iran-emrooz.net | Sat, 23.02.2008, 10:05
از زخمهای زمین (۲۳)
علیاصغر راشدان
|
- بچههام از دستم میرند! خیلی مانده تاخوشهها جوانه بگیرند. سرمام امسال راهش را گم كرده، عید گذشته و خنجر به پوست میزنه!
- خانه كلوخیم را فروختم. نه نمدی زیر پام دارم و نه دیگ و مس و طاسی. ئی خرهم عصای دست و كمك حال زندگیمه. فردا باید پی هیزم برم، خر نباشه، عاجزم.
- گوساله را ببر بفروش.
- چار- پنج من گوشت داره، چند میخرند؟
- چندصباحی از گشنگی درشان میاره. نگاهم به نگاه و رنگ و رخشان كه میافته، جگرم كباب میشه. دیشب هر كدامشان با یك كف دست خمیرچهی جو خوابیدند. الان ورمیخیزند، چی جلوشان بگذارم؟
- چندتائی نان از درو همسایه و فامیل قرض كن.
- از همه گرفته م، رو برمیگردانند و زیرلب پچپچه میكنند و فاصله میگیرند.
دائی بلند شد، عمامه را روسرش میزان كرد. پالتو كهنه پشم شتریاش راپوشید و بیرون زد. پالان را پشت خر گذاشت، ریسمانی دور گردن گوسالهی سیاه پیشانی سفید بست و از طویله بیرونشان كشید. زن دائی سرش را از لای در نیمه باز بیرون داد و گفت:
- پسره راهم با خودت ببر. بیدار شه، از پسش ورنمیام. چیزی بخرو ساكتش كن. جلو اهل آبادی آبروریزی میكنه
- توسوز سرما!لباس درستی نداره.
- خورشید بالا میاد و هوا گرم میشه. به شوق شهر طاقت میاره.
- پس بیدارش كن. گوساله م كج راهی میكنه، هواش را داره. تو چارشنبه بازار هم گوساله و خر را میپاد.
زن دائی پاقدم را از زیرلحاف و از كنار خواهرهاش بیرون كشید و گفت:
- بلندشو شاش – ماشت را بكن و با بابات برو شهر!
پاقدم، خواب و بیدار، پلكهاش رامالید و گفت:
- پس ناشتا چی میشه؟
- تو شهرهمه چی هست. آفتاب كه بالا بیاد، میرسید شهر و ناشتائی میخورید.
زن دائی جلیقهی كوتاه كردهی دائی را روپیرهن پسرش كشید، تنبانش را صاف و از در بیرونش كرد. دائی چشمهای خواب و بیدارپاقدم را نگاه كرد و گفت:
- هنوزکه خوابی مرتیكهی دوغ! هی شهرشهركردی، اینم شهر! میبرمت چارشنبه بازار، هوش ازسرت میپره!
سرمای گزندهی بیرون پاقدم را بیدار كرد. خود را جمع كرد و كنار دائی پناه گرفت. دائی اورا رو پالان نشاند و ریسمان گوساله را دست گرفت. مشتی به كپل خر كوفت واز درگاه بی دروپیكر حیاط بیرون زد. از پناه دیوارهای آبادی خارج شدند و راه خاكی مالرو را به طرف مغرب، زیر قدم گرفتند. سوز گزندهی غربی، به صورت پاقدم تیغ میكشید. گوساله راه نمیرفت، سرسر میكرد و ماغ میكشید. دائی ریسمان را دور مـچ محكم خود حلقه كرد. گوساله كوچك بود واز پس دائی درشت هیكل برنمیآمد و رام شد. از آبادی كه فاصله گرفتند، سربه راه شد. گروهی هشت – ده نفره، سواره و پیاده، راهی شهر بودند. دائی از پی گروه میرفت. الاغ را میراند و ریسمان گوساله را میكشید. یك فرسخی رفتند، راه نصفه شده بود. صورت پاقدم رنگ لبو و دست و پاهاش كرخت شده بودند. دستهاش را از قاچ پالان برداشت و ملاقه كرد، جلو دهنش گرفت و ها كرد. از نوك انگشتهای پا تا كمرگاهش را نیشتر میزد. استخوان ساقهاش میتركید. پاهاش را از دو طرف به گردهی خرمی كوفت. سوز گزنده، آب از گوشهی لبها و لولهی بینیش جاری كرد. قطرات اشك گونهش را شیار زد و هق هقش، دائی را به خودآورد و گفت:
- پـه! مرتیكه ی دوغ را نگاه! باآن همه الدرم – بلدرم، گریه میكنه! پیاده شو كمی دنبال ما بدو، گرم میشی. كمر راه را شكستیم. چشم هم بزنی رسیدیم. خورشید بالا میاد و گرم میشه.
