پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 10.04.2008, 8:33

از زخم‌های زمین (۲۵)


علی‌اصغر راشدان




گل خشخاش‌های راست قامت ریخته بودند. كو كنارها رنگ سبز تیره‌ی خود را از دست می‌دادند. تیغ كش‌ها چهره‌ی كو كنارها را، چپ اندر راست، شیار زده بودند. تریاك‌گیرها شیره‌ی جان كو كنارها را گرفته بودند. بوته‌های تریاك خشك می‌شدند. گلوی كو كنارها را می‌گرفتند و حقه‌ی كو كنارها را از سر بوته‌ها می‌كندند و بوته‌ی بی‌حاصل و بی‌مصرف را رهاش می‌كردند. آب كاریز آبادی خشك می‌شد. جوی‌های آبادی خراب وروبه خشکی می‌رفتند. درخت‌های كناره‌ی جوی‌ها خشكیده و سوخته بودند. اهالی برای آب مصرفی خود و چهارپایانشان، تو خانه‌هاشان چاه می‌زدند. آباد ی، ده‌ كور ه ا ی می‌شد. خیلی‌ها جل و گلیم مختصرشان را رو كول انداخته و آواره‌ی ولایات دیگر شده بودند. پیش ‌بینی میشد تابستان عطش‌زده آینده، آن‌هایی را هم كه به استخوان‌های پدرشان عشق می‌ورزیدند و به خرابه‌های آبادی چسبیده بودند، از پا در خواهد آورد. اهالی بازمانده‌ی آبادی تریاك مختصر كشتزارهای خود را گرفته بودند. بعضی‌ها از بی آبی، محصول‌شان آن قدر كم مایه بود كه از خیر جمع‌آوریش گذشته و رهاش كرده بودند. اهل آبادی تریاك‌های مختصر خود را تحویل كدخدا داده بودند. كدخدا تو انبار گذاشته و درش را قفل ولاک و مهر كرده بود. چشم اهالی به جاده‌ی شهر دوخته شده بود، که مامورها از شهر برسند و تریاك‌ها را از كدخدا تحویل گیرند و صورت مجلس کنند و به هر كس، به فراخور بادیه، پیاله، طاس حمام و قدحش، مختصر پولی بدهند و تریاك را ببرند.
غدیر تو هوای گرگ و میش صبح، لنگ لنگان، رفت بالای بام. دستش را رو بنا گوشش گذاشت و جار زد:
- آهای اهل آبادی ورخیزید!... وزخیزید و بریزید بیرون ! همه ‌مان خانه خراب شدیم!... ور خیزید ! دزد زده به انبار تریاك‌ها!...
پیش از بر آمدن آفتاب، اهالی، مثل مور و ملخ، ریختند بیرون. چشم‌ زن‌ها به اشك نشسته بود، انگار جگر گوشه‌های خود را از دست داده بودند. ضجه و ناله و نفرین می‌كردند. اهالی تو هم می‌لولیدند و قیل و قال می‌كردند. جلوی خانه‌ی كدخدا وا طراف چنار سوخته، گله به گله دور هم جمع شده و بگو مگو می‌كردند. هركس درد خود را می‌گفت و ساز خود را می‌زد. كسی گوشش بدهكار گفته‌ی دیگری نبود. طرف حرف اهالی كدخدا بود. هر از گاه، تك و توك صدائی از گوشه و كنار، بیشتر پیرها، به جانبداری از كدخدا بلند می‌شد. این تك مضراب‌ها، بلند نشده،توهیاهوی جماعت گم می‌شدند:
- می‌خواهم بدانم چی جوری و كی جرأت كرده انبار تریاك را بدزده؟
- دست اهل آبادی خالی و به جائی بند نیست، دولت از حق خودش نمی‌گذره كه!
- آن رندی هم كه ئی كار را كرده،همی نقشه را داشته، هستی اهل آبادی را غارت كرده و مردم را به خاك سیاه انداخته، از طرف دیگر ما را با شاخ گاو در انداخته. پیش از ظهر، ماشین مامورهای آگاهی تو آبادی می‌ریزه. خاك آبادی را به توبره می‌كشند.
- اصلاً برای چی بایس وادارمان كنند تریاك بكاریم؟ آبادی و شكم اهالیش به گندم و نان احتیاج داره، نه زهرمار!
