iran-emrooz.net | Sun, 13.01.2008, 9:32
از زخمهای زمین (۲۱)
علیاصغر راشدان
|
چند روز هوا صاف و افتابی شد. رو زمين مالامال برف بود. سوز سرمای برخاسته از رو برف ر و صورت را نيشتر می زد. صلاه ظهر كمی گرم میشد. صورت برف برق میافتاد. برفهای سينه كش آفتاب به آب مینشست. قنديلهای نوك ناودانها به اشك مینشستندو قطره قطره چكه میكردند. كفترهای چاهی و ياكريمها و گنجشكهای گرسنه از چاهها و سوراخ خرابه ها بيرون میآمدند. دور و اطراف خانهها و آغلها و طويله ها چرخی میزدند. آفتاب كه از سينه كش آسمان سرازیر میشد، سرما بيداد میكرد. باد برفها را بادروبه میكرد. برف يخ زده به صورتها كشيده میزد. زمين سفرهی پربركت خود را جمع كرده بود. همه چيز را برف زير دامن سفيد خود قايم كرده بود. نزديك غروب، دائی خود را زير كرسی رها کرده بود. پاهای درازش را دو طرف كرسی، طاقباز، ول داده بود. شعلهی كورهی گلخن فروكش میكرد. آب خزينهی حمام سرد میشد. شيارهای میان ابروهای پر پشت مايل به زرد دائی، عميقتر شدند. حرفهاش را ميان لبهای نيمه بازش، سبك و سنگين كرد. خود را پيچ و خم داد. ناآرام بود، آهی بلند از عمق سينهش كشيد. دستش را رو صورت و فكين محكمش كشيد.
نوك جورابهای دستبافت پشمی دائی از طرف ديگر كرسی بيرون زده بود. جورابها را خودش بافته بود. يادگار دوران چوپانيش بودند. سرما نوك انگشتهای دائی را گزيد. پاهای خود را جمع كرد. يك بری دراز شد. پاهاش را زير شکمش چهار چنگول كرد. تنش را خرت خرت، خاراند. جای ليفه تنبانش، كه سفت دور كمرش چسبيده بود، داغ شد. دستش رازير ليفهی تنبانش برد. پهلو و پائين تنهش را خاراند. نرمی انگشتهاش را رو پوست خود سابيد. سه چهار نره شپش زير نرمهی انگشتهاش را رو پوست خود فشرد. شپشها صدا دادند و تركيدند. نوك انگشتهاش تر شد. انگشتهاش رابه تنبانش ماليد و پاك كرد. دندان كروچه كرد. آب دهانش را قورت داد. شانه به شانه شد. دستهاش را زير بالش برد. چشمهای بازش را به خشتهای به دوده نشستهی طاق ضربی سقف دوخت. به چيزی نامرئی در خلاء زير سقف خيره شد و مدتی به همان حال ماند. چيزی از درون دائی را به خود مشغول داشت. مدتی با خود كلنجار رفت. سرآخر، چهار ستون تنش به كش و قوس درآمد و گفت:
- بر پدر ئی زنيكهی بیدرد و عار لعنت. بچههای قد و نيمقدش راپاک رها كرده و بيست و چهار ساعته تو شيره خانه ول شده. عجب توبرهی گهی رو گردنم افتاده. آدم با گرگ بيابان همراه باشه و گير زن بد و وصله ی ناجور نيافته.
هوا تاريك میشد. دائی چيزی را در خود كشته بود. خود را از زير كرسی بيرون كشيد. كفش و عمامه و قبا به پا و سر و تن كرد و به پاقدم گفت:
- ورخيز راه بيفت پسرم. خودت را گرم بپوشان. هر چی گير آوردی به خودت بپيچان. مرد و شير كل عالم و كمك حالم فقط تو يكی هستی.
