iran-emrooz.net | Fri, 21.03.2008, 10:43
از زخمهای زمین (۲۴)
علیاصغرراشدان
|
از عشرتآباد كه بیرون زدند، هوا رو به تاریكی میرفت. دشت و بیابان از بوی عطر بهاری آكنده بود. طبیعت پرندهها را رو شاخهها و بوتهها به رقص آورده بود. بیغوشی روآخرین دیوار عشرآباد، یكریز جیغ میكشید. صدای زوزهی سگها و شغالهای از زمستان در آمده، پرده سكوت را پاره میكرد. زندگی و جفتگیری بهاری خود را شروع می کردند. طبیعت و گیاهان و جانوران یك بار دیگر زندگی را از سر میگرفتند. پاسی از شب گذشته بود. پاقدم كنار پای مادرش حركت میكرد. زن دائی سنگین بود. یك كیسهی كرباسی آرد رو سرش داشت. یك دستش را بر كیسهی آرد چنگ كرده بود، دست دیگرش را رو شكم برآمده ش گرفته بود، هوای پاقدم را هم داشت. هر از گاه، دست خود را از رو شكمش وا میگرفت و بر سر و صورت پاقدم میكشید. دستش را میان دست به عرق نشستهی خود قایم میكرد. انگشتش را كف دست پاقدم میگذاشت و عصای دست او می شد و دنبال خود میكشیدش. پاقدم از صدای خش خش شبانهی جانوران و فرار خرگوشهای لابلای علفهای تازه سبز شده و خاربوتهها میترسید. زن دائی هر از گاه مجبور میشد دست خود را از دست پاقدم بیرون كشد و رو شكم برآمدهی خود بگذارد. نفس نفس میزد. فشافش او پوست شب را میدراند. راه رفتن براش سخت بود. زن دائی سر خانه و زندگیش برگشته بود. مدتی تو آبادی خیرآباد، پیش اقوامش ماند، بارش سنگین میشد. دلش هوای بچههاش رامی كرد. هر چه به خود فشار آورد كه قید زندگی رنجبار زناشوئی را با دائی بزند، قادر نشد. با خود گفت:
- چی فایده داره؟ تا خود را شناخته م درد و رنج كشیده م. انگار هر چی مكافات تو دنیاست، رو پیشانی من سیاه بخت نوشته شده. هر لقمه نانم به خون آلوده ست. برگردم، همان آش است و همان كاسه، بزن و بكوب و جار و جنجال دائمی انتظارم را میكشه. صغیرهام چی گناهی دارند، كه تخم و تركهی ما رو سیا هها شدند؟ ئی یكی تو شكمم هم شد قوز بالاقوز. چی خاكی رو سرم بریزم، تو ئی سال قحطی و سیاه روزی؟....
زن دائی اوضاعش را سبك و سنگین وبا خود بگو مگو و جنجال كرد. عقلش به جایی قد نداد:
- بایس برگردم. صغیرهام از دست میرند. تو خانهی مردم نمیشه بارم را رو زمین بگذارم، مردم چی میگند؟ ئی بندههای خدا هم دستشان به دهنشان نمیر سه. تو ولایت میشم انگشت نما. امروزـ فردا شب عید نوروزه. تمام جانورها و جاندارها، شب عید دور هم جمعند. همی سایهی خشك و خالیم هم رو سر بچههام باشه، غنیمته. برنگردم، نمیتوانم تو صورت بچههام نگاه كنم....
با این حسابها، قبل از عید نوروز برگشت.
