iran-emrooz.net | Sat, 02.02.2008, 9:35
از زخمهای زمین (۲۲)
علیاصغر راشدان
|
اوائل چلهی كوچك زن ملاحاجی از پا افتاد. ورم پشت پاهاش بالا گرفت و با سرعت، بالا رفت. رنگ پوست سياه سوختهی به استخوان چسبيدهش، سفيد شد و ورقلمبيد. پلكهاش باد كرد. دو كيسهی كوچك زير چشمهاش آويخت. هر روز رشد عرضی میكرد. گرفتار يبوست شديد شد و پشكل دفع میكرد. از غذا افتاد، خوراكش فقط دود شد. صداش تو سينهش، خفه میشد و انگار از ته چاه بيرون میآمد:
- از روز روشن تره زينت، صد تاش را ديدهم. بايس هرچی زودتر ریغ رحمت را سربكشم. زن ملاحجی ، دوران تو هم بالاخره تمام شد، حالا بايس حساب پس داد. حساب و كتابت را سبك و سنگين كن، چی كاشتی كه تو آخرتت درو كنی؟ خاك تو سرت، نامهت خيلی سياست. خدا از همهی گناهات كه بگذره، چشمها و نگاه معصوم نگار تا ته جهنم رهات نمیكنه. دختره را با آن همه شادابی و سرزندگی، پرپرش كردم. با زور تریاک انداختمش تو دست و پای غدير حرامزادهی كدخدا و ژاندارمها. از ترس آبروش، خود را گم و گور كرد، يك چكه آب شد و افتاد تو كوير لوت.
قطرههای اشك تو چين و شيارهای صورتش راه افتاد. از زن دائی خبری نبود. دائی و بچههاش را رها كرده و رفته بود پيش اقوامش. دائی گله را که رها كرده و خانهنشين شده بود، يك ريز با زنش قبل و قال و بزن و بكوب داشتند. هر از گاه كتككاری مفصلی میكردند. زن دائی قهر میكرد و میرفت آبادی خيرآباد. چند صباحی ميان اقوامش میماند، اخم و تخمشان كه بالا میگرفت، برمیگشت سر خانه و زندگيش. زينت، يا زينت المجالس، همه كارهی پا چراغ میشد. جای زندائی و زن ملاحاجی را گرفته بود. تمام امور راتو اختيارش گرفته بود. زن ملاحاجی كه زمينگير شد، همهی بده بستانهاش را قبضه كرد. زن ملاحاجی را كنار بساط نگاری كشاند و رو نهاليچهی به دوده نشسته درازش کرد. روبروش ، دراز كشيد. يك گلوله شيره كنار حقهی نگاری چسباند و عملش آورد. نی نگاری را كنار لبش گذاشت و گفت:
- ئی قدر گناهکارهای بزرگ تو ئی دنيای درندشت هستند كه ما فقير بيچارهها توش گميم. از قديم گفتند: من بد كنم و تو بد مكافات كنی، پس فرق ميان ما و تو چيست بگو؟ دريای رحمتش بیانتهاست.
زن ملا ملول و بیحرف، نی نگاری را ميان لبهای چروكيدهی خود كشيد. دودها را قورت داد ، دود مثل گذشته، نمیچسبيد. دود را از گوشهی لبش بيرون داد و گفت:
- ديگر موقع رفتنه، خاکم من سياه بخت فلك زده را قبول نمیكنه. چی فكر و خيالاتی به كلهم زده، میترسم ديوانهم كنه!....
زينت حقه را رو سوراخ چراغ گرفت و چند دور چرخاند، شيره را گرم كرد و با نوك سوزن مخصوص جمع و جورش كرد و كنار سوراخنگاری گلوله شان كرد. سوراخ را باز و امتحان كرد. نصف بيشتر شيرهی كنار سوراخ نگاری را خودش، يك نفس كشيد، ته مانده ش را دوباره آماده كرد. نی نگاری را به لب زن ملاحاجی چسباند و گفت:
- ئی حرفها چيه زن عمو! انشااله صد سال زنده باشی.
زن ملاحاجی نی نگاری را پس زد. صورت و چشم و ابروی خود را هم كشيد و گفت:
- ئی آخر راهه ، برام از روز روشنتره. اولش زير پای آدم بند مياد، بعد اسهال و شكم روی از راه ميرسه. اسهال كه آمد، دو سه روزه، يا در عرض يك هفته، نفس از ماتحت آدم در مياد. فاتحه! هيچ علاجی هم نداره. به زمين بری و به آسمان ، بايس جانت در بياد. همه چی علاج داره، الا مرگ. شاه و گدا هم ور نمیداره، داسش گردن گير همه ست.