پاقدم كنار ديگر كرسی، خود را تا خرخره زير لحاف مندرس پر وصله خيزانده بود. سر و صورتش را بيرون كشيد. سرش ژوليده و صورتش سياه بود. گربه ی توخاکسترغلتیده ای بود انگار. چشمهای درشت و عسليش در ميان سياهی صورت و گردن و گلوش، برق میزد. سفيدی چشمهاش، بيشتر از معمول به چشم میزد. موهای بلند و افشانش، پت و پهن و درهم پيچيده بود. انگار يك كلاه تركمنی پر پشم رو سرش گذاشته بود. خود را با بيميلی از زير كرسی بيرون كشيد. در جا نشست. كش و قوسی به سر و شانه و سينه خود داد. دستهاش را از دو طرف شانهش بلند كرد. مشتهاش را گره كرد و رو سينهش كوفت. خميازه ی با صدائی کشید و گفت:
- توئی سوز سرما و تاريكی كجا میریم؟
- بايس بريم پی هيزم. گلخن از جلا ميافته. مردم فردا صبح تف و لعنتمان میكنند.
- روز روشنش، رو زمين يك لكه سيا يافت نميشه.
- پرچانگی موقوف. ورخيز، هر چی گفتم گوش کن. كلاه بافتنيت را بكش رو گل و گردن و گوشهات و دنبالم راه بيا، كارت به ئی كارها نباشه. . . .
پاقدم سياهی كش، دنبال پدرش میرفت. دائی از پناه ديوارها حركت میكرد. سرش را میدزديد. خود را از ديد تك و توك افرادی كه طرف خانه هاشان میرفتند، قايم میكرد. پا افزار پاقدم خوب نبود. پاش را جای پای دائی میگذاشت.
كمی كه گذشت، تو آبادی پرنده پر نميزد. سوز سرما صغير و كبير را تو خانه خيزانده بود. انگار خاكستر مرده رو آبادی پاشيده بودند. نفس از نفس کشی بيرون نميآمد. صدای شغالها و گرگهای گرسنه، از باغ خرابه های اطراف آبادی، پرده ی گوش را خراش میداد. دائی باغ ابوتراب خان را دور زد. باغ چند ميدان اسب دوانی از آبادی فاصله داشت و بزرگ بود. خانه و عمارت ابوتراب خان بين آبادی و باغ بود . يك طرف باغ به ديوار عمارت تكيه و طرف ديگرش، پشت به بيابانهای باز و بيكران داده بود.
باران و برف زمستانی ديوار باغ را از چند جا رو زمين خوابانده بود. دائی از يكی از رخنههای ديوار داخل شد. رديف سپيدارهای كنار ديوار را وارسی كرد. آنها را تكان داد. شاخههای لخت و عور به هم خوردندو صدائی مثل خندهی ارواح برخاست. پاقدم از برخورد شاخهها به يكديگر ترسيد. دائی چند درخت خشك را انتخاب كرد. چنبر ريسمان را دست پاقدم داد و گفت:
- دم خرند ديوار وايستا. حواست را خوب جمع كن. دور و اطراف را خوب بپا. هر سياهی ئی ديدی، فوراً خبرم كن. خوابت نبرهها! هوا خيلی سرده، تو چرتت كه بگيره، خنجر هم بباره، چرتت پاره نميشه.
پاقدم راهی سر كشيك خود شد. دائی تفی به كف دست خود انداخت و دسته ی اره را دست گرفت. تيغه ی اره را رو گلوی سپيدار خشكيده گذاشت. خرت خرت اره سكوت شب را شكست. دائی با شش دانگ وجودش مشغول شد. پاقدم به بريدگی ديوار تكيه داد. چنبر ريسمان را سفت تو دستش گرفت و تو دريای بيكران خيالات غرقه شد....
صدای دائی چرت پاقدم را پاره كردو از دريای خاطرات تلخ و شيرين بيرونش كشيد:
- باز كجا سير میكنی بچه؟ انگار رفتی تو عوالم برهوت ؟ بيست و چهار ساعت تو عوالم خيالات ول میگرده. نه سرما و نه يخبندان، هيچ چی جلودارش نيست. عجب مراقب دور و اطرافی تو! ورخيز ريسمان را بيار كه صبح ميشه!
دائی چند درخت سپيدار خشك را انداخته بود. هر كدام را با اره تكه تكه كرده بود و تكه ها را با تبر چهار قاچ كرده بود. ريسمان را پهن كرد. تكه های كنده را، چپ اندر راست، رو ريسمان چيد. يك پشته ی پربار كنده بست. روزمین نشست. پشتش رابه پشته کنده تکیه داد. سر ريسمان را از رو شانه و سينه و زيربغلهاش گذراند. سر ريسمان را چپ اندر راست، از حلقه ی چنبر گذراند. خود را بين پشتهی كنده و چنبر، ريسمان پيچ كرد. كندههای زانوهاش را رو زمين ميخكوب كرد. يك دستش را محكم به ريسمان گرفت، دست ديگرش را به كمر يك سپيدار قطور حلقه كرد. زانوهاش را تو برف و گل خماند و داد كشيد:
- يا حيدر كرار!....
