iran-emrooz.net | Thu, 19.06.2008, 21:31
سرود بردگی
برزين
بادهای گزنده خواب سنگينم را برآشفت
و زخمهای چركينم سرباز كرد
و من
چون هيولايی در درازترين شب قطبی
از عمق انجماد، قامت كشيدم
و زانوانم را برای راهی دراز در پی نور و گرمی آزمودم
و چشمانم را بدنبال مشرق گمشده -
- در آفاق گرداندم
و ذهنم را در جستجوی گذشته كاويدم
چون پلنگی زخمی،
در بهت خوفبرانگيز بيشهها - در پی ياران گمشده
كوهها را آواز دادم
دشتها را آواز دادم
و از ابر و باد و آسمان و زمين ياری خواستم
و بر ساحلهای متروك گام نهادم
و با هر موج، دريا را فرياد كردم
و نام و نشان خودرا پرسيدم
و تنها
پژواك صدايم را از كوهسار شنيدم.
اما میديدم
كه روزگاری از همهی اين گذرگاهها گذشتهام
و بر اين آبها پارو زدهام
و بر اين دشتها دانه افشاندهام
و بر اين ساحلها آتش افروختهام
و بر ستيغ اين كوهها
طلايهی سپاهی را در انتظار بودهام
كم كم به ياد آوردم
كه در صبح مه گرفتهی عهدی از ياد رفته
زاده شدم
و همراه آفتاب
دشتهای بسيار پيمودم
و در اينجا،
در اين دشت يخ زده، كه به خواب رفتهام
و روزگاری سرسبز بود و بارآور
زادگاه فرزندانم را برگزيدم
و با شير و ببر همپنجه شدم
و بر آبها پل بستم
و بر بلنديها خانه ساختم
و به اسبان وحشی لگام زدم
و گوسپندانم را در تپهها چرانيدم
و آهن را گداختم
و با خيشم جلگهها را بارور كردم.
به ياد آوردم
كه پيش از هر كس
نشانههای خدا را،
در خاك و آب و نور و هوا شناختم
به ياد آوردم
كه با "زرتشت" در كوهستانها همسفر بودم
و برقلهها آتش افروختم
و با او،
پيام خدا را به دشتها آوردم
و در زمين خود به دادگری نشستم
و همراه كاوهی آهنگر
بر ضحاك شوريدم
و در "البرز"
همهی توانم را در بازوان "آرش" نهادم
و به انتها تير تركشش رهانيدم
و در آزمون عفاف "سياوش"
برآتش تاختم
و با "بيژن"
به چاه در افتادم
و با "رستم"
از هفت خوان گذشتم
و با "سهراب"
ناشناس
پنجه در پنجهی پدر افكندم
و پشتم به خاك
و خنجرش در قلبم نشست.
به ياد آوردم
كه از "سند" گذشتم
و اسبم را از "نيل" سيراب كردم
و نام خودرا بر صخرهها كندم
و باروی "هكمتانه" را
با بازوان خويش،
از سنگهای سخت پی ريختم
و در تطاول "آشور"
در ركاب "دياگو"
به پايمردی ايستادم
و در "پارس"
به اسارت "اسكندر" درآمدم
و او،
شبی مستانه خانهام را به آتش كشيد.
به ياد آوردم
كه به "مزدك" پيوستم
و آئينش را پذيرفتم
و برابری را بشارت دادم
و با همكيشانم
به فرمان "كسری" عادل
زنده به گور شدم.
به ياد آوردم
كه گردونه زمين را به طواف آفتاب بردم
و تقويم جهان را با بهار و زمستان همسفر كردم
و جهان را با "جاده ابريشم" به هم پيوند زدم
و در "يونان"
خواب خدايان را بر آشفتم
و در "بابل"
رهايی انديشه را از بند فرمان دادم.
به ياد آوردم
كه خدايی داشتم كه ازو در هراس نبودم
كه به بردگيش تن ندادم
و خدای من نيز، هرگز
مرا به بردگی فرانخواند.
به ياد آوردم
كه خدايی نيافريدم
و بتی نساختم
و كسی را به بردگی نگرفتم
و تنها،
خاك و آب و نور و هوا را
كه آيههای راستين خدا،
و همهی هستی بود -
ستودم
و كتابی داشتم
كه مرا به روشنايی و پاكی
مهربانی و نيكی
دعوت میكرد.
