پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 10.04.2008, 8:30

چنین گفت: ققنوس


علیرضا رضایی

پیش درآمد اول: دو ر می

واما


بازی‌ست باری روزگار... زمانی، چهارده، پانزده سال پیش، به مناسبت همزمانی مرگ "خانلری" و"اخوان" قطعه‌یی از من چاپ شد. بسیاری غضب کردند. نگاه و نیش و، کنایه‌هایشان می رساند، از چی دلخورند، و چه چیزهایی که درغیابم نگفته ند... یکی از آن‌ها، بی‌آنکه بخواهد بگوید حرفی را که می‌زند، نظر اوست، گفت: "پیغامی برایت آورده‌م، اما نه پرس از کی، برای اینکه نمی‌گویم." پرسیدم که خوب، پیغام چیست؟ گفت:" پیغام رک و راست، موبه مواین ست، گستاخی را به جایی رسانده یی، که اخوان را، در کنار خانلری می‌نشانی..." و من حضوری عرض کردم که: چه نشسته یید که بالای همان قطعه، نوشته بودم، برای استاد ناتل خانلری، و، م. امید، اخوان پارس، که همین اخوان پارس آن را، برداشته و، چاپ نکرده بودند.

امروزهم، بعدازآن همه سال، همان را می نویسم. آنها فرزندان ایرانند، وهمیشه هم خواهند بود. حتا اگرآن غضب‌های گروهی، تبدیل به قاعده بشوند، و در بوق و، کرنای رسمی و، نارسمی تبلیغاتی خویش، همچون ارزش‌های الهی ، و یا حزبی سیاسی، به کار برده شوند.

در پانزده، شانزده سال پیش، برخی حرمت اخوان را، این گونه نگر می‌داشتند؛ این روزها اما، در شهریورهشتاد و چهار، باهمه‌ی گشتی که در رسانه‌های درونی، بیرونی ایران زدم ، برخوردم به دوسه مطلبی درباره ی خانلری (که جای تقدیربسیار دارد.) اما کمترین یادی از اخوان ، نشده بود؛ و یا من ندیده م.

خانلری دوهزارو، پانصد ساله بود و، اخوان، یک کمی بیشتر، یا کمتر، تخمه‌یی از همان ایران ست. شاهزاده شهر سنگستان و، کشتی هاو، کشتی‌ها/ و بردن‌ها و، بردن‌ها... که صدا نالید و، پاسخ داد:" آری ن ی س ت..."


فا سل
و کمی درباره‌ی م. امید و ناامیدی و "مونترال"


هوای مونترال، یک سرش در تابستان، البته اگر ضریب حرارت، رطوبت، و شدت باد، با توجه به جنوبی شمالی بودن آن را، در نظر بگیریم، گاهی، چیزی بین سی ، چهل درجه بالای صفر، و در زمستانش برعکس، سی، چهل درجه، زیر صفرست. که زمستانش (خودش، خوش استبدادی ست، چهارپنج ماهه،) از زمستان اخوان چند مرحله سرد تر و، سرترست. و نشده ست که، با هر زمستانش "هوا بس ناجوانمردانه سرد ست، های!" او، ورد زبان، خود به خود، نرفته باشد. به ویژه، وقتی باخبرهای بدرسیده ازایران، همزمان می شد. ودردناک، نه سرمای مونترال، (که ازدرون گرم و، زندگی بخش ست.) بلکه، آن سرمای همیشگی ایران ست، که بیشتر از هر چیزی، مثل منی را از پای درمی‌آورد. سرمایی که، از مشروطه تا به امروز، هنوز ملتی را می‌لرزاند، می آزارد و، می‌سوزاند. ازپس این سرما برآمدن، حقی ست که کم کم دارد، در رگ و، ریشه‌ی ایرانی جامی‌افتد؛ وهمین که، کاملن جا بیافتد، خودش ورود خودش را، اعلام خواهد کرد. فقط نیاز به اراده دارد، که دردناک، همین را کم داریم.