تا گرفتار يبوست بود، آب از آب تكان نخورد. مشتریها میآمدند. شيرهی خود را میكشيدند. كلهها را داغ و اختلاط میكردند. كسی تو فكر زن ملاحاجی نبود. گوشهی اطاق ، رو نهاليچه چركمرده خود افتاده بود. نك و نال میكرد. مشتریها ناديدهش میگرفتند، كنارش زده بودند. زينت مشتریها را اداره میكرد. زن ملاحاجی پيش از رفتن جانشين پخته و كار كشتهای ساخته بود. به زينت اعتماد نداشت. میدانست دستش كج است. ديده بود كه زير جلكی شيره و سوخته و ترياك و پولها را میدزدید. هوش و حواسش را از دست میداد. بينائيش زايل میشد. از مشتریها تنها هيولاهائی میديد. صداها را از هم تميز نمیداد. تنها بوی شيره را از بوی ترياك تشخيص میداد. گاهی از رمق میافتاد، با صدای زير و از نفس افتادهای میگفت:
- زينت جان، دورت بگردم، نفسم تا زير سينهم بالا آمده. پائين تنهم مرده. حس و حال ندارم ديگر. جانم در مياد. چند بست شيرهی اعلا برام چاق كن. شايد كمی جان بگيرم. پيش مرگت بشم، ترياك چاق نكنی كه میكشدم. ترياك سرده، رودههام را خشك میكنه....
زينت چند بست شيرهی اعلای چاق میكرد. دودش را به خورد زن ملاحاجی میداد و در دل میگفت:
- پير عجوزه، حرام هم نميشه كه راحت شم. نمیدانم كی دل از دنيا و ئی چراغ شيره میكنه. مدتهاست جان میكنه و رضايت نمیده. مثل كنه چسبيده به زندگی. میخواد سر مرا هم بخوره، پير كفتار!....
زينت خود زن ملاحاجی جوانی شد. با انواع ترفندها و چشم و ابرو آمدنها دل به دست میآورد. نقطه ضعف هركس را خوب كشف كرده بود. هر مشتری را از راه مخصوص به خودش خر و جيبش را خالی میكرد و يا جنسش را میگرفت. جوانهای آبادی هم پيداشان شد. لب و لوچهی قلوهای و لپهای تافتونی زينت ، تو پا چراغ میكشاندشان. زينت چم و خم جوانفريبی را خوب بلد بود. قر و قميش میآمد، پيش میرفت و به موقع، فاصله میگرفت و میگريخت. دست را به رانهای پر گوشت خود میكوفت. گوشتها لمبر بر میداشت، لرزش گوشتها ، چشمها را به رقص واميداشت. لبهای خود را به دهان میبرد وخيس میكرد و برق میانداخت و نی نگاری را که كنار لب جوانهای خام میگذاشت، لوندانه چشمك میزد و میخنديد. با هزار رمز و راز ، دست لرزان جوانها را طرف خود میكشيد، اما به موقع و قبل از آن كه دير شود، با يك نيشگون جانانه، دست ملتهب راكوتاه میكرد و به جای اولش برميگرداند. گونههای صاحب دست، گل میانداخت و خود را جمع و جور میكرد. زينت در اوج چلچلی خود بود. استخوانبندی محكمی داشت. به اشاره كدخدا ، پا چراغ راجلوهی تازه ای داد. غلام، شوهرش را با دستياری كدخدا و غدير، ذليل و بیاختيارش كرد. غلام كمتر تو خانهش ماندگار و آفتابی میشد. غلام حلقه به گوشی شده بود. جرات نداشت بگويد بالای چشمت ابروست. ميدان عمل و هرزگيش باز و بيحد شده بود. زينت مشتریها را اداره میكرد. شيره شان را چاق میكردو نازشان را میكشيد. دستی به سر و صورتشان میكشيد. مشتریهای اضافی تو پا چراغ میكشيد. بعضیها را كه پير و سخت گرفتار بودند ، به باد تندخوئی میگرفت. ترشروئی میکرد. پاچراغ تنها خانهی اميدشان بود و راه گريزی نداشتند. خودش دخل و خرج میكرد. رتق و فتق پول و جنس و ترياك را دست گرفته بود. هر قدر دلش میخواست میكشيد و میبرد. به فكر روزهای مبادای خود بود. آخرهای شب، كه راهی خانه میشد، يك گلوله شيره گوشهی چارقدش قايم میكرد و میبرد. خطوط داس مرگ را بر چهرهی درهم پيچيدهی زن ملاحاجی كه ديد، با خود گفت:
