iran-emrooz.net | Mon, 23.06.2008, 11:48
تيرخوردهها
ترجمه حبیب فرجزاده
|
De skjutna
نوشته ایزاک بابل
Isaac Emmanuilovich Babel, (13 July 1894 – January 27, 1940)
هفته بيش بود. تمام پیش از ظهر را در شهر فلكزده و روبه ویرانی پتروگراد گشتم. مه رقيقی همهجا را فرا گرفته بود و در روشنائى سحرگاه خود را بالای سنگهاى خيابان كشيده بود. برفهای گل آلود آب چالههایى سياه و كدر ساخته بودند.
ميدان بارفروشها خالى بود. پیر زنان، دور فروشندههاى تور ماهى گير، بی مصرف شده با گونههاى گوشت آلود که به خاطر مالیدن روغن ماهی هنوز سرخ بود حلقه زده بودند.
آنها باچشمهاى ريز آبى و از خود راضىشان، توده زنان درمانده، سربازان با شلوار شخصى و مردان با گالشهای چرمى را میپایيد.
گارىها عبور میكردند. صورت گاريچیها زمخت و رنگ پريده بود، و بدو بیراهايشان طبق معمول تند و تلخ بود. اسبان تنومند با سمهاى باريك و پشم آلود و يالهاى بلند و آشفته، با دندههاى بيرون زده، و پوزههای آویزان در حالی که از خستگى تلوتلو میخوردند. بشكههاى سياه و مبلهای شكسته را میكشيدند.
همين طور كه دوروبر میگشتم، اخبار اعداميان را میخواندم، و اينكه شهر ما يك شب ديگر را چگونه سحر کرده.
رفتم به جایی كه هرروز صبح گزارش کارها جمع آوری میشوند.
جنب سرد خانهی كليسا مراسم تدفين برگزار بود.
طلب آمرزش روح، يك سرباز.
گرد جنازه سه نفر از اقوامش ايستاده بودند. دو كارگر كارخانه و يك زن. با صورتهاى كوچك.
كشيش دعا را سرسرى و بدون نشانهای ازسوگوارى و تأسف میخواند. خويشاوندان متوجه شده، ابلهانه به كشيش نگاه میکردند. من سر صحبت را با دربان باز میكنم.
میگويد! اين يكى را حداقل دفن میكنند. سى جنازه در داخل هنوز دراز كشيده و منتظرهستند. سه هفته ديگرهم نوبت به آنها نمی رسد. هر روز جنازههاى تازه میآورند.
روزى نيست كه اعدامیها و كشته شدههاى تازه را به سردخانه نياورند. آنهارا با چرخهاى هيزمكشى میآوردند، دم در میاندازند و بر میگردند.
سابقاً میشد از آنها پرسيد اين تير خورده كى بود؟ كى زدنش؟ چه كسى زدهاش؟. ديگر از اين پرسش ها خبرى نيست.
بر تكه كاغذى مينويسند - يك نفر، مرد، نا شناس - جنازه به سرد خانه منتقل شود.
جنازهها را سربازان آرتش سرخ، چريكها و كسانى ديگر میآورند. اين رفت و آمدها بيشتر از يك سال است که از اول صبح وتا آخر شب بدون وقفه ادامه دارد. در اين اواخر تعدادشان بطور حيرت انگيزى رو بفزونى نهاده است. اگر كسى ازروى بيكارى از چريكى پرسشی كند.
جواب ميدهد "هنگام دزدى تير خورده اند".
به همراه دربان به سردخانه ميروم. روپوش را از رويشان كنار ميزند و صورتهای آغشته بخون سیاه آنهايى را كه سه هفته قبل مرده اند نشان ميدهد. همگى جوان و قوى هيكل بودند. پاهاى لخت و زردشان رایا پاپيچ پوشانده و يا درون چكمه گرفتار مانده بودند. شكمهاىشان زرد بود و موهاىشان آغشته بخون.
به جسدى ياد داشتى آويزان بود.
اربا ب كنستانتين ابولى ده تريكولى.
دربان روكش را كنار ميزند. جسد لاغر و خوش تركيبى با صورتى زشت كوچك، عبوس و وقيح. ارباب كت و شلوار انگليسى بتن دارد، و پوتين براقى كه قسمت بالايشان از جير سياه است. او تنها اشرافزاده بين اين چهار ديوارى خاموش است.
روى تخت ديگرى معشوقه او را پيدا میكنم، بانوى دربارى فرانسسيس بريتتى. او بعد از تير خوردن هنوز دو ساعت در بيماريستان زنده بوده است. اندام باريك وصورتى رنگش را باند پيچى كرده بودند. او هم مانند ارباب لاغر و قد بلند بود. دهانش باز و سرش به عقب خميده مانده بود. دندانهاى سفيد و بلندش برق طمع غصب كردن ميزد. حتا مردهاش هم زيبايى و گستاخى خود را حفظ كرده بود.
با نفرت به قاتلانش هم میخندد و هم میگريد.
متوجه موضوع مهمى ميشوم: جسدها را دفن نمیكنند، براى اين كار بودجهای نيست. بيمارستان نمیخواهد براى خاكسپارى پولى صرف كند. قوم و خويشی هم دركار نيست.
شهربانى به هيچ سئوال، چه كتبى و چه شفاهى، پاسخ نمیدهد. پىگيرى اين امر به سمولونى مربوط خواهد شد.
البته.
همه بانجا رفتنىاند.
دربان میگويد اكنون كه مشکلى نيست، سرما به دادشان میرسد، واى از گرما كه اگر بيايد بايد تمام بيمارستان خالى شود. جنازهها روى هم تلنبار میشوند، بيمارستان خود کمبود وقت دارد.معلوم نيست كی بداد مردهها برسد.
جراح ارتش با عصبانيت میگويد حالا كه كشتيدش دفنش هم بكنيد. اگر يك ذره فكر در كلهتان بود جنازهها را باميد خدا ول نمی كرديد... هر روز دهها تن كشته میشوند. يكى تيرباران میشود آن ديگرى در حين سرقت كشته میشود... ديگه چقدراجازه دفن صادر بكنيم...
آشفتهخاطر محل جمع آوری گزارشها را ترك میكنم.
ایزاک بابل 29 مارس 1918