iran-emrooz.net | Wed, 25.05.2005, 16:16
سفرنامهی "پیرمردی بر سقف"، نویسندگان ایرانی و جایزهی نوبل
“پیرمردی بر سقف”
سعید مقدم
چهارشنبه ٤ خرداد ١٣٨٤
توماس آندرشون و استفان فوکونی، دو نویسنده سوئدی، در فاصله ١٩٩٩ تا ٢٠٠٣ چندین بار به مناطق مختلف ایران سفر کردند و در سال ٢٠٠٣ خاطرات و مشاهدات خود از این سفرها را در سفرنامهای به نام "پیرمردی بر سقف" منتشر کردند. کوشش آنها در این سفرها این بوده است که فرهنگ و مردم ایران را بطور مستقیم و بی واسطه بشناسند به این جهت سعی کردهاند تا جایی که ممکن بوده است در مراسم مختلف مذهبی و سنتی شرکت کنند. در روز عاشورا به مسجد رفتهاند و در مراسم سینه زنی شرکت کرده اند، به آتشکده و کلیسا رفته و با مغهای زردشتی و با کشیشهای ارمنی ملاقات کردهاند. به مشهد، یزد، بم، اصفهان، شیراز، کرمان و غیره رفته و از آثار باستانی بازدید کردهاند. با روزنامه نگاران، نویسندگان، ناشران، طرفداران اصلاحات و محافظه کاران صحبت کردهاند. به مهمانی مردم عادی رفتهاند و مقامات دولتی مصاحبه کردهاند.
توماس آندرشون و استفان فوکونی با تاریخ ایران و تحولات دوران معاصر آن آشنایند. نگاه تیزبین آنها در تلفیق با دانش اشان "پیرمردی بر سقف" را بسیار خواندنی کرده است. نگاه کردن به یک فرهنگ از بیرون محاسن و خطرات زیادی را درپی دارد. یکی از محاسن چنین نگرشی این است که ناظر با فاصله به انسانها و امور و وقایع مینگرد و چیزیهای را میبیند که دیدن اشان برای ناظری که در میان وقایع است غیرممکن است. اما برخی پدیدهها در یک فرهنگ وجود دارد که فهم اشان جز برای بومیان آن فرهنگ غیر ممکن است. خطر بزرگ نگرش فوق این است که به چنین پدیدههایی همچون موضوع شناسایی مینگرد و به تصور خود درکی عینی از پدیده ارائه میدهد. این امر در مورد این سفرنامه هم صادق است. ظاهرا نویسندگان این سفرنامه خود بر این امر آگاهاند زیرا خودِ عنوان کتاب به این اشاره دارد که آنها شبی روی تخت هتل اشان دراز کشیدهاند و در سقف تصویر پیرمردی را میبینند و تعجب میکنند که آن تصویر آنجا چه میکند. مدتی بعد که دوباره چشم اشان به آن تصویر میافتد متوجه میشوند که آنچه آنها تصویر یک پیرمرد میدیدهاند در حقیقت یک قبله نما است که جهت قبله را نشان میدهد.
آنچه در زیر میخوانید ترجمهی قطعهای از این سفرنامه است. در حدود صد سال گذشته چند سفرنامه در مورد ایران از نویسندگان سوئدی منتشر شده است که مشهورترین آنها عبارتند از سفرنامه سه¬ون هدین ١٨٨٠، «به¬سوی طبس» نوشته ویلی شیرکلوند (١٩٥٩)، «ضحاک» نوشته سه¬ون دلبلانک (١٩٧١) و «پیرمردی بر سقف» نوشته توماس آندرشون و استفان فوکونی (٢٠٠٣). طبیعتا آنچه در طی بیش از یک قرن در این سفرنامهها نوشته شده است بسیار متفاوت است زیرا جامعهی ایران در این مدت تحول زیادی یافته است. اما آنچه این سفرنامه نویسها در مورد اخلاق و روحیّات ایرانیها نوشتهاند تشابهات شگفتی در همهی آنها دیده میشود. در این زمینه آنچه برجسته است تصویر غلط و اغراق آمیزی است که ایرانیان و بویژه روشنفکران از خود دارند.
ادعای این که شاملو بزرگترین شاعر بعد از حافظ است مانندِ ادعای خودِ شاملو است که حافظ بزرگترین شاعر همهی زبانها و همهی زمانها است. اول این که شاملو همهی زبانها را نمیشناسد دوم این که او همهی شاعران همهی زمانهای زبانهایی را که میداند نمیشناسد. این علاقه شدید ما ایرانیها به صفت برترین ریشه در ناآگاهی امان از فرهنگهای دیگر دارد و در این که خودمان را مرکز عالم میدانیم. این "همکارِ" شاملو هم اگر بجای بزرگترین، بهترین، مهمترین... میگفت شاملو یکی از شاعران برجسته معاصر است شاید گفتههایش منطقی تر بنظر میرسید.
**
با تاکسی کمی از تهران بیرون رفتیم. بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدیم. ظاهرا خانه در یک منطقه محافظت شده قرار داشت چون نگهبان ماشین را نگه داشت و پرسید چه کسی را میخواهید ببینید. وقتی گفتیم بیوهی شاعر را، خندید و اشاره کرد رد بشویم.