نيمخيز شد، خم زانوهاش نيمه راست شد. دندانهاش را به هم فشار داد. عرق رو پيشانی دائی دانه دانه و چشمهاش گشاد شد. رگهای دو طرف گردن و پيشانيش بيرون زدند. رنگش سرخ شدو لرزيد. زانوهاش دوباره خم برداشتند و رو زمين فرو افتاد. عرق پيشانيش را با آستين پارهش پاك و دوـ سه مرتبه زورآزمايی كرد. نتوانست از زمين برخيزد. آه كشيد و زير لب ناليد:
- فايده نداره، دارم پير ميشم، مرد آن روزها كه خر را رو كولم بلند میكردم. دستت بشكنه روزگار لاكردار! آدميزاد را چی جوری میبری بالا بالاها و بيرحمانه، با سر میكوبيش زمين! دوران ما هم ديگر تمام شد. بايس پشته را دو قسمتش كنم. يك مرتبه ديگر بر میگردم.
صدای حبيب مثل سرب داغ تو مغز دائی كوفته شد. حبيب از كنار رخنهی ديوار گفت:
- مانده نباشی داداش!.... اميدوارم كردي. گفتم همهی اهل آبادی به خواب خرگوشی رفتهند. داداشم هم كه اصلاً سرش توئی راهها نبود، قد علم كرده. همی جور پيش بريم، يكی دو سال ديگر خيلی كارها میكنيم.
زبان دائی بند آمده بود. در جا رو زمين ميخكوب شد. دلش میخواست زمين دهان باز كندو ببلعدش. عرق سردی سراپاش را در خود گرفت. هيچ نميگفت. حبيب دستی به سبيل از بناگوش در رفتهی خود كشيد. يال و كوپال پت و پهنش را كش و قوسی داد. خم شد و صورت دائی را بوسيد. دو دستی پشته را از زمين بلند كرد و گفت:
- يااله داداش گل، ورخيز! اصلاً شرمنده مباش. بعد از يك عمر مفت و مجانی خر حمالی دادن، تازه راه صواب را پيدا كردي. ورخيز مرد، اگر از جهنم میترسی، كليدش را خودم به گردنم انداختهم. هر چی دلت خواست از ئی كارها بكن. از شاهرگم التزام میدهم كه تو آخرت گناهش را به گردن بگيرم. خيالت آسوده باشه. شرمنده بايس آنها باشند كه گوشت و پوست و خون اهل آبادی را میخورند و شكم و پس گردنهاشان هر روز پيه بيشتری مياره. ورخيزکه نااميدی اول زمينگيريست. ورخيز، ما با كمك هم، راهمان را برای بچهها يافت میكنيم. بسه ديگر، هر چی گردن زير يوغ ئی مرتیکه و كاسه ليسهاش داديم كافيه ديگر.
حبيب يك شقه گوشت تو دست داشت. گوشت را دست پاقدم داد و گفت:
- بيا داش پاقدم، ئی قسمتی شماست. از گوسفندهای كدخداست. مال اهل آبادی بودند. من هم همه ی گوسفندها را از آغل آن دزد بيرون كشيدم. يكی يكی كشتم و بين اهالی تقسيم كردم. ئی كار به حقی نيست داش پاقدم؟ انگار من و تو بيشتر زبان هم را میفهميم. يادت مياد گفتم هرچی از نذر و نيازهای امامزاده كش ميری، بايس با بچههای ديگر بخوری؟ وگرنه چشمهات چپ و پاهات چلاق ميشه؟ حالا هم خودم نميخواهم چپول و چلاق بشم، هر چی از ئی سرگردنه گيرها گير ميارم، مرد و مردانه، با اهل آبادی تقسيم میكنم.