و كم كم به ياد آوردم
كه در "مرو"
آسيابی بود كه در آن به هلاكت رسيدم
و در "مدائن"
دشتی،
كه در آنجا،
كتابهای بسيار در آتش میسوخت
و در زير زمين بلندترين طاق دنيا
مردانی شقه میشدند
و زنانی میگريستند
و پسرانی، پشتهايشان از تازيانه خونين بود
و دخترانی، دستهايشان به شترها بسته بود
و خانهها میسوخت
و رودی
در آن خون روان بود.
به ياد آوردم
كه در كاروان اسيران
سرگذشتم را در نیلبكی میدميدم
و سرودی كهنه را زير لب زمزمه میكردم
و خاك آشنا را بدرود میگفتم.
به ياد میآوردم
در بازار بردهفروشان "شام" و "بغداد"
قرنها
از سرايی به سرايی
و از مولايی به مولايی
بخشوده شدم
بيابانهای "جزيره العرب" را
همپای "فيروز ِابولولو"
پيشاپيش جمازه ِ "عبدالرحمن بن عوف"
بر ريگهای داغ پيمودم.
به ياد آوردم
كه با "شهرزاد" قصهگو
هزار و يكشب بيدار ماندم
و با "شهربانو"
در بيابانهای "ری"
غريبانه مدفون شدم.
به ياد آوردم
كه كور و گنگ
و "عجم"
در كوچههای "مدينه"
در جستجوی دختران گمشدهام
هر شب
فرياد بیجواب كنيزكان نابالغ را،
در حجلههای خونين زفاف شنيدم.
و به ياد آوردم
كه برای پاسداری از عصمت حرامسرا،
اخته شدم.
به ياد آوردم
كه به شمشير گردن نهادم
و جزيه دادم
و زمين خودرا از فاتحانم به عاريت گرفتم
و خشم خدای فاتح را بر بردگان فراری،
دريافتم.
و به ياد آوردم
كه جانشينی خدا را بر زمين
در نرينهگان يك دودمان موروثی كردم
و بر سرايمان،
هزار بار به شهادت رسيدم.
به ياد آوردم
كه "بابك" را با خدعه از پای در آوردم
و "ابومسلم" را پيش پای خليفه،
به خاك هلاك افكندم
و نان "طاهر" را به زهر آلودم
و "منصور" را به دار آويختم
و "يعقوب" را
در نيمه راه،
در بيابانها تنها گذاشتم
و پيروان "صباح" را
از برج بلند الموت
بر صخرهها پرتاب كردم
و در اين"قتال"
آخرين بردهی نافرمان بنام "كسروی" را
در زير ترازوی عدالت
در خون خويش غرقه ساختم
و اعقاب خودرا به بردگی قاتلان خويش
وصيت كردم.
به ياد آوردم
به وعدهی رهايی
در ركاب فاتحان خويش جنگيدم
و به پاس آن
در شبيخون "نهروان"
خونم به آب نهر درآميخت.
به ياد آوردم
كه بشكرانهی آيين تازه
سرگذشت خودرا از ياد بردم
و با سفالينهها در عمق خاك پنهان ساختم
و گذشته را
در گوری گمنام و بینشان به خاك سپردم
و چون كودكی هزار ساله
در شبی كه اولين پدر خواندهام
به "يثرب" گريخت
از نو، زاده شدم
و مادرم،
كه هرگز اورا نديدم
و شيرش را ننوشيدم
به گذشته پيوست
و من
از پستان شتران
و كنيزكان بیفرزند
در سلك بردگان خانهزاد، بزرگ شدم
و خاك و آب و نور و هوا را از ياد بردم
و به "انفال" بخشيدم
و خمس دسترنجم را كه از آن من نبود
به وارثان راستينش،
كه فاتحان ميهن پيشين من بودند
پنهان و آشكار-
رساندم
و دريافتم
كه چندين هزار قرن ديگر
مردی موعود برخواهد خواست
و به بردگيم پايان خواهد داد
و خدای فاتح
كه هر سال گوسپندانم را
به قربانی میبرد
فرشتگانش را به نوازشم خواهد گماشت.
به ياد آوردم
به زبانی كه به آن هرگز،
انديشهای نداشتم
بيش ازهزار سال فاتحان خودرا ستودم
و سيادتشان را برخود گواهی دادم
و پدران گمراه خودرا
كه از روشنايی و پاكی
و مهربانی و نيكی سخن گفته بودند
ناسزا گفتم.