- امروز فردا ريغ رحمت را سر میكشه و در ئی خانه بسته ميشه. معلوم نيست چی پيش بياد. بايس فكر چهار روز ديگرم باشم. بايس بارم را ببندم. بعدش هم انشااله جاش را میگيرم. پا چراغ دار خودم میشم. ئی خانه بوی گند گرفته. درش كه تخته شد، خانهی نوساز و تر و تميز خودم را پاچراغش میكنم. همه چيز دنيا و ئی آبادی عوض شده، بايس پاچراغش هم سر و صورتی تازه پيدا كنه. من از كی كمترم؟ همی چهار مثقال استخوان، سالهای آزگار ئی آبادی را رو انگشتش چرخانده. من كه از هر انشگتم هنری میباره، برای چی جاش را نگيرم؟ گور پدر غلام نيمسوز در به در. بره دنبال در به دری خودش. كی گفته انگور خوب بايس نصيب شغال سياه سوخته شه؟ خيلی موی دماغم بشه، میسپارمش دست غدير. غدير و ژاندارمهاش خوب بلدند چی جوری سر به نيستش كنند. ميندازنش تو زندان و نگاهش میدارند تا بپوسه. بایس هيچ كاری به كارهام نداشته باشه. موس موس و سور چرانيش را بكنه و تو امورم دخالتی نکنه. گوشهی چشم نشان بدم، رشيدترين جوانها پيش مرگم میشند. از جوانی و مقبوليم استفاده میكنم. فردا میشم ئی عفريته و به درك واصل میشم. چرا با دل پر داغ و حسرت بميرم؟ دم نقد را عشقه است. بگذار سمبهی داغ و سرخ تو ملاجم بگذارند. ئی خيالها چيه ؟ چرا از همی الان همهی بساط و دم و دستگاه را صاحب نشم؟ اين طويله جای ماندگاری نيست، همه چی را ور میدارم میبرم. از همی الان پاچراغ خانهی خودم باشه؟
نالههای زن ملاحاجی اعصاب زينت را خراش میداد. هر از گاه كنار چراغ شيره يكبری میخواباندش. نگاری را عمل میآوردو بین لبها ش میگذاشت و میگفت:
- بكش زنعمو، برات خوبه، قوتت ميده، آلامهات را درمان میكنه.
زن ملاحاجی به آخرخط نزديك میشد. وحشت و خطوط مرگ، تو تمام وجناتش پيدا بود. چشمهاش را، تنگی نفس كج و گشاد كرده بود. رنگش كبود شده بود. دست و پا و عضلاتش از اختيارش خارج شده بودند. لبش قادر به نگهداری نی نگاری نبود.
- از ما گذشت ، ئی زهرماری هم علاجم را نميكنه. اصلاً نمیطلبه ، جانم آرام آرام، از تنم در ميره. پاهام خيلی وقته مرده، شده يك جفت چوب خشك. اصلاً به فرمانم نيست. پائين تنه م يخ زده. هيچ كاريش نميشه كرد. وقتش رسيده زينت جانم، بايس رفت. از جوانيت خوب استفاده كن. مگذار مثل من، داغ به دل و پيشمان بميری.
زينت تعارف را رها كردو بيزاری خود را علناً نشان داد. خلقش خيلی از نالهها و بوی گند زن ملاحاجی تنگ شده بود. با طعنه گفت:
- تو چرا زن عمو؟ كيفهای دنيا را كردی كه!
- ديگران ئی جور خيال میكنند، هيچی از زندگی نفهميدم. تا جوان بودم، چشم عقلم كور بود. عاقل که شدم ، جوانيم به باد رفته و پير و پاتال شده بودم، كسی محل سگم نميگذاشت. ئی جوری شد كه كمر به داد دل گرفتن از جوانها بستم. هر زن و دختر با بر و روی مقبولی گيرم افتاد، گير ترياكش انداختم و از راه درش كردم. خيال میكردنداز راه درشان میكنم، عقلشان قد نميداد، خدمتشان میكردم. میخواستم مثل من ناكام نميرند، از چهار صباح زندگيشان استفاده كنند....
زينت فهميد كه حواس زن ملاحاجی مختل شده. نی نگاری را واپس كشيد و خود کشید و در دل گفت:
- كله ش پاك معيوب و ديوانه شده.
