iran-emrooz.net | Wed, 26.03.2008, 19:19
به نام و، به یاد ایران
چیست وطن
علیرضا رضایی
واما
ضمن سرضرب نوشتن، دنبال هیچ تعریفی از وطن نمیگردم، که وطن چنان ست و، چنین ست. به تعبیری هم اگر میاندیشم، چندان نمیخواهم که آن را، تبدیل به جمله یی کلیشه یی بکنم، ودلخوش باشم کزوطن گفته م. که وطن همان آشنایی محض ست. به دل نشسته و، به ضمیرراه یافته ... که عادت ست و، انس. که اطمینان و،آسودگی خاطرو... کزاول، که برآن چشم بازمیکنی، تا زمانی که، چشم از آن میپوشی و، میروی، تا بی وطنی را، ازدیاری به دیاردیگر، بردوش داشته باشی ... ودوشقه شدن، هول و، گودال ... یک منت آنجاو،آن همه دهه ها، و، من نه منت، اینجا و، ناآشنایی ...
تعریف و، تعبیر وطن، هرچه که باشد، حتا عشق به آن، جای خالی آن را پرنمیکند. و این عشق، این مالشی که، آدم با همهی دل و، جان، حس میکند، آن گودالی که، با هر بیداری، دوباره ترا به درون خود فرو میکشد، کابوس اگرهم نه، اما مرض مزمنی ست که هر روز تازه میشود... از سر صبح، تا ته شب، باهمهی پا و، چشم و، ذهن دواندن ها، به جایی نمیروی، و برنمیگردی، مگر به وطن... میهنی که در دورهای دورادور، دور مانده ست، اما، در نزدیکی های نزدیکانزدیک نزدیکترین، درست مثل گوشت زیرپوست، ستون فقرات، تپ تپ قلب، نبض محض... مثل روح به روان ست ...
امااین همه دوری و، این همه نزدیکی، چگونه روی داده ست؟ این عشق به وطن، که همیشه دلواپسی که، مبادا به غلطی به زیادروی و، تعصب، چگونه به یکباره در تو، سربازکرده ست؟ چرا که، به خوبی به خاطر داری، درآن سال ها، در وطن، نه تنها، عاشق میهن نبودهیی، بلکه، بیخیال چگونه و، چطور آن هم، بوده بودهیی. پس چه شده ست که ناگهان، پرت افتاده، گمشده و، سرگشته، فریفته و، شیفته و، شکفته از وطن شدهیی ... آیا غیبت، غربت، حسرت، عشق میآورد؟ معشوق میسازد؟ عاشق میپروراند؟
در سرگشتگی و، شیفتگی ، در فقدان آشنایی و، همدمی و، همزبانی، دستی ازغیب برآمده ست و، ترا میشوراند. ترا به کشف زبان وامیدارد. زبانی که از ژرفای تومیشورد، و شور و، شعر و، شعور... زبانی، نه از زبان و، دهان امروزی تو، کزبافته، یاخته های هزارهیی، که در تو، راه بروز، بازیافته ست؛ آنی که، روزمرگی هایت را، رنگین و، لبریز میکند... زبان و، وطن، وطن و، زبان... یکی جسم و، یکی جان، یکی طبیعت دیگری ، و دیگری خصلت و، صفت اولی، یکی تاریخ و، یکی حافظهی تاریخی...
پس زبان، جایگزین وطن میشود، و وطن، واژه به واژه، روح و، روان تو را پرمیکند؛ فاصله ها را، خط میزند و، حظ میشود. گفتن به قلم، قلم به دست، دست به نوشتن، معتاد میشود. و تو مینویسی، بیخیال چون و، چند و، چگونه و، چطور؛ که شعرست، یا نیست؟ که خواندنی ست، یا نیست؟ که کهنه ست و، یا نو؟ حافظهی تاریخی قومی را، مینویسی، به آشنایی ها، نزدیکی ها، انس و، الفت ها، برمیگردی، و نوشتن، سخنگوی هزاره های تو میشود... بوده بوده، بوده بوده، بوده م؛ هستم و، خواهم بود...
پس به طبیعت زبان برگشتهیی، به خصلت و، صفت و، شخصیت قومی و، تاریخی آن... پس مینویسی و، نوشته میشوی، تا سیراب شده باشی؛ بیخیال بخوانند و، نخوانند، دوست داشته باشند، یا، نداشته باشند؛ زیرا نوشتن اصل ست و، هرچه دیگر فرع ...