درست ده سال پیش، در ۹۸، درایالت "کبک" کانادا، بارانی بارید که ننشسته درجا یخ می‌زد. دیدن شهری که نبات و، جمادش یخ زده بود، هزاران مشکل سیاسی، اجتماعی پیش آورد، که در مدت کوتاهی به فاصله‌ی چندروز، کم کم برطرف شد.
این قطعه که به اسم "امید" خواهید خواند، یادگاری از آن روزگارست؛ و نشان، از شاهزاده‌یی کوچک دارد، که آن "م.امید" شاهزاده‌ی شهرسنگستان ست، و آدمکی که من بودم درآن دیار...

از خودم می‌پرسم: چگونه، امید، می‌توانست آن چنان، ناامید شده باشد؛ و یا آن چنان، ناامیدش کرده باشند، که فراموش کرده باشد، خودش امید ست؟ اما حسی ساده و، صمیمی قدیمی، به من می‌گوید: برعکس، ناامیدی که، امید بود. و میراثی که او، و مثل اوهای دیگر، گذاشته‌ند، همین امید، به وقت ناامیدی ست. امیدی که برناامیدی سرست، واگر تا امروز، سربرنتافته ست، سرنرفته ست، سرازیرنشده ست، وهمچون سیلی، از پس نامردمی ها و، نابسامانی‌ها برنیامده ست؛ دارد اما، می‌آموزاند، تاچگونه، ازپس آن ناامیدی ها، برآمد.


لا سی

من این قطعه‌هارا، همینطور ساده، زیرهم می‌نویسم. واز پلکانی و، مارپیچی کردن آن‌هاهم، اگر سرمی‌پیچانم، برای این ست که، دوست دارم خوب و، درست و، راحت خوانده شوند. تااگر، چیزی در چنته دارند، خوب به خواننده‌ی خود برسانند. من از نوشتن حظ می‌برم؛ وحالا اگر توانسته باشم این حظ برده شده راهم، به خواننده منتقل کنم، خوب، بی رودرواسی، باید به خودم، دست مریزاد بگویم. که اما کو؟ هنوز مانده، تا چنین امکانی پیش بیاید. امابه هر حال، من از نوشتن حظم را می‌برم، و برده م و... البته، این حظی که می‌برم، بیشتربرمی‌گردد، به حظی که، یک دست به قلم، ازنوشتن می برد. اماآن یکی دیگرخودم، یعنی آن خود خواننده م، بسیارپیش می آید، که ازخواندن همان قطعه یی که، نوشتنش باعث حظم شده بود، خوشش نیامده باشد.اماهمین، خوششم نمی آید و، حظی نمی برم، باعث نمی شود تا، آنچه راکه نوشته م، یکسرخط بزنم و، بیاندازم دور... اولن، چون چنان حقی ندارم؛ ومنطقی هم نمی دانم، متنی راکه، برای خودش" بودکی" دارد، و "زبانکی" هم باز کرده ست، و "خودکی" نشان می‌دهد، و اعلام منم هستم می‌کند، به خاطراینکه، الان خوششم نمی‌آید، و یا هیچوقت نخواهد آمد؛ آن را، نادیده، نشنیده، و نفهمیده بگیرم. و یکی دیگر اینکه، یک دلیلش می‌تواند این باشد؛ که ممکن ست یک دیگری دیگر، وجود داشته باشد، که ازآن خوشش بیاید. و یا حتا، اگرهم خوشش نیامد، شاید، گونه‌یی همفکری باآن، پیدا کند. و از طرفی، حرمت آن "قلوی" خودم هم هست. همان قلویی که، از نوشتن حظ می‌برد، و برای خود، حق و، حقوقی قایل ست، و می‌خواهد، واصراردارد، که خود خواننده‌ش، حتمن این واقعیت را، نادیده نگیرد...