- كور خواندی حج آقا، با كدام آب می‌خوای گندم بكاری؟ مرد آن روزگار كه آب ئی آبادی مثل یال اسب تو بادها می‌رقصید و چشم همه اهل ولایت را جلا می‌داد.
- آب كاریزمان را دزدیدند، آب آسمان را هنوز از ما نگرفتند كه، دیمه كه میشه كاشت. بالاخره به اندازه‌ی بخور و نمیر عهد و عیالمان می‌توانیم دیمه عمل بیاریم!
- جفت‌تان اشتباه می‌كنید! اگر شما تریاك نكارید، كی مایه‌ ی منقل و وافور اربا ب و کاسه لیس‌ها ش و كدخدا را تهیه كنه؟
- احسنت. از اینهاش گذشته، هنوز جای كاسه بیل پهلوان حبیب رو لگن خاصره‌ی ارباب عشرت اباد التیام نیافته، به همی آسانی دست از سر اهل ئی آبادی ور می‌داره؟ تریاك بایس دزدیده بشه، تا اهالی گردن‌كش ئی آبادی را به جرم قاچاق جنس دولتی، بشه گوشمالی داد.
- بابائی خیال‌های صد تا یك غاز را رها كنید. كدام آبادی و كدام اهالی گردن كش؟ حالا كه همه یا آواره شدند و یا از گشنگی موش از كونشان بلغور می‌کشه ! زرت همه زیر فشار بدبختی‌ها قمصور شده و قادر نیستند مگس از رو صورت شان برانند.
- خیالتان آسوده باشه، دزد را یافتش می‌كنند و پوست از سرش می‌كنند، تا دیگر كسی از ئی غلط‌ها نكنه.
- ای بابا حج عبدول، عجب ساده هستی تو! كی جگر همچی كاری را داره؟ كار خودهاشانه. چی جوری؟ نقل و وصفش بعدها معلوم میشه. سر اهل آبادی را میشه شیره مالید، اما نه تا قیامت....
- گوز به شقیقه چی ربطی داره عموحسین؟ از بس بیخودی با شاخ گاو در افتادید، آبادی به ئی روز سیاه افتاد. فقط یك عده پیره زن دست و پا شكسته و بچه‌ی عن دماغی و كور و كچل برامان مانده!
- خان ابوتراب درست می‌گه. ما هم تو ئی زمانه‌ی لاكردار ،كه كمر صغیر و كبیر را شكسته. بیل و كلنگ و چوب و چماق ور داشتیم و تو سر و كول و كمر هم می‌كوبیم!
- بفرما مقصود از خودهاشان، کی باشه؟ تو ئی آبادی غیر از كدخدا و پسرش غدیر، كس دیگری نداریم كه به تریاك‌ها دسترسی داشته باشه!...
- ئی همه در به دری و اختلاف و تو رو هم وایستادن كافی نبود؟ بهانه‌‌ی تازه برای چوب و چماق‌كشی می‌تراشید؟
قیل و قال و جنجال نمی‌گذاشت حرف كسی به گوش كسی برسد. هر چند نفر دور هم جمع شده بودند، حرف تو حرف هم می‌پراندند ، گاهی هم كار به گریبان‌كشی می‌كشید:
- من ئی حرفا سرم نیست، خون راه مینداز م. به خر خره‌ م رسیده. تو ئی سال قحطی بچه‌هام از دستم می‌رند. پول تریاكم را می‌خواهم و بس! از هزار جا پیش خورد و قرض گرفته‌ م. بایس كیسه‌ی گدایی رو كول خودم و عهد و عیالم بندازم. شاهرگم بره، از پول تریاكم صرفنظر نمی‌كنم!...
- ئی یكی را تماشاش كن؟ ما می‌گیم نره، ئی میگه به دوشش! چشم‌هات كوره؟ نمی‌بینی دیوار را سوراخ كردند، جا تره و بچه نیست؟
- به ما مربوط نیست، كدخدا بایس تاوان و خسارت همه‌ی ما را بده. بفرما، ئی پیرزن بی‌شوهر و سرپناه تریاكش را می‌خواهد. یا اله ننه جان، برو گریبان كدخدا را بگیر! كار همی پیر خر،‌ یا پسر والد الچموششه!