وقتی آدمی دست به قلم، هرکس که باشد، حس و، حال چندهزاره یی دارد، وخود زبان را، مستقل و، رها، فارغ ازهرقیدو، بندی، صفتی و، تعریفی و، نفی یی به کارمی برد. پیش چشم، هستی یی را مد نظردارد، که ریشه درژرفای خاک وطن دارد؛ ریشه درچشمهی روان قرن ها...
دوری، غربت، غیبت، صبورانه چشم بازمیکند و، عشق میآموزاند... واین قطعه های عاشقانه، آواز و، زمزمه های ذهنی و، زبانیند؛ کزعمق من، تن، وطن جوشیدهند. که اگراز ایران کندهییم، اما، از بطن آن، از متن آن، از تن آن، زبان، هرگز نتوانسته ییم، حتا پا به بیرون ازآن، گذاشته باشیم.
من تن وطن
وطن دور، دورستان
نزدیکستان
نزدیکتر، ترین
همین
روح ست و، روان ست
به پا
به دل
به چشم
به ذهن
به ظن
به من و، تن ...
مادرید۸۷
وطنمان رنگ تازهیی میطلبد
به یاد محمد مصدق
دستی بالا بزنیم
سطل را برداریم
از همین رنگ فروشی سرراه
هر کدام قدر توانایی مان
رنگ و، قلم مو بخریم...
آن زمان
سطل به دست
دست به دست
از سر این کوچهی درد
تا ته میدان تفنگ
از دم باغ عزا
تا بن بازار سیاه
همین طور
کوی به کوی
همین طور
شهر به شهر
هرکدام قدر تواناییمان
رنگ کنیم؛ رنگ کنیم
وطنمان رنگ تازهیی میطلبد...
اما پیش از آن
پای هرآبشار بلند
در آیینهی هر آب روان
زیر باران بهار
پای هفت چشمهی عشق
بشوییم انگارهی غیر
زنگارهی ذهن
و ترو، تازه شویم؛
وطنمان رنگ تازهیی میطلبد...
و نپرسیم چه رنگ؟
و نپرسیم چه کسی میکند این همه کار؟
چه کسی میرود این همه راه؟
از درو، دشت وطن بگیریم نشان
وبدانیم چه رنگ
و بدانیم چطور
وطنمان رنگ تازهیی میطلبد؛
دستی بالا بزنیم
سطل رابردار...
مادرید بهار۸۷
بهار
بهاری آرزو شده برای ایران و، ایرانی
پرندگان زرد پاییزی
کز درختان فروریختند و
به خواب زمستانی اندر شدند
هجوم آوردند سبز
برپیکرهی هزاردستان درخت
در بهاری کز ژرفای زمهریر یخ برخواست...
پرندگان سبز میخوانند و
باد
آوازشان را، رقصان را
درخت به درخت میبرد و
شهر از شکوه این همه آواز و، رقص سبز میشورد و
خاک به دست رنگین کمان گل فتح میشود...
آنک غوغای پیروزی
انک شورو، شوق و، سرمستی...
۸۸. مونترال
غزل عاشقانه
برای امیرعباس انتظام
دلم هوای تو میکند عشق
همهنگام که
با هزاران تنهایی و
بیهزاران هم؛
با خود
بیخودم و
بیخود
با توام...
دلم هوای تو میکند مهر
ای که آفتابت
عشق میافشاند و
بادت شوق
آبت شورو
خاکت عاشق میپروراند؛
که عاشقانت "حلاج" وار
هنوز برسر دارند و
"بیژن"سان
اندر ته چاهند هنوز؛
و "سیاوش"ها و
"ایرج"ها
غریب، غرقابهی خون و
نا برادران و، نامردان چیره...
دلم هوای تو میکند عشق
ترنم محبت
خلوت "حافظ"
مزهی شوق
گرمی می
نوش نوشین
"سهراب"ها
از دم شفابخش تو محروم؛
دلم هوای تو میکند عشق
دلم هوای تومی ک...
سن گابریل دوبراندون. کبک
ایران
برای راضیه
از بیتو بودن نوشتن را
چگونه باید؟
که اگر
جایی، حرفی، سطری، شعری
از بیتو بودن رفته ست
همه حرف از تو بوده ست
نه از منی که بی تو
مانده بوده ست...
من از بی تو بودن را
نوشتن چگونه باید؟
که بی تو
هرگز نبوده م
دور از تو
محروم از تو
هرگز نبوده م...
من بی تو بودن را
از تو بودن را
با تو بودن را
در تو بودن را
بی تو نبودن را
می نویسم
در کوچه های پاییزی غربت...
مونترال ۹۰