- با ئی همه خدمت كه به اهل آبادی كردم، هميشه داغی تو دلم بود كه سراپام را میسوخت. الانم چشم و گوش بسته و هيچی نديده و نچشيده ، حسرت به دل میميرم. ئی همه آدميزادکه از زير دستم گذشتند، همهشان از يادم رفته ند. فكر و ذهن و خيالم از كار افتاده. فقط يك جفت چشم، مثل دو تا اخگر سوزان، هميشه مغزم را میكلاشه. تو خواب و بيداری، پای چراغ شيره و خماری، حالا هم كه همه جانم از كار افتاده و دارم نفس فراموش میكنم، نگاههای نگار، مثل منقاش مخم را میخراشه.
سرفه ای بيامان و طولانی راه گلوی زن ملا را گرفت ، رنگش را كبود كرد. راه نفسش بند آمد. زينت استكان آبی دستش داد. زن ملاحاجی آب را با دستی لرزان و جرعه جرعه فرو داد. نفسش كمی جا آمد. آب چشمهاش را با كف دست پاك كرد و دنبالهی گله گزاری خود را گرفت.
- كاش آن شب كه بيهوش و گوشش كردم، دو تا چشمهاش را از كاسه در میآوردم. نفهميدم چی سرش آمد، رفت و نيست شد. كاش پيداش میشد. ميامدو پيش از مردن از دلش بيرون میآوردم. التماس و استغاثه و طلب بخشش میكردم. شايد از گناهام میگذشت. كار من خراب تر از ئی حرفهاست.
زن ملاحاجی سر رشتهی كلامش را از دست داد. نميفهميد چه میگويد. پرت و پلا میگفت. زينت جلوش را گرفت:
- زياد گپ مزن زن عمو خسته ت میكنه. هرچی بوده گذشته، بايس به فكر آتيه باشی. بيا، يكی دو بست بكش، حالت را جا مياره.
زن ملاحاجی نی نگاری را به لب گرفت و به خود فشار آورد. مرگ تا زير صندوقهی سينه ش بالا آمده بود. نفس از سينه ش بالا نميآمد. عضلات پائين تنش در اختيارش نبود. به خودکه فشار آورد، قلبش گرفت و نگاهش تيره شدو نی نگاری را رها كرد. اشكش در آمد. درگوشهی اطاق افتادو به خود پيچيد. چند شبانه روز لب به غذا نزده بود. ترياك تنها مايهی حياتش شده بود، که ازآن هم محروم شد.
زينت مقداری شيره تو يك پياله آب حل كردو شربت غليظی درست كرد. شربت رابا قاشق تو گلوش ريخت. زن ملاحاجی به حالت احتضار در آمده بود. شربت را تا بالای جوزك خود فرو میداد. گلو ش گير داشت، شربت پائين نميرفت، به خود فشار مياورد، شربت را چكه چكه فرو میداد. جوزكش بالا و پائين میشد و قورت قورت صدا میداد. بال بال میزد، رنگ زغال شده بود. روز بعد اسهالش شروع شد. اختيار عضلات خود را از دست داد. نشسته، زيرش را خيس میكرد. يكی دو روز اول، مشتريها به روی خود نميآوردند، اخم میكردند و بينی خود را میگرفتند. چند روز بعد ، هوای پاچراغ قابل تحمل نبود. بوی تعفن همه جارا در خود گرفته بود. مشتريها، جلوی دهان و بينی خود را میگرفتند و از در بيرون میزدند و برنميگشتند. زينت آهسته میگفت:
- ئی مستراح را رهاش كنيد، بيائيد خانهی خودم. چراغ شيره را خودم برقرارش كردهم. قدمتان رو چشمهام.
آخرين مشتری كه بيرون میزد، گفت:
- پيف.........! پاچراغ را كرده خلاء. آدم پهن بكشه، بهتر از شيرهی ئی عفريته ست....
زينت ماند و لاشهی نيمه جان زن ملاحاجی و پاچراغی لبريز بوی نجاست. از چشمهای وغ زدهی زن ملاحاجی وحشت كرد. بوی تعفن مغزش راآتش میزد. سر آخر ناودانی كوچك زير پای مریض گذاشت و گفت:
- بسه، از جانم عزيزتر نيست كه. تو بوی گندش خفه میشم. هزار درد و مرض میگيرم. ئی پيره سگ ، امروزـ فردا جان میكنه. يك روز زودتر یادیرتر، بره جهنم. بيشتر بمانه، بوی گندش بيشتر آبادی را گند میكشه....