- پهلوان خلیل درست میگه. حتم دارم كار غدیر معیوبه و بس! من هم مثل زن عمو صاحب، وضعم صد پله بدتره. تریاكم را می‌خواهم. تمام سال چشم عهد و عیالم رو ئی چند لاخ خشخاش بوده. حالا چی خاكی رو سرم بریزم؟ جواب جهود سلف خر ه را ، كه تمام سال به حساب پول تریاكم نسیه خورده ‌م ، چی بدم؟ تریاكم را سپرده ‌م دست كدخدا. می‌خواست انبارداری و كدخدائی را قبول نكنه. تریاكم را از حلقش می‌كشم بیرون. بایس تاوانش را بی كم و كاست، پسم بده!...
جیغ و دادجماعت بالا می‌گرفت. اهالی گرم هیاهو بودند. ششدانگ هوش و گوش خود را از اطراف بریده بودند. یك یک ماشین مامور، از جاده‌ی عشرت ‌آباد، كه جباری تازگی كشیده بود، پناه دیوار خرابه‌ی امامزاده پیچید و صدای ترتر آهسته‌ ش برید.
فریادهای جماعت آبادی را تو خود گرفته بود. غیر از چند نفر گوش به زنگ، كسی ماشین مامورها را ندید و صداش را نشنید. استاد طالب بچه ی دوساله ش رابغل گرفته و به چنارسوخته تکیه داده وبه دردل‌ها دل‌ سپرده‌ بود. چشم و حواسش را به كدخدا و غدیر و حرف‌ها و رفتار‌هاشان دوخته بود. خلیل‌ و قاسم و حیدر، تو فاصله‌ی كمی ،‌ حبیب را كه سر و صورتش را تو شالكمر سفیدی پیچیده بود و قابل شناخت نبود ، دوره كرده بودند و از نظرها پنهانش می‌كردند. عمو حسین خود را قاطی ریش سفیدها كرده بود. عمو و حاج مهدی و حاج عبدول و ابوتراب خان تو صف جلو جماعت بودند. عمو جلو جماعت و رو در روی كدخدا و پسرش غدیر ایستاده بود. عمو اتفاقات ناگواری را حس می‌كرد، یك‌ریز تكان می‌خوردو جلو جار و جنجال‌ها را می‌گرفت. جماعت را به آرامش می‌خواند. كدخدا، كنار در خانه‌ی خود، رو سكوی كوچك خشتی چندك زده بود. خود را، مثل كلاغ ناآرامی كه رو شاخه‌ای نشسته باشد، پا به پا می‌كرد. اخم‌هاش تو هم بود و یك ریز سیگاراشنو كاهدود می‌كرد. غدیر بیل به دست،‌رو سكوی دیگر كنار در حیاط، رو به روی اهالی نشسته بود.
حبیب مدتی بود كه جسته ، گریخته تو آبادی دیده می‌شد. بیشتر شب‌ها به دیدن دائی و عمو حسین و دیگر آشناها می‌آمد و تو هوای گرگ و میش ،تو پیچ و خم كوچه‌های آبادی گم میشه. دو سه مرتبه هم با سر و صورت مندیل پیچیده ،روز روشن میان اهالی آفتابی شده بود. حبیب دنباله‌ی بلند مندیل سفیدش را رو صورت و سبیل پت و پهنش پیچیده بود. تنها چانه‌ی باریك و كشیده و پیشانی باز و چشم‌های شعله خیزش پیدا بود. خود را تو پناه پهلوان خلیل‌ و حیدروقاسم ،از نگاه‌های جستجوگر كدخدا و غدیر می‌دزدید.
غدیر، كه جاده‌ی عشرت‌آباد را می‌پایید و از آمدن مامور‌ها خاطر جمع شد، تكانی به سر و گردن و شانه‌های خود داد. كدخدا یك نخ سیگار سر چوب سیگار دودی ‌رنگش گیرداد. چند پك محكم به سیگار زد. سرفه‌ امانش را بریدو چشم‌های تراخمیش را به چركابه نشاند. بلند شد. رو سكوی خشتی زهوار در رفته، رو در روی جماعت ایستاد. دست‌های خود را به دو طرف بلند كرد و طلب كارانه داد كشید:
- قربت بازیتان تمام شد؟ چی خبرتان شده؟ انگا كله‌ی چغوك خوردند! جیغ و داد و قیه تریاك نمیشه كه! كمی زبان به كام بگیرید، تا ببینم چی كاری از دستمان ور میاد!
