورز در استكهلم احساس غربت میكردند زیرا اولین بار بود محل زندگی خود را ترك كرده بودند.
قرار گردهمآیی در گورستان بود. تعدادی از حاضران، از ساعت هشت صبح اطراف گورها قدم میزدند. تحت تأثیر محیط و بدون هیچ صحبتی در مراسم تدفین چند غریبه شركت كردند. سپس به طرف سنگهای یخزده بازگشتند. در مسیرخود با سواد ششسالهای كه از دبستانهای دولتی داشتند، سریالهای بیپایان گورستان را خواندند. برفهای بنفش ماه مارس، انباشته در وسط تپه، كم كم آب میشدند. تنهای سرمازده، پرچمها و نوارهای لوله شده را که همچون مشعلهای خاموش بودند حمل میكردند. و سعی در حفظ آنها از گزند باد داشتند.
بر نوك دسته یك پرچم نشان مسی تازه صیقل داده بیل، چنگك وشانه برق میزد. سرانجام حدود ساعت ۱۱ مسئولان روزنامه اتحادیه آمدند. رهبران با تجربه، صفها را به سرعت منظم كردند. مراسم شروع شد.
بیست پرچم سرخ شرابی، بوی اتاقك كلیسا، بوی خوش حلقههای گل تازه و... سخنرانی... باز هم گلهای بیشتر... تعظیم پرچمها... و تابوت تقریباُ گمشدهی آن مرحوم.
هنگام تدفین حامل پرچمی كه نشان مسی زرد داشت جلو آمد و بدون برنامه قبلی شروع به سخنرانی كرد:
” اینكه ما چگونه اتحادیه خود را تشكیل دادیم و صاحب این پرچم شدیم.“
دستپاچه شد. صدایش میلرزید.
”دراصل حرف من مربوط میشود به آذین كردن پرچم. به چیزی كه ما اجازه دادیم در نوك دستهی پرچم نصب شود... زینتی كه شما اكنون میبینید.
با اجازه شما میخواهم با چند كلمه فكری كه پشت این عمل خوابیده به عرضتان برسانم. چهطور شد كه ما نشان بیل و چنگك وشانه را انتخاب كردیم و اجازه دادیم كه در نوك دستهی پرچم ما نصب شود. “
صدایش پایین و بالا میشد. به نظر میرسید كه مسئولان احساس خجالت میكنند. از گور تازه كنده شده بوی خاك یخزده، كاج و نوار پارچهای تابوت به مشام میرسید.
سخنران چوب پرچم را چنان محكم گرفته بود كه بندهای انگشتانش سفیدی میزد. حضور جمعیت او را نامطمئن میكرد. حاضران در كت و شلوارهای رسمی حیران درجا میزدند. سخنران عاجزانه نگاهش را به بالای پرچم دوخت. همهی نگاهها متوجه نشان برّاق شد. او به توضیح خود ادامه داد:
” نظر ما این است كه انسان اول توانست، بیل را بسازد، زمخت و درشت. البته آن زمان همه ابزارها زمخت بودند. پس از چندی یاد گرفت چنگك را بسازد. و آن قدمی به جلو بود. زمانی كه چنگك به اندازه كافی قدیمی شد، انسانشانه را ساخت. ظریفترین ابزاری كه تا آن زمان دیده شده بود...
كم كم بیل اهمیت خود را از دست داد. چنگك هم بهتر شد، دیگر از آن همه زمختی خبری نبود. میخواهم بگویم كه انسان اول توانست تنها، بیل را درست كند، سپس موفق به ساخت چنگك شد، اما در آخر او توانستشانه را بسازد. این ظرافت است كه بهشانه شكل داده است. بیل را در زمین، چنگك را برای كود ولیشانه را برای گندم استفاده میكنند. “
جمعیت شنونده در جا میزدند. سردشان بود. ولی بهخاطر آن مرحوم ساكت بودند. در كنار تپههای آبی، لابهلای گورها، برف بنفش میدرخشید. نمایندههایی كه پالتو بر تن نداشتند چوب پرچمها را در زمین یخزده سفت كرده بودند. مشكل بود رابطه سخنرانی را با گور كنده شده فهمید. گوری كه درونش تابوت زرد سردبیر دیده میشد.
سخنران خودش هم متوجه شد، سعی كرد جمعبندی كند.
”من از طرف بخش خود برای سخنرانی انتخاب نشدهام، در اصل سخنرانی هم نمی كنم. جزو زبان بستههای كشور هستم.“
اینها را گفت و سرنخ را گم كرد....
” اما وقتی سخن در بارهی زینتی است كه در نوك دستهی پرچم ما دیده میشود هدف ابراز یك نظر شخصی در مورد ما كارگران جوان است. ظریف بودن است كه ایجادش سختترین است. ظریفتر ازشانه، قلم و قلم از تمام ابزارها ظریفتراست كه حتی میتواند یك پر باشد. اما با قلم میتوان سختترینها را انجام داد. همانطور كه چنگك از بیل سبكتر بود وشانه از هر دو سبكتر.شانهای كه ما با آن تخم بار آمده را خرمن میكنیم. سبک تر از همه قلم است. با قلم بود كه رفیق سردبیر میخواست انجام دهد آنچه راکه ما نمیتوانستیم. ما در نشان خودمان... “
سخنران صدایش را بالا برد...
” روزی قلم را هم اضافه میكنیم، قلمی كه از بیل، چنگك وشانه هم ظریفتر است! به او درود میفرستیم. فعلاً آن را با ابزارهای قدیمی انجام میدهیم.“
نیم قدم به عقب برداشت. پرچم با شماره بخش به طرف زمین سرید. شمشیر نوك پرچم تاب خورد. نوار پرچم درون زمین كندهشده، تابوت سردبیر را لمس كرد. هنگامی که نوك پرچم با لبهی قبر برخورد كرد، مشتی خاك یخزده پایین ریخت و صدای انعكاس آن روی تابوت شنیده شد.
مردم نجوا میكردند..
”... نطق عجیبی بود... جالب نبود... میخواست چیزی را برساند... یك چیز به خصوص... خیلی عجیب بود... ظاهراً درمورد خودش بود... ممكن بود سردبیر متوجه میشد... پس رو خط بود... دیدی چطور با نوك پرچم خاك را پایین میریخت... “
چند سخنرانی دیگر هم شد. آهنگهای كُر ماهرانه بود و سپس جمعیت وسط گورها پخش شدند.
در راه كلیسا پرچمداران بیرقهای سرخ شرابی را لوله میكردند. در نوك دستهی یكی از پرچمها نشان بیل، چنگك و شانه میدرخشید و حامل آن در وسط سنگها با تصور سه مرحله رشد در پروسهی تكاملی تنها میرفت.