iran-emrooz.net | Mon, 28.01.2008, 20:05
به بهانهی انتشار تازهترين دفتر شعر مفتون امينی،
فتح کوتاه حسودانه، شکستیست بلند
شيوا فرهمند راد
|
پيش از اين خواندهبودی و باور نداشتی
فتح کوتاه حسودانه، شکستیست بلند
حقيقت، يک رود بلند است
با شعر مفتون امينی، به بهانهی انتشار تازهترين دفتر او "شب ۱۰۰۲"
مرا با شعر و شاعری و شعرخوانی، جز آنچه در کتابهای دبستانی و دبيرستانی میخوانديم، کاری نبود، تا آنکه در سالهای دانشجوئی "سازمين سؤزو" اثر ب.ق. سهند و "کولاک" اثر مفتون امينی را کشف کردم. "کولاک" دومين مجموعهی شعر مفتون بود که در سال ۱۳۴۴ منتشر شدهبود. اين دو در خوابگاه دانشجويی کتابهای بالينی ما بودند. مفتون بهجای پيشگفتار "کولاک"، فضای زمانه را چنين سرودهبود:
گويند که وقت هوشياريست
اين مستی شاعرانه تا چند
در عصر تلاش آسمانکوب
عشق و غزل و ترانه تا چند
[...]
و در پايان پاسخ دادهبود:
[...]
تا بزم بلند آسمانها
از شمع ستارهها تهی نيست
تا جنگل و کوه و دشت و دريا
از نغمه آشنا تهی نيست
تا روح بزرگ آدميزاد
از عاطفه و صفا تهی نيست
عشق و غزل و ترانه باقیست!
ديرتر، ۳۰ سال پيش، با شعرخوانی شاملو شيفتهی نيما يوشيج و خود شاملو شدم و بعد مردمی بودن شعر سياوش کسرائی، ناظم حکمت و پابلو نرودا تأثيری ژرف بر من نهاد. هميشه و همه جا خوانندهی معمولی شعر بودم و هستم، و نه بيشتر.
۱۸ اسفند ۱۳۸۳ و پس از سالهای دراز دوری، رو در روی مفتون امينی نشسته بودم. او تازهترين شمارهی مجلهی "شوکران" را آورد، تازهترين شعرش "از خاطرات کوه" را که در آن چاپ شدهبود نشانم داد و گفت: "اگر گفتی از چه صحنهای الهام گرفتهام؟"
خواندم، و به ميانههای شعر رسيدهبودم که بیاختيار، نمیدام چرا، اشک در چشمانم نشست. خواندن را ادامه دادم و باقی، نبرد با دريای اشک بود تا مبادا قطرهای از آن فروچکد. با رسيدن به سطر "اين بازنکرده را با هم خالی کنيم" نوشخندی زدم. مفتون تغيير حالتهای مرا بهدقت میپاييد و با نوشخند من، او هم خنديد. منبع الهامش را نيافتم. او کشمکش موجهای اشک را در چشمانم ديدهبود و از منبع الهام خود چيزی نپرسيد. بهجای آن دربارهی "خالی کردن بازنکرده" گپ زديم. میگفت: "در زمان حافظ برای توصيف هر چيز ديگری کلمات می و ساغر و ساقی و مستی و از اين دست را بهکار میبردند و امروز ما برای توصيف همينها بايد از کلمات ديگری سود ببريم!"
"از خاطرات کوه" يکی از زيباترين شعرهايیست که در ۲۵ سال گذشته خواندهام:
جمعهی نخست
که نمیدانم با دوست آمدهبوديم يا رفيق
تنها
و کمی خسته
در نيمهراه بازگشت به شهر
کاهلانه
نشستم
روی سنگ زمستان
زير آفتاب بهار
لب رود تابستان
و خيره شدم
به درخت پاييز، در آنسوی رود
که لحظهبهلحظه، زرد و سرخ میشد
...