جماعت به ولوله افتاد. حیدر از كنار حبیب داد كشید:
- چی كاری از دستمان ور میاد؟ هیچ چی. بایس دو دستی خاك رو سرها مان بریزیم. با همی دوتا دستی كه حاصل كار و رزق و روزی‌هامان را دادیم دست تو، حالا هم دستمان به خایه ی شازده غدیرت بند نیست. خیلی شیرین كاشته، دو قورت و نمیش هم باقیه!
- خیلی خوب، گفتم زبان به كام بگیرید، نمی‌گیرید؟ به تخم اسب حضرت عباس ! قیه بكشید تا باد تو خایه‌هاتان بیفته و جان از ماتحت‌هاتان در بیاد!
عمو حسین لب‌های خود را زیر دندان گرفت. نگاه پرمعنایی به حاجی عبدول و حاجی مهدی انداخت و داد كشید:
- كدخدا خجالت بكش! تو پات لب گوره، حرف دهنت را بفهم. ملاحظه زن و بچه‌ی اهل آبادی را بكن. ئی مرتبه بایس كارهامان را با تو یك سره كنیم. از دست دوز و كلك‌هات جان به لب‌مان رسیده. مرگ یك مرتبه، شیون یك مرتبه.
- گرفتاری‌هاتان را رفع و رجوع می‌كنم، ازمفتش و مأمور سجل احوال و آگاهی پذیرائی میكنم، بعدش هم لنترانی صد تا یك غاز بارم می‌كنید؟ شماها حیا را دادید به حلوا و یك آب هم روش سر كشیدید واله!
پهلوان خلیل‌ رو به كدخدا كرد و از همان جلو حبیب داد كشید:
- منت سرمان مگذار كدخدا. تمام ئی كارها را برای نفع خودت كردی. اگر نفعت تو كار نباشه، برای پسر پیغمبر هم یك گام ور نمیداری!
- درست میگه. مامور‌ها را میاری تو خانه ‌ت، كله‌هاشان را داغ می‌كنی، راه و چاه نشان شان میدهی، تا خوب قنداق تفنگ و سرنیزه تو گرده‌‌ها و كمرهامان بكوبند.
- رحمت به شیر مادرت قاسم جان، مأمور آگاهی را پذیرایی میكنه تا وضع و حال‌هامان را تو گوشش بخوانه. مأمور مالیات را میاره تا جای آذوقه زمستان عهد و عیال‌مان را نشانش بده و همه‌ی سال به گشنگی ببنده ‌مان.
- خدا امواتت را بیامرزه. كدخدا بلائی كه تو سر اهل ئی آبادی آوردی، شمر سر اولاد علی و پیغمبر نیاورد!
كدخدا خون خونش را می‌خورد. از چپ و راست بد و بیراه نثارش میشد و كاری از دستش ساخته نبود. ناخن‌های خودرا تو كف دست چغر و سیاهش فرو كرد و داد كشید:
- نه خیر، فایده نداره. امروز انگار همه عقل از سرشان پریده. بی‌خود كله خالی می‌كنم. بگیریم حرف شما حسابه، اصلاً‌ میدانید چیه؟ خرما از كرگی دمب نداشت ، ئی كار نان و آب دارتان را به خودتان وا می‌گذارم، مال بد بیخ ریش صاحبش، ماشااله ئی همه ریش سفید دارید. هر كی تو ئی خراب شده برای خودش سریه و تو كله ‌ش سوداهائی داره.
- بله دیگر، كدخدا بار خودش را بسته، ئی آبادی دیگر نه آب داره و نه آبادانی. گور پدر صاحبش، كارد به گرده‌ ی بازمانده‌‌های اهالی فرو كنی، غیر از یك مشت استخوان، چیزی دستگیرت نمیشه. كدخدا چشم به لقمه‌‌های چرب ‌تر داره.
- احسن! آدمیزاد قابل پیشرفته. خاك آبادی را به توبره كشیده. كاریزمان را، مثل سینه بز یائسه خشكانده. جوان‌هامان را راهی اجباری كرده. مردهای كار و زحمت‌مان را دم تفنگ و سرنیزه‌ داده‌ و سر به گورشان كرده. خیلی‌ها را واداشته تا دست عهد و عیال خود را بگیرند و در به در ولایات غربت شند. دنیا را به كام دشمن كرده. خاك مرده رو آبادی پاشانده. حالا دیگر دست از سرهامان ور می‌داره، میره تا مزد خدمت‌هاش را بگیره!