دائی سوار شد. پاشنههاش را به گرده ی خركوبید وحلقه ی ریسمان گوساله را دور مـچش سفت كرد. الاغ سرعت گرفت و گوساله را دنبال خود كشید. از قافله عقب مانده بودند. پاقدم به الاغ نمیرسید. دائی سرش را برگرداند و داد زد:
- بارك اله مرد شمارهی یك! كمی كه بدوی، عرقت در میاد!
پاقدم با چند گام فاصله، دنبال گوساله میدوید. خسته شد و قدم سست كرد. عقب كه ماند، دوباره دوید. یك میدان اسب دوانی كه دوید، گرم شد و گزگز نوك انگشتهاش اشكش را درآورد. دائی پا سست كرد. الاغ را به حال خود رها كرد. الاغ خود را كنار راه كشید و پوزه به زمین خشك مالید. علف خشكهای یافت و بـه نیش كشید. پاقدم نفس زنان به دائی رسید:
- چی طوری مرتیكهی دوغ! انگار وضعت بدك نیست! خیلی كند میائی، از مردم عقب افتادیم. لنگ ظهر میرسیم. به چارشنبه بازار نمیرسیم و بایدگو ساله را برگردانیم. بیا سوار شو، بیا بالا، باهم سوارمیشیم. بیا بنشین جلوم. بغلت میكنم و بالهای پالتوم را رو پاهات میكشم. هوا م آرام آرام گرم میشه!
پاقدم را جلوی خود نشاند و باحرارت تنش گرمش كرد و پاشنه پاهاش را به گردهی الاغ كوفت. به شهر كه رسیدند، پاقدم گفت:
- پس ناشتائی كی میخوریم؟
- امروز ناشتائی مفصلی میخوریم. گوساله را آبش میكنیم و از خجالت شكممان درمیآئیم.
به غرب شهر پیچیدند. از بازار و محلهی قربتها گذشتند. چهارشنبه بازار زیر سلطهی دلالهای كهنه كار و قربتها بود. از تمام ولایت آمده بودند. گوسفنددارها یک طرف جمع شده بودند. در طرف دیگر جار و جنجال فروشندگان مرغ و خروس غوغا میكرد. در گوشهی سوم، بگو- مگوی دلالها گوشخراش بود. قهوه خانه قربتها در گوشهی خرابه، غلغله بود. قربتهای دلال و دله دزدها، داد و دود و ترنابازی میكردند. چند قربت كاركشته عمامه و پالتو دائی را نشان و اشاراتی ردوبدل كردند. مردسیه چردهای، با زلفهای سیاه نمدمانند، نزدیك شد و گفت:
- عمو كدوم یكی رو میرفوشی؟
- گوساله را مشدی.
مرد سیه چرده دستی به گرده وشانه و كپل گوساله كشید و گفت :
- چیزی نداره. گوساله شیری هنوز موقع فروشش نرسیده. میگذاشتی چارمن گوشت هم بزنه.
- همی كه هست مشدی جان.
- حالا چن میرفوشیش؟ فعلا كه به درد كارد نمیخوره. میباس شیش ماهی خدمتش كنم، تا چارمن گوشت بیاره. آفتابه خرج لحیمه.
- ورزا بود كه صد تومن نمیدادمش، مشدی.
- واسه چار كیلو استخون صد تومن میخوای؟
- درست شنفتی.
مردسیه چرده سرش را كنارگوش دائی برد و آرام گفت
- گوسالهت خیلی كمتر میارزه، نوكرت نود تومن میخره، بشمرم؟
- نمیدم، از بیابان پیدا نكردم كه.
- خواستی به این قیمت بدی، به كس دیگه نده.
مردسیه چرده فاصله گرفت و قاطی گروه چهارنفره شد و تو جماعت گم شدند.
شكم پاقدم ضعف میرفت. سروشانه تكان داد و گفت:
- پس ناشتائی چی شد؟ من گشنهم!
دائی رنگ و رخ پسربچه را نگاه كرد و زیرلب زمزمه كرد:
- نود تومن بد نبود. كاش میدادمش بره.