دائی همان طور در جا، رو زمين خشكش زده بود. حبيب، كه پشته را رو زمين گذاشته و شقه ی گوشت را برداشته بود، دوباره گوشت را زمين گذاشت. خم شدو صورت دائی را دوباره بوسيد. دو قطره اشك حبيب گونههای پرچين دائی را گرم كرد. دوباره دو دست خود را زير پشته خيزاند. دائی با كمك حبيب پشته را كول گرفت و از زمين كند. از شكاف ديوار باغ ابوتراب خان بيرون آمدند. حبيب سر به گوش دائی نزديك كرد و گفت:
- تو سرت تو كارهای آبادی نبود، رو اين اصل من كمتر سراغت ميامدم. خيلی زمانه از حال و وضع هم بيخبریم. من از حسين باخبرم. بعد از اين هم اگر گرفتاری ئی داشتی، بیتعريف و تعارف با من در ميان بگذار. هر اشكالی داشتی، آهسته بگوش حسين میرسانی، مابقيش با خودم. جوری نباشه كه كدخدا و غدير بو ببرند. همی روزها خدمت كدخدا و دودمانش میرسم. آرام آرام زمانش میرسه كه ئی لكه ننگ رااز رو سينهی ئی آبادی گم و نيستش كنيم.
حبيب گوشت را از پاقدم گرفت. آنها را تا كنار ديوارهای آبادی همراهی كرد و گفت:
- من بايس برم، به آبادی نزديك شديم، نبايس ديده بشم. تو هم شتر ديدی، نديدی. اصلاً از من خبری نداری و هرگز مرا نديدی داش پاقدم!
دائی كه تا آن لحظه يك كلمه نگفته بود، پشته ی كنده را به ديوار تكيه داد و آرام آرام رو زمين گذاشت. رو پشته نشست. عرق پيشانی خود را با آستين خشك كرد. نگاه به اشك نشستهی خود را به صورت برادر جوانش دوخت. سوزشی تو سينه و راه گلوی خود حس كرد. گلوله ای راه گلوش را گرفت. گريهی خود را تو سينه و گلوش حبس كرد. دست و بال خود را از زير پيچ و تاب ريسمان آزاد كردو بلند شد. حبيب را در آغوش گرفت. سر و صورت خود را بر شانه و سينه ی او گذاشت و آهسته سكسكه كرد. صدای خود را پائين آورد، نميخواست پسرش عجزو لابه ش را بشنود. كنار گوش حبيب ناليد:
- لعنت به ئی روزگار بدكردار. ما كه غير از خودمان، به كسی بدی نكرده بوديم. چی جوری شد كه دودمان به باد میره؟ همه چی از هم می پا شه. من و حسين عمری از خدا گرفتيم و دير يا زود، رفتنی هستيم. تو از همه ی ما جوانتری، تو لااقل آتش به جوانی و هستی خودت مزن. دست از ئی كارهات وردار. من و تو و چهار تا سر و پابرهنه گشنه كی قادريم از پس ئی مرتیکه و لشكر جرار مامورهای رنگ وارنگش ور بيائيم؟ دست از ياغيگری وردار. ديگر جای توئی آبادی نيست. توئی آبادی ديگر جای زندگی آرام نيست. تو حسابت با ماها جداست. ما آردهامان را بيختيم و الكهامان را آويختيم. تو هنوز كوه جوانی و زندگی را جلو روت داري. بيا و ترا به ارواح سردار حرامش مكن. زندگی و جوانی رعنائی مثل نگار را پرپر كردي. عده ای ديگر هم توئی بزن و بهادری تو نفله شدند. اگر تو با بيل به ئی مرتیکه حمله نكرده بودی، اگر مثل هزاران آدم ديگر، سر به راه و پابه راه زندگی میكردی، ئی در به دری را نداشتيم. حالا هم هنوز دير نشده. ضرر را از هر مرحله جلوش را بگيری، دير نيست. از ئی ديار نفرين شده برو. برو يك گوشهی ديگر ولايت. پای فقير لنگ نيست و ملك خدا تنگ نيست. برو نگار معصوم را، كه از شرمندگی معلوم نيست خودش را كجا قايم كرده، يافتش كن. گذشتهها را به باد نسيان بسپاريد و مثل تمام بچههای ديگر آدميزاد، سر و سامانی درست كنيد. بیسر و صدا و دور از ياغیگری و جنجال زندگی كنيد.