زن دائی بیحس و حال شد وپا سست كرد. بارش، هم از درون و هم بیرون، سنگین بود. پاقدم چرتش گرفته بود. خواب كه گریبانگیرش میشد، پاك عاجز بود، چشمهاش را با منقاش نمیتوانست باز نگاه دارد. دنبال زن دائی تلو تلو میخورد. چند مرتبه پاش تو گودالهای كوره راه كنار كاریز افتاد. یك بارزمین خورد. زن دائی یك دستش رو شكمش بود. شكمش درد میگرفت. پنجههای یك دستش بر كیسهی آرد چنگ بود و شش دانگ حواسش با پاقدم بود، كه در تیرگی شب، تو چاله نیفتد. پاقدم گوشهی چادر مادرش را گرفته بود، چرت آلوده و كورمال كورمال، خود را دنبالش میكشید. جلوی پای خود را نمیدید، با هوای پا و فشافش نفسهای مادرش، پا رو زمین شب گرفتهی ناهموار میگذاشت. تو یكی از این كشمكشها، پای زن دائی تو چالهای افتاد و رو زمین سرنگون شد. شكم برآمد ه اش به زمین كوفته شد. درد دندانهاش را بر هم كلید كرد.... چشمهاش به اشك نشست. جلو نگاهش تار شد. شش دانگ هوشش به پنجههاش بود، كه بر گلوی كیسهی آرد چنگك شده بودند. كیسهی آرد مایهی حیات همه خانواده بود. باید از ریختن آرد جلوگیری میكرد. كیسه آرد را سالم نگاه داشت و كنار خود كشید. تو تاریكی، همه جاش را با سینهی دست لمس و وارسی كرد. هیچ جاش پاره نشده بود. كف دستش را به شكم برآمده ش مالید. بچه به خود میپیچیدو لگد میپراند. زن دائی پاهاش را رو زمین شب گرفتهی به خاك نشستهی كوره راه رها كرد. درد شدیدی تو لگن خاصرهی خود حس میكرد. رو شكم خود خم برداشت. قطرات اشك، گونههای در هم پچیده ش را آبیاری كرد. صداش را تو خودش كشت و خودرا پیچ و خم داد. تن طوفان زده ش را از زمین كند، بلند شد. خم شد كه كیسهی آرد را بلند كند، درد سینه ش را سوزاندو رو زمین زانو زد، درد به زانوش در آورد. سایهی سیاهی از شكم تیره شب پیدا شد. سایه سر و روش را تو شال كمر و عمامه پیچیده بود. چماقی تو دست و خنجری میان شال كمرش داشت. سایه دستی میان موهای بلند و افشان پاقدم كشید. خود راکنار زن دائی رساندو گفت:
-ها زن داداش، چی خبره؟ بدجوری رو زمین یله شد ی و خس خس میكنی؟
زن دائی ترسید، صدای حبیب را شناخت و خیالش آسوده شد. با تعجب سر بلند كرد، سر و صورت كهنه پیچش را نگاه كرد و گفت:
- چیزیم نیست حبیب جان. هوای ئی جوانم را داشتم، پام افتاد تو گودال و زمین خوردم.
حبیب با خندهی ملایمی، گفت:
- هوای كدام یكی را داشتی زن داداش؟
- همی كه مرد شده و هنوز از تاریكی میترسه، حبیب جان.
- پس هنوز خبری نیست. خیال كردم آن یكی از تاریكی حوصله ش سر آمده، زن داداش؟
- هنوز گمان نكنم خبری باشه.
- پس برای چی ئی همه اهن و اوهون میكنی و رو زمین پهن شدی؟
- گاهی دلم تیر میكشه. عصری چند تا بوته علف تریاك خوردم. گل و خاك داشت، گمانم ئی دردها از همان باشه. نكنه بلائی سر بچه م بیاد؟
- خاطرت جمع باشه زن داداش. تا حالا كسی با علف خوردن، بلائی سرش نیامده. ئی كیسه آرد برات سنگینه. ئی همه راه رفتنم برات خوب نیست، ضرر داره.
