iran-emrooz.net | Tue, 22.01.2008, 9:43
ما همه ایرانی هستیم
حبیب فرجزاده
|
سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
حاجی آقا سرش را چرخاند و نگاهم کرد. برگشت از دوستم محسن (صاحب مغازه) که پشت میز کارش نشسته بود پرسید: ”پسر علی آقا است؟” ”آره، خودشه”. حاجی دوباره سر برگرداند. بعد از لحظهای با مهربانی گفت: ”ماشاءألله آقا پسر چقدر بزرگ شده. حالت خوبه؟ کی آمدی تهرون؟”
سر به زیر گفتم: ”بد نیستم، خدا عمرتان بدهد.” حاجی بدون آنکه منتظر جواب بماند بطرف برادرش و محسن آقا برگشته بود.
در تبریز با حاجی آقا هم کوچه بودیم. توی محل مثل تنه درخت از کنار آدم رد میشدند.
نرسیده به مغازه با دیدن مهمانها دودل شدم. اما مزه کباب کوبیده با نان تافتون تازه و هراس از گرمای ظهر تهران دودلی را رفع کرد. داخل شدم، سلام کردم. روی چند تا قالیچه که ته مغازه روی هم تا شده بود نشستم. رفیقم بعد از احوال پرسی گفت: ”حاجی آقا که یادته... قرار بود جواد پسرشان فردا در قرعهکشی سربازی شرکت کند، اما او در تبریز مانده. اگر مایلی با شناسنامه جواد به شهرک برو و در قرعهکشی شرکت کن. صد تومن و یک پیراهن کاسب میشی. هیچ هم نترس، صبح میروی و عصر بر میگردی.
با خود فکر کردم اگر خطر داشت رفیقم به من پیشنهاد نمیکرد. هرچند که با حاجی و برادرش فامیل باشد. صد تومان پول و یک پیراهن.
گفتم: ”محسن عزیز ببخشید، اینکه دیگه خیلی زشته ما با هم این حرفها را نداریم، پس همشهری و بچه محل بودن یعنی چه.”
حاجی گفت: ”معیار همهچی که مادیات نیست. عمل خیر، خدا و پیغمبر را خوشحال میکند. خدا پدرت را حفظ کند من با ایشان مثل برادر... ”محسن حرف حاجی را قطع کرد: ”پدرشان چند ماه پیش فوت کرده...” حاجی بعد از شکایت از بی وفایی دنیا و فرستادن چند صلوات ادامه داد: ”ببین این کار باعث شد که او ثوابی ببرد. چه مرد نازنینی. اصلاً برای مال دنیا ارزشی قائل نبود، هر کاری که از دستش برمیامد کوتاهی نمیکرد. توهم این مختصر را ندیده بگیر. خدا شاهده این کار تو برای من خیلی ارزش دارد. انشااله در وقت دیگر بهتر جبرانش میکنم.” و اضافه کرد. ما هم مثل خودت اینجا غریبیم.”
برادرش هم مرتب با سرش تأیید میکرد.
اینجا که رسید آمرانه پرسید:
شماره پیراهنت چند است”؟
گفتم: خجالتم ندهید، شما جای پدر ما هستید، با اینهمه خرج بی انصافی نیست؟
حرفم را قطع کرد: ”تو هم خودی هستی، جای دور نمیره”.
اول نگاهی به محسن انداختم، گفتم: پیراهنم سی و نه، حاج آقا کفشهایم چهل دو. خودم خجالت کشیدم، آخه چطور این حرف از دهنم پرید؟.
حاجی خودش را روی صندلی جا به جا کرد. اول نگاهی به برادرش و به دوست من انداخت. همینطور که به طرف من برگشت کفشهای مرا نگاه کرد گفت: ”چندان هم بد نیستند، فقط یک واکس میخواهند”. با خنده اضافه کرد: ”مگر میخواهی بری خواستگاری”.
”حاج آقا گفتم شاید شایسته آن محل نباشد، به قرآن به خاطر شماست ”.
صورت حاجی تلخ شد، سرفهای کرد. دوباره نگاهی به برادرش کرد و از دوست من پرسید: محسن آقا در اون زیر میرها کفش اضافی نداری؟
نه بخدا.