اطراف راپائید. مردسیه چرده را ندید. به طرف پسربچه برگشت، چهره عوض كردوگفت :
-په ! مرتیكهی دوغ! باآن همه الدرم – بلدرم یك ساعت طاقت نمیاره! اطراف رابپا، اگر دلالهی سیه چرده را دیدی خبرم كن. بریم اطراف میدان را بگردیم. همی اطرافه، پیداش میكنیم.
افسارخر و ریسمان گوساله را دست گرفت. دو-سه ساعت میدان و خرابههای اطراف راگشت. اثری از مردسیه چرده نبود. به دلالها خیره شد. گوساله رابین گاوها و جماعت چرخاند و كسی نگفت خرت بچند. از ظهر خیلی گذشته بود. پاقدم به خود میپیچید. نگاه به نگاه دائی انداخت. دائی نگاه خودرا رو به زمین گرفت و به بهانهی جستجوی مردسیه چرده، طرف دیگر را نگاه كرد.
چهارنفر دورا- دور، دائی را می پائیدند. دونفرشان پیش آمدند، با بی میلی دور گوساله چرخیدند. دستی از سر سیری به پشت و شانه گوساله كشیدند. یكی دستی به شكم برآمدهی خود كشید و پرسید:
- چن گفتی پدر؟
- صدتومن حج آقا.
- خدا روزیتو جای دیگه حواله كنه. به كلهت زده عمو؟ گوسالهت فوقش چل تومن میارزه.
به هم نگاه كردند و پوزخندزدند و دورشدند. پاقدم گفت :
- ظهرم گذشت، پس ناشتائی چی شد؟
دائی به زمین خیره شد و زیر لب گفت:
- حماقت كردم. باید صبح نود تومن میدادم. گور پدر پول، هرچی خریدند ردش میكنم بره. چرا یك نفر دیگرنصفش را هم نخرید؟ ئی همه چهارپا خرید و فروش شد، یكی سراغ من نیامد.
- خورشید سرازیرمیشد. میدان و خرابههای چهارشنبه بازار فروكش میكرد. تك و توكی هنوز كلنجار میرفتند و چانه میزدند. دائی سخت با خود درگیر بود، كه چهار دلال دورهش كردند:
- انگار سر رفتن نداری مشدی؟ چارشنبه بازار دیگه تموم شد.
- چی كارش داری داشم؟ شاید اومده بچه و گوساله شو بگردونه.
- راست میگه، خیال فروش داشت، قیمت شو میزون میگفت.
- خوشمزه گی روكنار بگذارین بینم، باهاش دوكلوم حرف حساب دارم.
دلال شكم گنده به دائی نزدیك شدوگفت :
- ببین عمو، یك كلوم به صدكلوم، گوساله تومیرفوشی؟
- پس آمدهم گوساله تماشا كنم؟
- پس واسه چی از كلهی صبح تا حالا نرفوختی؟
- واسهی این كه قیمت شو نمیدونه.
- نه بابا، احتیاج نداره.
- خوشمزهگی كوتاه، خفه خون بگیرین، تاگپ موبزنم و بریم. چن بدم و برم عموجون؟ بی چك وچونـه، وخت تمومه.
- صبحی نود تومن خریدن، ندادم.
- دستت انداخته و رفته. قیمت دستت نبوده و یه چیزی گفتی، اونم مسخرهت كرده.
مرد دست توجیب گشاد شلوارش كرد، مقداری یكی – دو و پنج تومانی بیرون كشید. پشت خودرا به دائـی
كرد و شمرد و دسته كرد. به دائی نزدیك شد، دست و پول را توجیب بغل دائی چپاند، دست خالی رابیرون كشید و گفت :
-دوست دارم بگی خیرشو ببینی. به علی قسم نتق بزنی، نه پولو میگیرم و نه گوساله رومی برم. پولمو خرج گل جمال این آقا پسرت كن. بچهها بریم! دلالها پابه پا كردند و چند قدم فاصله گرفتند. نگاه دائی به نگاه پاقدم افتاد و دنبال دلالها رفت. ریسمان گوساله را دست خریدار داد و طرف قهوه خانه راه افتاد. وارد قهوه خانه شدوگفت :
- یك دیزی با نان سنگك و پیاز!
- شانس آوردی، یكی سفارش داده بود، نیامد. روز چارشنبه تااین وقت نهار نمیمونه كه.
دیزی با نان سنگك و پیاز و دو استكان چای بزرگ چسبید. پاقدم تمام عمرش نهار به آن خوشمزگی نخورده بود. دائی دسته پول را درآورد كه پنج قران قیمت دیزی را بدهد، پولها را شمرد، چهل و پنج تومان بود!…