یک خانه ویلایی بزرگ با دیوارهای سیمانی سفید بود که دیوار بلندی دورتادور آن کشیده شده بود. قدم زنان از میان باغ گذشتیم و آیدا درِ پشت را باز کرد. به خانهی پرسکوتی که سراسر در اندوه فرو رفته بود وارد شدیم. ما را به اتاقی که شاملو در آن مینشست و کار میکرد راهنمایی کرد. صندلی چرخ دار او هنوز کنار میز کامپیوتر بود. عکسهای استاد بزرگ در سنهای متفاوت به دیوارها آویخته شده بود، مشخص بود که بسیاری از آنها برای ستایشگرانش گرفته شده است. تمام آنها به نحوی آویخته شده بودند که استاد از بالا به بازدیدکنندگانِ نشسته نگاه میکرد. آیدا مدت کوتاهی بیرون رفت و با شیرینی و چای برگشت.
از وقتی تاکسی نگه داشته است دربارهی بیماری قند سخت استاد حرف میزند و توضیح میدهد که هربار مجبور شدند پایش را از قسمت بالاتری قطع کنند. همانطور که دارد ماجراهای بیماری استاد را شرح میدهد کوشش میکنم این فکر را در ذهنم بپرورانم که این بیوه اندوهگین، همسر- معشوق- مدادتیزکنِ کامل و بی عیب و نقص استاد بوده است. یکباره با هق هق میگوید: ارزش او خیلی بیشتر از این چیزها بود!
هق هق اش که تمام میشود یکباره خسته و درمانده بنظر میرسد. برای ادای احترام مدتی ساکت مینشینیم، چون مگر کار دیگری از دستمان برمی آید؟ بعد زنگ در به صدا در میآید و مردی که معلوم است قبلا به این خانه رفت و آمد داشته است وارد میشود. ظاهرا او یکی از همکاران و دوستان مرحوم است. این "رئیس شرح حال مقدس نویسان" فورا تعزیه گردان مجلس میشود و صحنه تغییر مییابد:
صحبت بر سر بزرگترین شاعر پس از حافظ است! او بزرگترین شاعر ما در ٧٠٠ سال اخیر است! نابغهای بزرگتر از او نمیتواند وجود داشته باشد! شاملو قلهی والای شعر فارسی است، این همه شاعر قبل و بعد از شاملو در مقایسه با او تپههای توسری خوردهای بیشتر نیستند!
نسبت به این ادعا واکنشی نشان نمیدهیم، اما بلافاصله ، به عنوان دو نفر سوئدی، در برابر سوال دیگری قرار میگیریم و باید به این اتهام غیرمنتظره پاسخ بدهیم که:
- چرا جایزه نوبل را به او ندادید؟
- خیلی از نویسندههای خوب...
همین کتاب کوچه اش، چنان اثر عظیمی است که برای یک انستیتوی یک دانشگاه معمولی یک قرن طول میکشد تا بتواند چنین کاری را جمع آوری کند! همه چیز آماده است تا یک روز بالاخره امکان چاپش فراهم بشود! با این همه فرصت کرد این همه کتاب دیگر هم بنویسد، ترجمه کند و روزنامه نگارِ فرهنگی بی نظیری هم باشد. حتی یک جمله او نمیتواند توسط نویسنده دیگری نوشته شود، نوشتههای او آنقدر برجسته است که امکان اشتباه گرفتن آنها با نوشتههای دیگران وجود ندارد! و آخرش هم جایزه نوبل شما را نگرفت! هرجمله اش موسیقی است! و حالا سایت اینترنتی هم دارد. Shamloo.com این آدرس در کشورتان تبلیغ کنید! بیایید در این سایت پیوسته باهم ملاقات کنیم! چراآخرش هم شاملو نوبل شما را دریافت نکرد؟
ما دو نفر شخصا نقشی در توزیع جایزه نوبل نداریم...
خوبه حداقل دو بار نامزد دریافت جایزه نوبل شد!
جایزه داگرمن را که گرفت، به هر حال فرصت کرد قبل از مرگ نوعی ستایش سوئدی را تجربه کند.
هیچ شاعر ایرانی دیگر به بزرگی او نمیشود! هیچ شاعر ایرانی تا به حال جایزه نوبل نگرفته است! منظورتان از این جایزه نوبل واقعا چیست؟ اصلا چرا چنین جایزهای وجود دارد که هیچ وقت آن را به ما نمیدهید؟ آن هم به بهترین ما؟ حتی شاملو هم نگرفت! و اگر او نگیرد کی میخواهد بگیرد؟
مدتی آنجا مینشینیم، سرمان را تکان میدهیم و سعی میکنیم بگویم آنطور که او فکر میکند نیست و قضیه را به نحوه دیگر هم میتوان دید، به گوش دادن ادامه میدهیم و در جواب حرفهای او بیشتر و بیشتر سکوت میکنیم و کمتر و کمتر توضیح و تفسیر میدهیم.
بالاخره برایمان روشن میشود که این بیوهی بی زبان دیگر حوصله ما را ندارد. بلند میشویم برویم و خانه را به اندوه اش واگذار کنیم. دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است. همکار شاملو ما را تا دم در همراهی میکند.
به باغ که میرسیم احساس میکنیم از بازدید یک جزیره کاملا متروک به واقعیت بازگشته ایم، جزیرهی مرجانی خرد و بی آب و علفی که گویی هیچ راهی در آن وجود ندارد بجز لاینقطع گشتن دور یک درخت نارگیل، شاملو.