محسن رو کرد به من، اما چیزی نگفت، با صدای بلند قهوهچی را که از جلوی مغازه رد میشد صدا کرد چهار تا چایی سفارش داد. حاجی عجله داشت. گفت: پسر جان بهترین کفشها را در تبریز میدوزند آنجا هر نوعش را دلت بخواد برایت میخرم.
من هیچ نگفتم. قیافهام را کمی عبوس کردم. حاجی بلند شد. به برادرش اشاره کرد ”پاشو”، به محسن آقا گفت: ”زود برمی گردیم ”.
فردا صبح پس از پرس و جو نشانی را پیدا کردم. هوای شهرک ابری، اما روشن بود. خیابان خاکی پر از چاله، بوی نم باران میداد. گنجشکها روی تیر برق بهم میپریدند.
دم در، درجهداری بعد از بررسی دقیق شناسنامهام (شناسنامه جواد) ورودم را ثبت کرد. در ضمن ایشان به همه تذکر میداد: ”مواظب باشید شمارههایتان را گم نکنید”.
سالن بزرگ و مربع شکل بود. درست روبروی در ورودی سن بزرگی قرار داشت. سالن پر بود از جوانهای آفتاب ندیده، خوش پوش، با موهای شانه خورده. که هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد. آنان دو تا دو تا، سه تا سه تا باهم صحبت میکردند.گاه گاهی سر بلند کرده به طرف سن نگاه میکردند.
زمان کوتاهی گذشت. پرده از وسط باز شد، سربازی به درون آمد. سلام کرد و گفت:
”آقایان محترم الساعه جناب سرهنگ تشریف فرما میشوند”. رفت و در گوشه چپ سن ایستاد. لحظهای گذشت. پرده از وسط باز شد. دو درجهدار داخل شدند. هرکدام پرده را از طرف خودشان بلند کردند. سکوت بود همه چشمها متوجه صحنه بود. سرهنگی نسبتأ چاق اما قدبلند و شانه پهن با چکمههای سیاه براق آمد روی صحنه و نزدیک لبه آن ایستاد. نگاهی به دور و بر انداخت. قدش را صاف کرد و با صدای کشیدهای گفت: ”جوانان برومند خوش آمدهاید. شما عزیزان سرمایه این کشور هستید، شما آن شیران قویدلی هستید که پشت هر قطعه سنگ کمین نشسته و دشمنان از هراس از شما به لرزه در میآیند. ارتش هزاران سال از این مرز و بوم مراقبت کرده است. شما ستون فقرات ارتش هستید. ارتش قوی ضامن امنیت کشور است. بقای ارتش یعنی شماها. اگر ارتش نبود اوضاع چگونه میشد. اگر سربازان فداکار نبودند، بیگانگان جرأت میکردند به کشور تجاوز کنند، از مرزهای ما بگذرند. به مادران، خواهران و....”سرهنگ لحظهای سکوت کرد. ”زبانم لال، جرات بیانش را ندارم.” دور و بر را از نظر گذراند. سینه تو کشید قد باخت. دستش را چون گدایان شب جمعه شاه عبدالعظیم به طرف جماعت دراز کرد و با صدائی آرام پرسید: آیا غیرت شما اجازه میده؟ نه فرزندانم. صدایش را بلندتر کرد. ”پدران ما با جان و دل از آبرو و حیثیت خود دفاع کرده اند، ما نیز در حفظ این ارزشها مسامحه نمیکنیم. ارتش یعنی شماها، یعنی سرباز داوطلب - هرکسی میخواهد از وطناش، ناموسش دفاع کند بیاید بالا پیش خودم”.
تک و توک چند نفری از گوشه و کنار سالن با قیافههای تکیده بطرف سن رفتند. عدهای نیز راه پله را دور دانسته از کف سالن به روی سن پریدند.
سرهنگ، چه آدم خوبی با همه یکی یکی دست داد. اسامی آنها را پرسید و بلند بلند تکرار کرد. آخرسری دست یک جوان درشت هیکل را گرفت و با خود به لبه سن آورد.
اشک تو چشمهام حلقه زد. حسودیم شد. با خود گفتم، ایکاش شناسنامه خودم همراهم بود.