به ياد آوردم
كه كنج قناعت برگزيدم
و گنج دنيا را به اهلش واگذاشتم
و آموختم
كه از شادی به پرهيزم
و خير و شر را استخاره كنم
و به سعد و نحس مذعن باشم
و از بيماری و مرگ
با بخششی به بردهای ديگر به رهم
آموختم
كه "عفو" و "صبر" پيشه سازم
و انتقام و ظفر را
از آن فاتحان خويش بدانم
و آينده را از عطسههای فرد و زوج بپرسم
و پای چپ را پيش از راست بردارم
و پاكيزگی را با "وجب" بسنجم
و در جنگ خانگی
از "محلل" ياری بجويم
و شتر را تنها
و به پاس آنكه مركوب فاتحان بوده است
"نفر" بخوانم
و باور كنم
كه "ماه" با اشارهی انگشتی دونيمه شد
و اسبی بالدار آسمانها را شبانه پيمود
و چلچلهگان خدا
بتهای "مكه" را
از چشم زخم پيلان "ابرهه" رهانيدند.
آموختم
كه "بنده" زادگانم را
بنام فاتحان خويش بنامم
و گستاخيم را
با "غلام" يا "قربان" در كنار نامشان
جبران كنم
تنها صادقی كه میشناختم
كذاب بنامم
برای مردگان به زبانی كه هيچ نمیدانند
آمرزش بخواهم
و خدا را به زبانی كه خود نمیدانم
بستايم.
به ياد آوردم
كه گور اجداد خودرا به آب بستم
و برای فاتحان و نوادگانشان مقبرههای زراندود
به پا كردم
و در رثای آنان و اطفال شيرخوارشان
بيش از هزار سال گريستم
و به جای فاتحان مرده
در سالروز مرگشان هر ساله
در جامه عزا
بر سينه كوفتم
و زنجير بردگی را خود
بر پشت ِ خويش نواختم.
به ياد آوردم
بيش از هزار سال در مقبرهها بست نشستم
و عدالت و ستم را
كه از فهم من بيرون بود
به "فتوا" دريافتم
و ادراك خودرا
با "تقليد" و "اقتدا" جانشين كردم
به "تكليف شرعی"
بر حاميان خويش شوريدم
و با "بيداد"
"تقيه" كردم.
به ياد آوردم
كه به بردگی خو كردم
و در اين مشيت ناگزير
شمشير "چنگيز" را به سوهان كشيدم
و چرخ آسيای "نيشابور" را با خونم گرداندم
و به عبرتی جاويدان
در جادهی ابريشم
برجی بلند از استخوان خويش برافراشتم
و دروازهها را به روی "تيمور" گشودم
و سلطنتم را به حكم تقديری كه ستارگان خبر میدادند
به افغانها بخشيدم.
به ياد آوردم
در"فتح الفتوح" دشمن
پا از ركاب رخش برگرفتم
و لگامش را به دشمنان گرسنه سپردم
و به ساربانی شترها تن دادم
و از سر تسليم
با آنان به بيع و شرا نشستم
و در اين سودا
رخت رزم از تن كندم
و "خود"ام را با دستارِ شان
و "زره"ام را با عبايشان
و "گرز"م را با سبحهی صددانهشان
معاوضه كردم
و كشتزارها را، با نهر و چشمهسار
به جرعهای از بهشت موعودشان بخشيدم
و در بزمشان چنگ زدم
و دختركان نورسم را به حرمهاشان هديه بردم
و با هر طلوع
"سرود بردگيم" را به بانگ بلند و صوت خوش
برسر گلدستههاشان به "اقرار"
تلاوت كردم.
به ياد آوردم
كه آزادگی را در سرابهای معجزه گم كردم
و دستم را از شمشير برگرفتم
و به دعا برداشتم
و در خانقاه و خرابات عزلت گزيدم
و با اشگ و آه توشهی آخرت انباشتم
و اندوهم را
با آب روان و سنگ صبور باز گفتم
و "جور ارباب بیمروت دنيا" را
به روز حشر و حسابی موهوم حوالت دادم
و مرگ "دقيانوس" را
در غارهای ميكده
به انتظار نشستم
.....و اينك میدانم
و اينك میدانم
كه ايرانيم من
كه از درازترين شب قطبی میآيم
و روشنايی را
با خاطرات كهنه فراموش كردهام
و يارانم، اما
در خواب ژرف خويش
چون صخرههای يخزده خاموشند
و فريادهای من
در هياهوی بادهای هرزه
گم و گور میشوند.
برزين- ۱۳۶۸