حبیب بحث را بيفايده دانست. میترسيد ديده شود. دستی رو پشت دائی كشيد و گفت:
- الان موقع ئی جور بگو مگوها نيست داداش جان. همی قدر بدان كه كار من و مردم ئی آبادی از ئی حرفها گذشته. من جايی برای رفتن ندارم. استخوانهای پدرمان سردار تو همی آبادی دفن نشده؟ آدم چی جوری قادره زمين و ملك و خانهی آباء و اجدادی خودش را بگذاره و فرار كنه؟ شنفتم گرگی را از وقتی فروختيش، چند مرتبه فرار كرده و آمده پيشت و تو پسش فرستادي. يعنی آدميزاد بايس از سگ هم پست تر باشه؟ نه داداش، حكايت ما مردم ئی آبادی، از ئی نقلهاش گذشته، بايس فكر ديگری كرد. فعلاً وقت میگذره و ممكنه كسی پيداش بشه. ورخيز تا كمكت كنم و پشتهت را بلند كنم.
دائی دوباره خود را با ريسمان به پشته متصل كرد. حبيب زير پشته را گرفت و دائی از زمين بلند شد. دائی راه آبادی را زير گام گرفت. حبيب سر و صورت پاقدم را بوسيد و شقهی گوشت را به او سپرد و تو تيرگی شب گم شد.
پاقدم زورش به شقهی گوشت نميرسيدو رو كولش انداخت. كمرش زير شقهی گوشت خم برداشت. فش فش كرد و پابه پای دائی حركت كرد. خود را كنار دائی رساند و پرسيد:
- ئی درست نيست كه؟
- چی درست نيست پسرم؟
- درختها مال ابوتراب خان رفيق منه، حرامه، گناه داره كه!
- ما كه ئی هيزمها را نمیخوريمشان. میاندازيمشان تو كورهی گلخن. حمام داغ ميشه، صبح زود خود ابوتراب خان ميره غسل میكنه. فقير - بيچارههای آبادی هم سر و تنشان را میشورندو پاكيزه میشند. ثوابش هم باشه مال پدر ابوتراب خان. ما هم كه بريديم و تا گلخن میبريمشان، مزدمان را میگيريم. ئی كجاش گناه داره؟ هركی به حق خودش ميرسه.
- ها؟... پس كه ئی جوره!.... راست ميگیها!.... حالا كه ئی جوره، عيبی نداره.
- مبادا جائی لب واز كنيها! ابوتراب خان ئی حرفها سرش نميشه، عقلش به ئی چيزها قد نميده. بو ببره، پوست از سرمان میكنه.
- خيالت آسوده باشه، خودم توئی كارها استام. پيه شان تابستانی، سر انگورها تنم خورده.....
دائی پشته را تو گلخن گذاشت. كوره را پر از كنده كرد و راهی خانه شد. به خانه كه رسيد، با اينكه سوز و سرما پوست را به شلاق میكشيد، هنوز تنش خيس عرق بود. وارد اطاق شد. خيلی خسته بود. دلش هوای دو پياله چای داغ داشت. دخترها خوابيده بودند. كرسی را زير نگاه گرفت، زنش هنوز برنگشته بود. كنار ديوار فروكش كرد. دست و پای لخت و خستهی خود را رهاکرد. عمامه اش را از سرش برداشت. دستی رو سر صاف و از ته تراشيدهی خود كشيد. سرش را به ديوار تكيه داد. چشمهاش را بست. لب پائين خود را زير دندان گرفت و فشار داد و با خود زمزمه كرد:
- گور به گور شده ها، ئی چی آتشی بود تو آستينم انداختيد؟ كوه رو شانه ی مرد بگذارند، خم به ابرو نمياره، امان از جفت نا اهل. زن ناجور كمر كوه را میشكنه، مرد را خاكسترنشين میكنه. نگاه كن! طفلكهام را چی جوری سياه روز كرده؟
پاقدم با اوقات تلخ و عقده در گلو، زير كرسی خزيده بود. چشمهاش گرم میشد. زن دائی آرام لای در چوبی زهوار در رفته را باز كرد. در رو پاشنه چرخيد و قرچ قروچ عصب خراشی بلند شد. زن دائی نرم به داخل خزيد. كناره های كرسی را میپائيد تا كسی بيدار نشود.