- چی خاكی رو سرم بریزم. بچهها گشنه ند. برادرتم همیشه میدوه، چقدر قادره جان بكنه؟
- بلند شو زن داداش، تا كسی نرسیده و ندیده م، كمی كمكت كنم. تا نزدیكی آبادی كیسه ت را برات میارم. بار خودت به اندازهی كافی سنگین هست، كیسه آردت را بده برات بیارم.
- راضی به زحمتت نیستم. هنوز قادرم گلیمم را از آب بكشم.
- راه خیلی چاله داره. باز هم بیفتی، كار دست خودت میدی.
- من هوای خودم را دارم. هوای ئی جوانم را داشته باش. خیلی چرتش گرفته، یكریز سكندری میخوره. خیلی راه رفته و كوفته شده.
- باشه، هم كیسهی آردت را میارم، هم ئی رفیقم را، بیا رو دوشم داش پاقدم!
پاقدم خیلی كوفته بود، هنوز رو دوش حبیب جا به جا نشده بود، خوابش برد....
بوی دود و دم اجاق گوشهی اطاق و صدای دائی، چرت پاقدم را پاره كرد:
- تا ئی وقت شب كجا گم و گور شده بودی زن؟ ئی طفلكها از گشنگی، روده بزرگشان روده كوچكشان را خورد كه!
زن دائی كنار دیوار، پهلو اجاق، رو زمین پهن شده بود. نای حرف زدن نداشت. پاهاش را گشاد، دراز كرده بود. دو دستی شكم برآمدهی خود را مالش میداد. دانههای درشت عرق، چینهای چهره ش را آبیاری میكردند.
- لعنت به ئی جور زندگیها. تو تاریكی پام افتاد تو گودال، با ئی شكم پر، رو زمین پرت شدم. انگار بلائی سر بچه م آمد. دل و روده م را انگار با چنگ میدرند، ناقص نشم خیلیه. یكی را داده ای صد ناز و نعمت، یكی را قرص جوآلوده در خون. قربان عدالتت! بیا و ببین ارباب عشرت آباد، چی جاه و جلالی راه انداخته! آب از دهنهی كاریزش، مثل رخش كله میكنه. تازگیها، یك جفت مكینه هم علم كرده که بیست و چهار ساعته كار میكنند و به اندازهی یك رودخانه آب بیرون میریزند. میگویند آب كاریز بیشتر آبادیهای اطراف را، مثل كاریز آبادی ما، پاك خشك كردند. كشتزارهای عشرت آباد، غرق گل خشخاشند. صحرای گندمش كه سر و پائین نداره. تا چشم كار میكنه، مثل فرش سبزی رو زمین پهن شده. تمام زمین آبادیهای اطراف را هم زیر كشت گندم وتریاک برده. میگند در نظر داره یك كارخانهی قند تو عشرت آباد علم كنه و تمام چغندرهای ولایت را بخره. گفته برای فصل گندم درو، تمام مردهای ولایت را، با مزد خوب، به كار می گیره. از ئی حمام هم دیگر چیزی دستگیرمان نمیشه، وصلهی شكم چند تا صغیرهام نمیشه، از خیرش بگذر. برو عشرت آباد و برای ارباب عشرت آبا د فعلگی كن. میگند غروب به غروب پول نقد میگذاره كف دست فعلههاش. ئی چند ماه دیگرم، من و ئی دختره حمام را میچرخانیم.
دائی پیالهی چایش را، با صدا هورت كشید. عرق پیشانیش را با آستین پیراهن تیره رنگش پاك كرد و گفت:
- زن ئی همه كفران نعمت مكن. چوب خدا صدا نداره، وقتی هم كه خورد، دوا نداره.
- با ئی نعمت نعمت گفتنت، رودههام را به حلقم آوردی ! همهی ما را رو به قبله دراز كن و با یك كارد، كه آن هم نعمته، سرمان را ببر و از ئی همه نعمت راحتمان كن. مرد ناحسابی سرت را بلند كن و كمی دور و اطرافت را نگاه كن!