- ئی مزخرف‌ها چیه بلغور می‌كنید؟ حقا كه قوم لوت هستید شماها! ئی جوری زحمت‌های چندین و چند ساله‌ م را قدر می‌گذارید؟
- كدخدا گفتم حرف دهنت را بدان! ملاحظه‌ی ئی زن‌ها را بكن، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی‌ها!
- مثلاً چی غلطی می‌كنید؟ آن‌هاتان كه از سبیل‌هاشان خون می‌چكید اخته‌ شان كردم. شما یك عده پیر و پاتال و زن و بچه‌ی كور و كچل، چی شكری می‌خواهید بخورید؟ تریا ك ‌تان را دزد برده، دزد انبار تریاك هم حبیب یاغیست، همان كه گله‌ی گوسفند بی‌زبانم را دزدید. پسرم هم برای خاطر اهالی آبادی و یك عده پا برهنه،‌ ئی جوری شل و علیل شد. خودم با دو تا چشم‌هام دیدمش كه تریاك‌ها را برد. یافتش كنید، تریاك‌هاتان را از گرده ‌ش بكشید بیرون. برید دنبال كارتان، سرم را بیشتر از ئی به سیخ نكشید!...
كدخدا بلند شد، از رو سكوی خشتی آمد پائین. چند قدم برداشت. نفس‌های عمیقی كشید. دوباره رو سكو نشست. یك نخ سیگار اشنو گیراند. چند پك به سیگارش زد. از سكو پائین آمد، وانمود كرد كه راهی خانه ‌اش است.
صدای استادطالب از كنار چنار سوخته كدخدا را در جا میخكوب كرد:
- بارك ‌اله به اهل آبادی. حرف‌هاتان خوب به دلم نشست. خیلی وقت بود كه ئی حرف‌ها تو گلوم گیر كرده بود. می‌خواستم تو جمع، تو صورت ئی رو سیاه دنیا و آخرت بكوبم. بعد از مرگ فجیع خدا بیامرز سلیمان و گم شدن نگار نامزد حبیب، كینه‌ی ئی كاسه لیس و آن نطفه‌ی حرامش دیوانه‌ام كرده بود. خیلی گفتنی‌ها جوالدوز به دلم میزد. مرحبا، همه‌ی حرف‌هائی كه مدت‌ها سینه ‌م را خراش می‌داد، شماها گفتید. شیرتان حلالتان. چی خوب،خوب را از بد سوا می‌كنید، سبكم كردید. فقط یك مطلب مانده كه بایس جلو شما، مثل تف، بندازم تو ریش ئی رو سیاه دنیا و آخرت: مامورها که ناقصم کردند، خواب پاک ازکله م پریده. شب‌ها پیش ازخروسخوان توآبادی ول می‌گردم. توگرگ ومیش امروز، پای چنار سوخته كه رسیدم، غدیر را شناختم. از سوراخ دیوار ، كه خودش برای گول زدن اهالی كنده ، تریاك‌ها را بیرون می‌آورد. آنها را رو یك قاطر بار كرد. پشت چنار سوخته كمین وایستادم. سه نفر بودند. فاصله زیاد بود و هوا تاریك. خوب نمی‌توانستم بشناسمشان. دو نفر دیگر زلف و كت شلوار داشتند. گمانم یكیشان تیمور شارلاتان معروف بود. نفر سوم را نشناختم، شاید هم از همان دار و دسته‌های تیمور بود، قادر به شناختنش نبودم. با كمك همین لقمه‌ی حرام كدخدا قاطر را طرف جاده‌ی عشرت آباد هی كردند. باور ندارید؟ آستین‌ها و لای ناخن‌هاش را وارسی كنید. هنوز فرصت نكرده خودش را كاملاً از بوی تریاك وارهاند. لباس‌هاش را عوض نكرده. دیوار را از پشت خراب كرده، تا اهل آبادی را گمراه كنه.