طرف ديوار برگشت که كفشهای خود را كنار ديوار بيرون بياورد. دائی را، كف به لب آورده، ديد. چهرهی تو هم رفتهی دائی، به وحشتش انداخت و خود را عقب كشيد.
دائی از زمين كنده شد. صاعقه شد. گرگ هاری شد. گردبادی شد و زنش را زير چنگال خود گرفت. زن دائی زير مشت و لگد او، برهی زبونی بود. نعرههای جان خراش میكشيد و از گوشه ای به گوشهی ديگر پرت میشد. بچهها از خواب پريدند. مرغهای سركنده ای شدند. پرپر میزدند. جيغ میكشيدند. رو دست و پای دائی میافتادند و التماس میكردند. عقل از سر دائی پريده بود. يكريز تو سر و صورت و شكم زنش مشت و لگد میكوفت. نعره میكشيد و فحشهايی را تكرار میكرد:
- امشب نسلت را در ميارم. شرت را از سر ئی طفلكهام میكنم. مرگ يك مرتبه وشيون يك مرتبه. دندان گنديده را میكنم. تو آبروی چند سالهی خانوادهی سردار را به باد دادی. تو ولايت شده م انگشت نما. با ئی خون دل يك لقمه نان گير ميارم، تو لامذهب از گلوی صغيرهام میدزدی، میبری میكنی تو لولهی چراغ شيره، دود میكنی و توهوا فوت می کنی ! بر پدر گور به گور زن ملاحجی هزار شب جمعه لعنت كه ترا به ئی روز سياه انداخت ! نمد زير پای صغيرهام را بردی و شيره كشيدي. حالا هم وصلهی شكم ئی طفلكهای معصوم را میدزدی؟ تف تو روت! رو سياه هر دو دنيا! شب سياه زمستانی بايس صغيرهام سر بیشام رو زمين بگذارند؟ چی جوری تو روشان نگاه میكنی، بیحيا؟....
دائی شده بود شتر ديوانه. گوشه ی لبهاش را كف سفيدی پوشانده بود. انگار مشت رو جوال كاه میكوفت. زن دائی از پا درآمده بود. ديگر داد نمیزد. فقط نالههای ريزی از سردرد و بیپناهی سر میداد:
- بكشم دراز بیعقل! راحتم كن. مرگ برام عروسيه. توی كله كدو به ئی روز سيام انداختی. روزی كه بايس بالای سرم باشی و دستگيرم میشدی، سال به دوازده ماه تو بيابانها دنبال سگ چرانی و گله ت بودی. حالا هم كه آب از سرم گذشته، ئی جور زجركشم میكنی؟.... بكشم. راحتم كن. بكش و خلاصم كن دراز كله خشك! ريشت به خونت تر بشه، راحتم كن ديگر!....
دائی از نفس افتاد. يك دسته موی بافتهی دراز زنش را گرفت. ريسمان موی بافته را دور مچ خود پيچيد. دستش را تا سينه بالا كشيد. لش نيمهجان زنش را با حلقه موی بافته، از زمين بلند كردو چند دور تواطاق دنبال خودش كشيد. از خود بيخود شده بود. اختيارش را از دست داده بود. نمیفهميد چه میكند. دستش سبك شده بود. حلقه موی بافته دور مچش پيچيده بود. سنگينی زنش دنبالش نبود. حلقهی موی بافته از پوست سر جدا شده بود....
لش نيمه جان زن دائی نقش زمين شده بود. پاقدم رو لش از حال رفتهی مادرش پرپر میزد. بچهها ضجههای جان خراش سر داده بودند. دائی به حلقه موی بافتهی دور مچش خيره شد. تيرهی پشتش تیر كشيد. حس كرد ماری شبق گون بر مچش حلقه زده است، وحشت كرد. دسته مو را با غيط، رو لش زنش پرت كرد. چشمهاش دو پياله ی خون شده بود. به نفس تنگی افتاد. مثل گاو كارد خورده به فش فش درآمد. سوراخهای بينيش گشاد شدند. دانه های درشت عرق تو شيارهای عميق صورتش غلتيدندو سينه ی پرپشمش را خيس كردند.
بچهها، رو لش زن دائی رهاشده و ضجه میكردند دائی خود را عقب كشيد. به ديوار تكيه داد. پشتش بر سينه كش ديوار سر خورد و رو زمين رهاشد و كف بالا آورد.