- زن از بد هم بدتر هست. ئی همه نك و نالها عاقبت كار دستت میدهها! به جای ئی همه پرچانگیها، فكری به حال ئی طفلكها كن تا بخوابند. فكرهایی تو كله م دارم. برای ئی مرتیکه، كه آب و زندگی همهی آبادیهای اطراف را دزدیده، كار كردن حرامه. دلم براش به كار نمیره. چند صباح دیگر راهی شهر میشم. برای فعلگی ملك خدا تنگ نیست، پای فقیر هم لنگ نیست. میرم شهر و سر و سامانی درست میكنم. جل پارههام را میاندازم رو كولم و یاعلی مدد. آبادی بیآب و آبادانی به لعنت خدا نمیارزه. ابوتراب خان قراره باغ و ملك و خانهی پدریش را بفروشه و با برادر زنش، اربا ب خرمآباد، شریكی تو شهر، شركت خانه سازی راه بندازند. میگفت در آتیه پاقدم را لازمش داره. میگفت اگر كارش راه افتاد، بریم پیش او تو شهر كار كنیم.
- یك الف بچه كه قادر نیست فعلگی كنه. استخوانهاش میسوزه، بدبخت مادر مرده!
- صبر داشته باش زن كم حوصله، انگار هفت ماهه دنیا آمده. یكی دو سال دیگر طول داره. ابوتراب خان میگفت كه من برم تو شرکت خانهسازیش كار كنم، ئی پاقدم هم بره تو خانه ش كمك حال خانمش باشه. ئی پاقدم هم كه از خدا خواسته، میانه ش با زن ابوتراب خان ورد زبان همه ست. بازار سور چرانیش هم حسابی روبراه میشه.
پاقدم خواب آلود را پائیدند و خندیدند.
شعلههای تاپالههای خشك تو اجاق بالا میگرفت. جز جز و غل غل كتری رو اجاق، بلند بود. زن دائی یك كف دست چای تو كتری، كه هم قوری و هم كتری بود، ریخت. كتری مدتی جوشید. زن دائی دوـ سه پیاله چای داغاداغ هورت كشید. عرق صورت و گلو و گردن خود را با گوشهی چارقد كرباسی چركمردهی خود پاكر كرد.
پاقدم، مثل گربه ی دست آموز، رو زانوی دائی خود را یله داد. انگشتهای زمخت دائی لای موهای او خزید. دائی یك پیاله چای و یك آبنبات درشت دست پاقدم داد و گفت:
- خوب مرتیكهی دوغ یاغی! كجا رفته بودی ئی همه روز؟
- رفته بودم علف تریاك جمع كنم. یك عالم علف تریاك خوردم. برای تو هم آورده م، اینها!
- ئی علف تریاكها از فصل خوردنشان گذشته، شیره دارند. چند روز دیگر موقع تیغ كشیدنشان میشه، خوردنشان خطرناكه.
پاقدم دو سه چنگ علف تریاك پلاسیده از جیب گل و گشاد پیراهنش بیرون آورد و رو زانو دائی ریخت. دائی علفها را بر میداشت، هر بوته را دوـ سه مرتبه تكان میداد وبه زانوش میكشید و لای دندانش گیر میداد، كونهی علفها را میكند. علفها را كه میجوید، ریش كوتاهش تكان میخورد و پاقدم را بیاد تنها بز بازمانده شان میاندخت.
- من گشنه م!
- بلند شو زن، فكری كن! ئی طفلكها از صبح چیزی گیرشان نیامده.
زن دائی بلند شد. دو سه مشت آرد تو تغارچه ریخت و گفت:
- ورخیر مریم، علفهات را بیار، ببینم چی قدر هنر كردی.
زن دائی علفهای حاصل كار یك روز دخترش را خرد كرد. علف وآب و آرد جو را قاطی و خمیر كرد. خمیر را كمی مشت و مال داد. تاوهی چدنی را رو اجاق گذاشت. خمیر كوكو مانند را تكه تكه رو تاوه انداخت. دائی نگاهی به خمیرها انداخت و گفت:
- زیاد مگذار بپزه، خمیرتر بخورند بیشتر دوام داره.