در آن حال
دو نفر
که پشت سر من از راه میگذشتند
ندانستم يکی چه پرسيد
که ديگری گفت
«شايد»
و جمعهی آخر
که يادم نيست، با رفيق آمدهبودم يا دوست
ميان راه بازگشت
نيمخسته
و کمی تنها
بیهوا
نشستم
روی سنگ تابستان
لب رود پاييز
و زير آفتاب زمستان
تا خيره شوم
در آنسوی رود
به درخت تازهبرگ بهار
که لحظهبهلحظه، سبزتر میشد
...
در اين حال
دو نفر
که پشت سر من از راه میگذشتند
يکی، خنده زد و خروش
که ای ناکجا نشسته، سلام!
و ديگری گفت:
خسته نباشی، شاعر!
و من صدا زدم
که اين بازنکرده را با هم خالی کنيم
يکی آمد و نشست
و آنيک
مگر چه شنيده يا دانستهبود که گفت:
رود را از تو نمیگيرم
و فصل را از خويش.
اکنون سه سال گذشته از آن هنگام، تازهترين دفتر شعر او "شب ۱۰۰۲" را پيش رو دارم: دفتری از سرودههای او در اين سالها و سالهای دورتر، پر و پيمان در ۱۸۶ صفحه. صفحهی ۴۲ را همين "از خاطرات کوه" زينت دادهاست. بر خلاف عادت، پيشگفتاری در ۲۵ صفحه از افکار و انديشههايش دربارهی شعر و شاعری بر اين مجموعه نگاشتهاست، و از تخصص من بيرون که چيزی پيرامون آن بگويم.
چه اشارهی گويايیست، رنگينکمان
و چه بهانهی زيبايی
تا خيال و فکر
زمانی
تماشای باهمی داشتهباشند
(در مهتابی پشت به کتابخانه)
با همهی شعرندانیام اما، بهجان احساس میکنم که اين "اجتماعی"ترين دفتر شعر مفتون است. او از "حادثه – سر راه روزنامه و نان" برای "جوانانِ شبکوشِ مطبوعات" میگويد:
[...]
سر بُنبستِ کوچکِ آنجا که رسيدم
جماعتی بود
و سيهپارههايی و غوغايی
... حدس بدِ من هم درست بود
برگشتم به خانه که دوباره بيايم
و دوباره که آمدم، کاروان غم رفتهبود
□
پسفردای آن روز
در يومیّههای «همبستگی» و «اعتماد»
خبرها و مطالبی را بهياد او خواندم
که بیاختيار
از دل تلخ، زمزمهام برخاست
«حادثه
سر راهِ روزنامه و نان!...
(اين راه و آن راه)
و بهياد نمیآورم که در دفترهای پرشمار شعرهای منتشرشدهاش، هرچند که سياسی سرودهباشد، اينچنين عريان گفتهباشد:
بوتهای با گلهای سفيد کوچک
و روی آن پروانهای سفيد
مرا ياد چيزی نينداخت، يا به کاری وانداشت.
فانوسی روشن بر سردریِ عصر
و روی شيشهی آن
تابشی از نور شفق
مرا ياد چيزی نينداخت، يا به کاری وانداشت.
پرچم افتادهای، به رنگ گل انار
و بر گوشهای از آن خون شتکزدهی پرچمدار
مرا واداشت
که مرامنامهی يک حزب را از نو بخوانم…
(گويهی چهار / ۸۳)
برای خبرنگار ايسنا میسرايد:
او، سر صبح، به کوچه که میآيد
با قدمهایاش
راه رابطه را میگشايد
و به جای کار که میرسد
با خبرهایاش
پيام عاطفه را میپراکند
و سپس مثل همه روز ِ خود، سراغ میگيرد
که در کجای شهر
برای گذشتهای چراغ میگذارند
يا برای آيندهای گل میآورند
تا بشتابد بدانجا
و شاهد شکوه تازهتری باشد
(او، در شهرکِ ما)
اينجا بيشتر از هميشه شعرهای ترکی آذربايجانی دارد، و در آن ميان حتی "درويش بابا" (شهريار) را ملامت و نصيحت میکند:
[...]
