iran-emrooz.net | Mon, 07.01.2008, 8:19
يالمار سودر برگ (۱۹۴۱-۱۸۶۹)، سوئد
بوسه
برگردان حبيب فرجزاده
|
دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
Kyssen
Söderberg, Hjalmar (1869-1941), Sweden
يکی بود و يکی نبود. يک دختر جوان و يک پسر خيلی جوانی بود. روی، قطعه سنگی در دماغهی درياچهای نشسته بودند. امواج دريا تا نزديکی پای آنها اوج میگرفت. ساکت، غرق در رويای خويش، خيره به غروب آفتاب بودند.
پسرک با اشتياق ميل به بوسيدن دختر داشت. وقتيکه به دهان او نگاه میکرد از خيالش میگذشت که به همين دليل آنرا آفريدهاند. او دخترهای زيباتری را هم ديده بود، و در حقيقت عاشق يکی ديگر بود. اما بوسيدن او برايش غير ممکن بود. چون او يک ستاره سرشناس بود.
دخترک با اشتياق مايل بود که پسرک او را ببوسد، چرا که آن بهانهای میشد که عميقاً از او برنجد و نشان دهد که جدی است، برخيزد، دامنش را جمع و جور کند، بعد از انداختن يک نگاه عبوس و تحقير آميز، آرام، سر به بالا، بدون هيچ عجلهای آنجا را ترک کند. اما برای اينکه پسرک نتواند افکار او را بخواند آرام از او پرسيد:
فکر میکنی دنيايی بعد از اين خواهد بود؟
پسرک فکر کرد اگر بگويد آری، راحتتر خواهد توانست دخترک را ببوسد. اما نتوانست بدرستی افکارش را جمع کند، که در مقابل اين سئوال در موقعيتی ديگر چه جوابی بايد میداد. از ندادن جواب باب ميل هم واهمه داشت. عميقاً به چشمهای دخترک خيره شد و گفت: لحظه هايی هست که باور میکنم!
اين جواب دخترک را خيلی خوش آمد.
و او با خودش گفت: موهايش که خوشکل است، پيشانيش هم بد نيست، اما حيف که دماغش زشت است، شغل بدرد بخوری هم که ندارد، فقط دانشجو، آنهم ملی! چندان تحفهای هم نيست که بشود پيش رفقا پوز داد.
پسرک فکر کرد: حالا ديگر وقتش است که ببوسمش. اما وحشت داشت، بار اولش بود که میتوانست دختری از خانوادهی بالا شهری را ببوسد، پدر دختر شهردار محل بود، و در همان نزديکیها روی تخت آويزان دراز کشيده بود.
دخترک فکر میکرد:
شايد بهتر باشد تا مرا بوسيد بغل کوشش بخوابانم، او دوباره فکر کرد: پس چرا معطل میکند، نکنه من زشت هستم. شايد از من خوشش نميايد؟ رو به آب خم شد که صورت خود را در آب ببيند. حلقههای موج تصوير را شکست.
درادامهاش فکر کرد که راستی بوسه او چه مزهای خواهد داشت. در حقيقت او را فقط يک نفر بوسيده بود، البته يک افسر بود. در جشن هتل شهر اتفاق افتاد. اما دهنش بوی عرق و هم بوی بسيار بد سيگار میداد. البته آن بوسه کمی خوشحالش کرده بود. در هر صورت طرف افسر بود. اما چه طوری بگم چندان هم آش دهنسوزی نبود، چون او را بدون هيچ دعوتی ترک کرده بود.
هر کدام غرق در رويای خويش بودند که آفتاب غروب کرد، هوا رو به تيرگی نهاد.
پسرک فکر کرد: پس حالا که او با وجود غروب آفتاب همينطور به نشستن ادامه میدهد،
شايد بدش نيايد که ببوسمش. آرام دستش را پشت گردن او گذاشت. دخترخانم اين را ديگر حدس نزده بود. او فکر کرده بود که پسر همينطوری او را خواهد بوسيد، و او بغل گوشش خواهد خواباند و مثل يک شازده او را ترک خواهد کرد. حالا دودل بود؟ همزمان که میخواست پسرک را ترک کند، دلش میخواست که بوسه را هم از دست ندهد. به نشستن ادامه داد.
جوان بوسيدش. حس غريبی باو دست داد. سرش گيج رفت. در دلش احساس ضعف کرد. بطور کلی فراموش کرد که میخواست بغل گوشی بزند و پسرک يک دانشجوی ساده دانشگاه دولتی است.
پسرک به ياد قسمتی از کتابی افتاد که تازهگی از يک نويسندهی مذهبی و دکتر در بارهی خصوصيات زنانه بانوان خوانده بود.
- مراقب باشيد تحت سيطره هوس ببند ازدواج گرفتار نشويد -
پسرک فکر کرد "مراقبت" اين ديگر بايد خيلی مشکل باشد، وقتيکه فقط يک بوسه اين همه دگرگونی را سبب میشود.
ماه در آمده بود، آنها نشسته بودند و بوس بوس میکردند. دختر خانم در گوش جوان گفت از همان لحظه اول که ديدمت عاشقت شدم.
پسرک در جوابش گفت در دنيا تنها عشق من تويی.