    برای استاد ناتل خانلری و، م. امید، اخوان پارس

چنین گفت: ققنوس


آه. ای همنفس با من
ای من در تو گمشده و
تو، دورو، دور...

ای تو از من دورو
وای من، در حضور تو، محسور، مجذوب
ای خفته در رگ و، ریشه‌ی مادرم "ایران"
و من تی‌پاخورده‌ی ، تی‌پازن بی‌ریشه،
سرگردان و، محروم، از بدو، خوب مادرم ایران؛
اکنون کوتاه زمانی ست
که بازآمده م از گمگشتگی و
حس قریب به یقینی دارم
نه چون "گردآفرید"ی که
در کشاکش رزم و، بزم "سهراب" ست...

نه چون "کی خسرو"ی که
بوی "سیاوش" در مشام و
عشق وطن دارد...

نه چون "جاماسپ"
کز بدو، نیک و، کم و، بیش
هرچه هست، آگاه ست؛ نه...

و نه چون "اسفندیار"ی که، به گمان
رویین تن از مرگ بود؛ نه...

نه حتا چون"میلاد گورگین"، نه. نه...

بل همچون مردکی، که طبعکی داشت از دست داده
اما
همچون "بیژن"ی که
هنوز تا امروز
اندر ته چاه ست...

آه؛ ای همنفس بامن، من
حس قریب به یقینی یافته‌م
همچون کوکبی صحرایی
که در باغچه‌یی متروک روییده باشد...

آه؛ من، حس قریب به یقینی یافته‌م
همچون فاخته‌یی
که بر درخت خشکیده‌یی خوانده باشد...

آه؛ ای همنفس با من، من
حس قریب به یقینی یافته‌م
همچون ققنوسی
که بر گرمای خاکستر فنای خود
خویشتن خویش را
بازآفریده باشد؛
ایران، مادرم ایران...
    مونترال- ۹۰




امید


مفتون حضوری
یا
مجنون غیابی
چشم به سقف بازمی‌کنم
خوابی و، رویایی
در من گم شده‌ند...

سحر را برمی‌خیزم
پنجره را نبض می‌گیرم
سرد می‌زند
و باد
می‌آشوبد نگاه را
تا کدر آسمانی که
خاطره‌ی آفتاب را
تابان می‌کند...

گرم می‌اندیشم
جانم شعله می‌گیرد
لباس را
کفش را
رفتن می‌پوشم
آینه را
دستی به موی می‌کشم
تنهایی را
در قفل می‌کنم
و پیاده روهایی را
که انجماد برده ست
شعله‌ور می‌روم و
غیبت آفتاب را
حضور می‌شوم...
    ژانویه ۹۸




پس درآمد: می دو ره سل سی

برودت درون "هوابس ناجوانمردانه سردست..." اخوان، چه جور افتاده ست، این روزها، با سرمای بیرون... سرمای درونی ما مردم، واین سرمای روبه مرگی و، به زورمرگی، این روزهای ایران، مثل هر حقیقت تلخ دیگری، اگر سخت می‌آزارد، اما، بسیارهم می‌آموزاند. که برغم آن "شهر سنگستان" و"شاهزاده‌ی سرگردانش" وآن صدا که": نالیدو، پاسخ داد، آری ن ی س ت." امید، آتشی ما را باید، هرکدام، اگردل برخویش بسوزانیم، چراغی پیش روی خویش بیافروزیم، گرمایی بیفشانیم...
م.امید، ناامیدی را می‌سرود و، خانلری، ناامیدان را، برمی‌شمرد، و چند و، چون امید را. امیدی که "فردوسی" چشم و، چراغ روح و، روان ایران، در تاریک‌ترین شب‌ها، روشن کرده بود. چراغی که، هنوزهم ، قابل رویت ست، والبته، نه برای کوران...

زمستان ۲۰۰۸




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024