علف خمیر چند برابر آردش بود. خمیر كوكو مانند رو تاوه، از هم وامیرفت. زن دائی آنها را به صورت تكههای كج و معوج، نیمه خمیر و نیمه پخته، رو سفره میانداخت و بچهها داغاداغ، جویده و نجویده قورت میدادند. سوختگی دهان و گلو و رودههای پاقدم، تو چشم و صورتش موج میزد. سفره جمع شد. بچهها، چپ اندر راست، تو رختخواب پاره دراز شدندو خوابشان برد. روزها بچهها، مثل گوسفندها، تو صحرا پخش میشدند. تا میتوانستند، علف خواری میكردند. بعد هر كس هر چه میتوانست، جمع میكرد و میآورد. مادرها علفها را به تنگ آرد میزدند. رنگ و رخ زن دائی خیلی پریده بود. درد مچاله ش كرده بود. دو دستی شكم خود را میچسبیدو خم برمیداشت. عرق تو خود غرقش كرده بود. آخرین پیالهی چایش را هورت كشید، به دیوار پشت سر خود تكیه داد و گفت:
- امروز تو عشرت آباد قیمت آرد جو را كه شنفتم وارفتم. دست و پاهام سست شد، به خودم لرزیدم، عرق مرگ ورم داشت. عجب سال نحسی شد. قحطی شاخ و دمب نداره. سالی به ئی پیسی یاد ندارم. صغیرهام طفكها پاك شدند علفخوار. هنوز یك ماه از عید نگذشته، كو تا جوها خوشه ببندند، كه لااقل با جو تف داده ادارهشان كنیم. مرد فكری كن! میترسم بچههام از دستم برند. تازه ئی یكیش هم شده قوز بالا قوز. انگار داره میاد. امشب وضع وحالم خرابه. میترسم با آن تكان كه تو عشرت آباد و زمینی كه تو راه خوردم، بچه صدمه دیده باشه. سر زا مردم، جان تو و جان صغیرهامها!
دائی با كف دست بیلچه مانندش، عرق پیشانیش را پاك كرد و گفت:
- سالم هم دنیا بیاد، با ئی دست تنگ و سال نحس چی كنیم؟ آه نداریم كه با ناله سودا كنیم. چی جوری ضبطش كنیم. ؟ همی دوـ سه تا شان هم رو دستمان ماندند. از فردا علف خمیرها را زیاد ترش كن، وگرنه تا جو درو، از دست میرند. زن دائی میگفت:
- پس بگو علف خالص بریز رو تاوه...
كه تو هم پیچید، مچاله شد و داد كشید:
- ورخیز مرد!... فكری كن ! دارم تمام میكنم!... بدو دنبال زینت!... زود ورش دار بیارش!...
دائی پرید بیرون. رگهی خون از گوشهی دیوار راه برداشت. زن دائی، چهار دست و پا، خود را تو پستو، كه انبار كاه و هیزم بود، كشاند...
اطاق شلوغ شد. بچهها از زیر لحاف پریدند بیرون و وحشت زده به جیغ و داد افتادند. زینت، جانشین زن ملاحاجی شده بود و قابلگی هم میكرد، به انبار كاه رفت. بعد از مدتی از پستو بیرون آمد. یك تكه گوشت خونین و كاه آلود، رو یك تكه كهنهی جركمرده، دست دائی داد. دائی رو نوزاد غرقه تو خون و کاه دست كشید. حدقههاش تو اشك غوطه خوردند. قطرات اشك تو چین و چروك صورتش راه برداشتند. دائی گفت:
- حیف!... پسر درشتی بود!... هنوز گرمه، انگارتاره خفه شده!...