سرهنگ دست خود را به طرف حضار گرفت و گفت: ای جوانان، ای گلهای سرسبد خانوادههای با ایمان کدامتان تاکنون بارها آرزو نکرده اید جزو سربازان شهید کربلا باشید. چشمهایتان میبیند. گوشهایتان میشنوند. شکرگزار باشید. هرچه که دارید از اسلام دارید. این جوان را نگاه کنید. امروز میلیونها جوان حسرتش را میخورند و دلشان میخواهد که بجای او بودند. سرهنگ بازوی جوان را بلند کرد. ماهیچههای او را لمس کرد و گفت:
”خدا را سپاس گزاریم که بما چنین جوانان با شهامت و با غیرتی اعطا کرده است. اما یادتان نرود هیچکس عمر نوح ندارد. همه ما این دنیا را با دست خالی ترک خواهیم کرد. در آن دنیا از شما خواهند پرسید ما به شما سلامتی دادیم، هرچه نیاز داشتید برایتان مهیا کردیم. شما چگونه قدردانی خود را نشان دادید؟ فرزندان با ایمان اسلام. آن خدمت معنوی است که از ته دل بجوشد و این باید داوطلبانه باشد. هرکس میخواهد رضایت و تشکر خود را نشان دهد و از دین اسلام در مقابل از خدا بی خبران دفاع کند، بیاید بالا پیش خودم.”
از سه روز قبل خبر قرعهکشی در شهرک پخش شده بود. جوانان محل به این امید در قرعهکشی شرکت کرده بودند که انشاء... شانس یاری شان کند و شماره معافیت از سربازی بنامشان از کیسه بیرون بیاید.
اکنون به چشم خود میدیدند وظایف مهمتر و واجبتری هست، تا اینکه کاری پیدا کنند. مزدی بگیرند و کمک خانواده خود باشند.
تعداد داوطلبان سهمیه شهرک را پر نکرد. سرهنگ به جایگاه خود برگشت. کلاهش را بالا زده بود در دست چپش دستمال سفید رنگی مچاله بود. او سخن خود را با این عنوان که هر خانوادهای یک سرپرست دارد شروع کرد. یک کشور هم همینطور است. اگر مدیریت صحیح نباشد، نظم برهم میخورد. مردم نمیتوانند تشکیل خانواده بدهند و صاحب اولاد شوند یا در امنیت به کسب و تجارت مشغول باشند. کشور ما یک رهبر متدین و دانا دارد. او بر همه رموز...” دستش را بالا برد و با انگشتهایش یک به یک شمرد ”اجتماعی، اقتصادی، نظامی، و امور فرهنگی آشنایی کامل دارد. وقتیکه ملت شب با آرامش خاطر سر به بالین میگذارد، او بیدار است و با قدرت تمام کشور را اداره میکند. بزرگ خانواده ما، پدر تاجدار ما، اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر است. حتا کشورهای بزرگ دنیا وقتیکه با مشکلات حیاتی مواجه میشوند از ایشان کمک میگیرند. هرکس میخواهد افتخار خدمت به چنین پدر مهربانی نصیب او شود تمنا میکنم بالا بیاید و خودش را معرفی کند.”
همه آنهایی که در سه مرحله خود را معرفی کردند، سر جمع بیست و هشت نفر شدند. جناب سرهنگ پس از رسیدگی به امور داوطلبان و صدور اوامری رو به حاضرین کرد و از حسن و علاقهای که نسبت به ارتش و وطن نشان داده بودند تشکر کرد و گفت: ”میدانم همه شما حاضرید از صمیم قلب به اعلیحضرت همایون شاهنشاه عظیمالشأن خدمت کنید. این حس شاهپرستی و وطندوستی شما قابل تقدیر است. اما امکانات ارتش محدود است. به ناچار اعلام میکنم که به علت پر شدن سهمیه امسال شهرک از پذیرش تعداد بیشتر معذوریم.” و پس از آرزوی موفقیت برای همه توضیح داد: ”موقع ترک سالن حتماً به برگ شمارهدار، مهر قرعهکشی شهرک بخورد و دو تا سه هفته دیگر جهت دریافت دفترچه معافی از خدمت سربازی به پادگان پل چوبی مراجعه کنند. چند صد نفری که هرکدام دو هزار تومان به دلالهای اداره نظام وظیفه داده بودند، در اتوبوسهایی که در میدان مرکزی شهرک منتظر مسافران خود بودند، جای گرفته بسوی تهران حرکت کردند.
السلام و والسلام قصه ما شد تمام