جماعت‌هاج و واج شد. همه به زمزمه در آمدند. نمی‌دانستند چه كنند. بهتشان زده بود. هركس با تعجب به دیگری نگاه می‌كرد. جماعت منتظر ضربه ‌ای بود كه از بهت ‌زدگی بیرون آید. غدیر از بلاتكلیفی جماعت استفاده كرد. آرام از رو سكوی خشتی خود را گم كرد. دسته‌ی بیل را، از نزدیك كاسه‌ی آن، تو یك دست خود گرفت. دست دیگرش را رو كاسه‌ی زانوش گرفت. كمر خود را خم كرد. دزدانه، از پشت سر و لابلای جماعت، خود را به پشت استاد طالب رساند و تو دلش گفت:
- آن روزكه المشنگه راه انداختی، مزدت را كف دستت می‌گذاشتند، حالا تو جماعت بلبل‌زبانی نمی‌كردی. حالا جزای خود و نامردی حبیب را نوش ‌جان كن.
غدیر، با سرعت، از پشت سر، كاسه‌ی بیل را بلند كرد و با تمام قوت ،به پس كله ‌استاد طالب كوفت و خود را لابلای پر و پای جماعت گم كرد. استاد خرناسه كشید. بچه كناری پرت شد. حبیب كه با سر و روی پیچیده مراقب همه جا بود، خود را به استاد رساندو بچه را بغل زد. استادآرام، پیشانی خود را به تنه‌ی سوخته‌ی چنار تكیه داد و فروكش كرد. چند مرتبه خرناسه كشید. چشم‌هاش گشاد شد و تو حدقه پیچ و تاب برداشتند. تكه‌های مغز، همراه خون، از دهان و سوراخ‌های بینیش بیرون ریخت و کنار چنار سوخته، برای همیشه آرام گرفت....
انگار گرگ‌هار میان اهل آبادی افتاد. زن‌ها به سر و سینه ‌ی خود كوفتند و جیغ كشیدند. عده ‌ای دور میت را گرفتند. سر و سینه و با زوش را تكان می‌دادند. باور نداشتند كه آدمیزاد به آن سادگی بمیرد. چند نفر طرف شهر دویدند كه شكایت كنند....
غدیر خود را به خانه رساند. بیلش را گوشه ‌ای انداخت. بقچه‌ی از پیش آماده ش را زیر بغل زد و از در بیرون پرید. زیر چشمی، نگاهی به اطراف انداخت و طرف امامزاده و مامور‌ها خیز برداشت.
حبیب از بهت ‌زدگی بیرون آمد. ته مندیل را از رو صورتش باز كرد. مندیل دراز بود، تو دست و پنجه‌ ش پیچید. مندیل رااز سرش وا گرفت و با غیظ به كمر چنار سوخته كوفت. موهای پرپیچ و خمش افشان شد. شكم جمع را با خشم شكافت و نعره كشید:
- غدیر!... وایست!.... در جات آرام بگیر، حرام زاده‌ی ناپاك!....
غدیر سحر شد. در جا میخكوب شد. رنگ و رخش به رنگ میت در آمد. زانوهاش لرزید. حبیب خود را جلو راه غدیر رساند. گریزگاهش را سد كرد. شده بود پلنگ كارد خورده، كف به لب آورده بود. غدیر به خود آمد، وحشت كردو پا گذاشت به فرار. پنجه‌های یك دست حبیب بر گلوی او چنگك شدند. پنجه‌های دست دیگرش را وسط پای غدیر انداخت و مثل بزغاله‌ی سبكی، از زمین بلندش كرد. خرناسه كشیدو قلب جماعت را از هم درید. جماعت وحشت‌زده، با چشم‌های از حدقه بیرون زده، جاخالی كرد و از معركه فاصله گرفت. حبیب غدیر را رو دست، تا كنار چنار سوخته برد. دست خود را تا حد ممكن بلند كرد و با قدرت جناق سینه‌ی او را به تنه‌ی سوخته‌ی چنار كوفت.
استخوان سینه‌ی غدیر صدا داد و رو دست حبیب به دست و پا زدن افتاد. حبیب او را با سر به زمین كوفت. كارد دسته استخوانی سر كجش را از زیر شال كمرش بیرون كشید و تهیگاه غدیر را سرتاسر درهم درید.
حبیب شتر كف به لب آورده ‌ای شده بود. اختیار خود را از كف داده بود. با خنجر خون چكان تو خانه‌ی كدخدا پرید. كمی بعد، شعله‌های آتش سرتاسر خانه‌ی كدخدا را تو خود گرفت. شعله‌ها از هر طرف به آسمان زبانه كشیدند. حبیب با یك حلب نفت از در خانه بیرون پرید. نفت را به در چوبی قدیمی زهوار در رفته‌ی خانه پاشید و شعله ‌ورش كرد.