لوح ِ ازل و طالع، نه دئمک دی؟
همّت او دگيل هی دويونه پوفلهيهسن ويرد
همّت ايتی ديرناقايله بير گوجلی بيلهک دی
[...]
درويشبابا، شهرين آراسين کندايله وورما
قارداش گينه قارداشينا هر حالدا کؤمکدی
[...]
آز سؤيله جاوانليق نئجه گلميش، نئجه گئتميش
غفلتزده بير ميلّته لایلای نه گرهکدی؟
درويش بابا! گَل خلقی چيخاد ياس قرهسيندهن
وئر مژده کی بو کندهده بايرام گلهجکدی...
(درويشبابايا سؤزوم)
او در کار فولکلور دخالت میکند و باياتی میسرايد. من هيچ باياتی ديگری نديدهام که سرايندهاش شناخته باشد، و هرگز باياتیهای ديگری را اينقدر دوست نداشتهام:
ارباب ائندی ماشيننان
کئچدی گول آراسيننان
ايلمک سالان سئوگيليم
ئولدو دؤش ياراسيننان
پاييز گئدير، قيش گلير
ايش اوستونه، ايش گلير
حاکيم اوغورلوق ائلير
خلقه موفتّيش گلير!...
اوستا قديم، ايش تازا
ايش نئجه بنزهر يازا؟
ايشچیلرين قانونون
گرهک ايشچیلر يازا
ايشچی دوروب دالاندا
سؤزو قاليب ديلينده
کارخانادا آجان وار
برقی باطون بئلينده
[...]
ايوان آلتی سکگی دی
آلتی پيلله سکگی دی
خلقه يالان ياراشماز
يالان دؤيلت حقّی دی
[...]
گؤی اوسته طرلان اوغلوم
يئر اوسته اصلان اوغلوم
ميللته قوربان يازيل
قوی دهييم: اوغلان اوغلوم!
(خلقيميز ديليندهن يئنی باياتیلار)
و خوشا خيال شهرزاد که الهامبخش دو مجموعه از زيباترين شعرهای سالهای واپسين بودهاست: "هزار و يک آينه" از عمران صلاحی (نشر سالی، تهران ۱۳۸۰) و اکنون "شب ِ ۱۰۰۲" از مفتون امينی.
شيههی اسبها و چکاچاک شمشيرها
نعرهی ديوها و قهقههی غولها
خروش طوفانها، غرش شيرها
نالهی بيگاریکشان و فرياد شکنجهشدگان
غوغای شورشگران و هيهایِ نگهبانان
اينها و صدها صدای دگر
در گريههای خوش ِ يک نوزاد پسر، گم شدهاند.
…
با اينهمه دل شهرزاد شور میزند
و خيال او صد راه میرود و باز میگردد
تا زبان زمزمهاش بگويد:
آوَه!
چهقَدَرجانم عزيزتر شدهاست
من، مگر آن خاتونک قصّهباف نبودم
که هر شب، تا خفتن يک سلطانِ عروسکُش
هزار برگِ درخت وجودش تکتک و نهانک میلرزيد
…
شايد که او از آخر قصّهای خوشش نمیآمد
شايد که بازگفتن قصّهای را میخواست، و عين آن را.-
شايد که در زهدان آن قصّهها دختری بود، و نه پسری
و چه شايدهای ديگر که میدانست و نگفت
…
اما شهرزاد، هرگز اينيکی از «شايدها» را نمیدانست
که شايد، سدهها و سدهها بعد
ناشران قصّهها و سازندگان فيلمهايش
هزار و يک بار
از او خوشبختتر باشند.
(شبِ ۱۰۰۲)
شعرهای زيبای مفتون امينی، اين شاعر هميشهجوان چون شمشاد سرزمينمان را بخوانيم و پاساش بداريم.
مفتون امينی: شبِ ۱۰۰۲، مؤسسهی انتشارات نگاه، تهران ۱۳۸۶