زينت تمام سوراخ سمبههای خانه را وارسی و زير و رو كرد. همهی لته پارهها و بقچهها را بيرون ريخت. هر چيز دندانگيری دستش افتاد، برداشت. ته ماندهی شيره و ترياكها و سوختهها را ، با بساط چراغ شيره، زير چادرش كشيد و بيرون زد. در خانه را چفت كرد و زنجيرش را تو زلفی انداخت و راهی خانهی خود و پاچراغ جديد شد. زينت رفت كه جانشين بلافصل و تام و تمام زن ملاحاجی شود....
با اينكه زمستان بود ، بوی گند لاشه ، آبادی را تو خود غرقه كرد. اهالی بينيهای خود را میگرفتند و از اطراف خانهی زن ملاحاجی فاصله میگرفتند. همسايههای ديوار به ديوار، به حال غثيان كه افتادند، به فكر چاره درآمدند. اهالی را جمع كردند و طرف خانهی زن ملاحاجی راه انداختند. اهالی پشت در خانه که رسيدند، صورت و دهان و بينی خودرا با كهنه بستند. در خانه را باز كردند. بوی تعفن دماغشان را سوزاند. زن ملاحاجی چند برابر شده بود. دهانش تا آخرين حد باز مانده بود. چشمهاش از حدقه بيرون زده بود. نگاه دريدهی هراسناكش به چوبهای پوسيدهی غرقه در دودهی ترياك سقف ميخكوب شده بود. نوك ناخنهای دستش ، چاك پيراهنش را تا پائين تنه دريده و در پوست قفسه سينه فرو رفته بودند. از زير پاش، تا پائين اطاق، جويی باريك از خونابه جاری و بر كف اطاق خكشيده بود. اطراف لاشه و گوشه و كنار اطاق را گلهی موشهای مرده در خود گرفته بود. يك جفت مار در طرفين شانههای لاشه چنبر زده و مرده بودند.
عموحسين سر و روی خود را كهنه پيچ كرد، فقط يك جفت چشمش پيدا بود. جماعت را از هم باز كرد. تابوت را وسط اطاق ، كنار لاشه گذاشت و گفت:
- ئی هم ننگی بود رو سينهی آبادی. وقتش رسيده كه شرش را از سر اهل آبادی كم كنه. بايس زودتر چالش كنيم و بوی گندش را از سرمان واز كنيم. بوش آبادی را به تعفن كشيده، برای بچههامان ضرر داره. گرفتار هزار جور مرضشان میكنه. زمستان بود و برف و يخ رو زمين ، وگرنه همهی اهالی را ناكار كرده بود. يااله بيا حيدر كمكم كن تا زودتر كارم راتمام کنم.
حيدر تابوت را كنار لاشه كشيد. يك چادر پاره از ميان لته پارهها برداشت ودو پاره كرد، يك پاره را دست عمو داد و يك تكه را دور دست خود پيچيد. پاهای لاشه را گرفت و گفت:
- تو هم شانههاش را بگير. مواظب باش از هم نپاشه. بايس آرام بخيزانيمش تو تابوت. تابوت را يكبری گذاشته م. يا اينكه بايس تابوت را آرام آرام، زير لشش بكشيم. اصلاً مثل نجاست، بيل بندازيم زيرش و بندازمش تو تابوت.
دائی از ميان جماعت پيش رفت. تابوت و پارههای چادر را گرفت و دور دست خود پيچيد و گفت:
- بچه نيستيها! به مرده نبايس بيحرمتی روا داشت. هر كسی میخواهد باشه، فرزند يزيد هم كه باشه، بايس حرمتش را نگاه داشت.
حيدر خنده کردو خود را كنار كشيد و گفت:
- ئی موشها و مارها برای چی به عزاداريش آمدند و از غصه دقمرگ شدند؟
عمو و برادرش تابوت را پهلوی لاشه چسباندند. عمو لاشه را آرام، تو تابوت كشيد وگفت:
- ئی زن ملاحجی به ئی حيوانها و خزندههام رحم نكرد. ئی جانورها مدتها تو سوراخ سمبهی ئی پاچراغ بودندو گير دود و دم ترياك افتادند. دود و دم فروكش که كرده و از چراغ شيره خبری نبوده، مرده ند. زن ملاحجی روح اينها را با خودش برده كه همدم و معاشرش باشند.....