كدخدا رو سكوی خشتی ،مات و میخكوب شده بود. انگار بر سكو دوخته شده بود. قدرت حرف و حركت نداشت. شعله‌ها تمام خانه را تو آغوش گرفته بود. دود شعله‌ها از دالان بیرون می‌زد. كدخدا میان دود گم می‌شد. دود و آتش خانه را حس نمی‌كرد. شده بود یك جفت چشم. دو چشم از حدقه بیرون زده و به اعمال حیرت ‌آور حبیب و لاشه‌ی غدیر دوخته شده بودند. چهره‌ ی كدخدا تو هم رفت. چانه و لب و دهانش كج و كوله شد. چشم‌هاش اریب قیقاج شدند. دست خود را بالا كشید. فرصت نیافت، دستش لخت شد و به پائین تنش آویخت. چشم‌هاش سیاهی رفتند، از رو سكوی خشتی با پیشانی، رو زمین سرنگون شد. تو خودش چهار چنگوله شد و داخل دالان غرقه در دود و شعله غلتید و از نظرها گم شد....
حبیب چیزی نمی‌شنید. چشم‌های خود را چند لحظه بست. كنار نعش استاد به زانو درآمد. دستی بر دهان بازمانده او كشید. چشم‌ها و دهان میت را بست. سر شكافته‌ی او را بوسید. دو چكه‌ی درشت اشكش تو خون پیشانی استاد طالب نشست و ازجاپرید. خنجر خون چكانش را میان پنجه‌هاش كشید. به تنه‌ی چنار سوخته تكیه داد. اطراف را پائید. نگاهش به طرف امامزاده خیره ماند. سپر و چرخ‌های جلو ماشین مامور‌ها از پناه گنبد و دیوار بیرون آمد. حبیب از دل جماعت بیرون زد. رو به جماعت كرد و نگاه حسرت باری به آنها انداخت و رو برگرداند. پشت به جماعت و رو به امامزاده و مامور‌ها، با قدم‌های محكم ، راه افتاد. ماشین از پناه دیوار امامزاده بیرون آمد. جباری با چهار نفر محافظ شخصی پوش عینك زده، پیاده شدند. كاسه‌ی بیل حبیب لگن خاصره‌ی جباری را ناسور كرده بودو می‌لنگید. دسته‌ی عصای چنبر مانند براقی را تو دستش داشت. خرچنگ‌وارو یكبر، به طرف حبیب ، كه بین مامورها و اهالی حركت می‌كرد، راه افتاد.
دست خود را همراه تسبیح خرمائی رنگ دانه درشتش، به ریشش كشید و به محافظ دست راستش كه شبیه تیمور بود، گفت:
- خودت خوب می‌شناسیش، به همراه‌هاتم بگو، مهلتش ندید. این جانور، حبیب قدیم نیست. تو یك چشم به هم زدن، مثل پلنگ، خرخره‌ی همه شما را پاره می‌كنه. به شما برسه، تكه‌ی بزرگتان گوش‌هاتا نه. من یاغی ئی به این خونخواری ندیده ‌م!....
محافظ دست راستی ،که کینه‌های کهنه ش زنده شد، لبخندی زد. رو كرد به زیر دست‌هاش و گفت:
- فهمیدید آقا چی فرمودن؟ خودمم این حبیب را خوب می‌شناسمش. اگه دستش به ما برسه، مثل موش زیر دست و پاهاش لهمون می‌كنه.
حبیب نقطه‌ی اصلی زخم چركین را نشانه كردو به طرفش خیز برداشت. خنجر دسته استخوانی دو دم خود را دور سرش چرخاند، خرناسه و تنوره كشید. محافظ دست راستی ارباب به زیر دست‌های خود اشاره كردو تو یك چشم به هم زدن، چهار گلوله هفت ‌تیر تو سینه‌ی حبیب فرو نشست....
حبیب، مثل گوزن كوهساران، تو هوا بلند شد و بر زمین كوفته شد. چشم‌های تمام بازش رو چنار سوخته دوخته شد. دو قطره درشت اشك، از دو گوشه‌ ی چشمش، رو گونه‌‌هاش غلتیدند و چهار شقایق گلگلون از سینه ‌اش روئیدند...




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024