يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 02.01.2008, 4:52

کمپ‌ها-- بوسنی

‏”س”


اسلاونکا دراکولیک ‏/ برگردان: شاهپور سخی


اسلاونکا دراکولیک ‏‎(Slavenka Drakulic) ‎متولد 1949، نویسنده و روزنامه نگاری است که در ‏ریجکا ‏‎(Riejka) ‎در یوگسلاویای سابق بدنیا آمده است. نژاد او ایتالیایی و کرات ‏‎(Croation) ‎میباشد. بخشی از دیگر کتابهای او عبارتند از: چگونه با لبخندی از کمونیسم جان سالم بدر ‏بردیم ‏‎(How We Survived Communism and Even Laughed) ‎، مزۀ یک مرد ‏‎(The taste of a ‎Man) ‎پوست مرمری ‏‎(Marble Skin) ‎، تصویرهای سه بعدی از ترس ‏‎(Holograms of Fear) ‎، ‏ویژۀ بالکان: قطعه هایی از فراسوی جنگ ‏‎(The Balkan Express: Fragments from the ‎Other Side of War) ‎، و کافۀ اروپا: زندگی بعد از کمونیسم ‏‎(Cafe Europa: Life after ‎Communism) ‎، مقالات او هنوز در مجلات تایمز، ملت، و جمهوری درج میشوند. این ترجمه ‏بریده ایی از کتابی به اسم "س" و یا ‏ S. ‎چاپ 1999 است در بارۀ بازداشتگاه زنان در کمپ ‏زندانیان و جنایات غیر قابل باوری که زنی با تلخیص "س" تحمل کرده است. "س"، یک معلم 29 ‏ساله در شهرک کوچکی در بسنی، یک روز صبح از خواب بیدار میشود و از پنجرۀ اتاقش صف ‏اتوبوسهایی را میبیند که پر از سربازند. آنها مردم شهر را در ورزشگاه شهرک جمع میکنند و ‏مردان را جدا میکنند و با خود میبرند. پس از خاموش شدن صدای آخرین گلوله زنان و بچه ها را ‏سوار بر اتوبوسها کرده و به نقطۀ نامعلومی منتقل میکنند. "س" با نقل داستان گیرا اما دردناک ‏خود در واقع داستانی از مقاومت و پایندگی را در برابر یکی از وحشتناکترین جنبه های ویرانگر ‏هر جنگی به تصویر میکشد، یعنی تجاوز و شکنجۀ زنان غیر نظامی بتوسط نیروهای اشغالگر. ‏خاطرات پراکنده ای که به ذهن او هجوم می آورند وقایعیست که در سال 1992 در بوسنی-‏هرزگوین ‏‎(Bosnia-Herzegovia) ‎در اوج اشغال آنجا بتوسط نیروهای صرب بوقوع پیوسته ‏است. ‏
شاهپور سخی


س

وقت بشکل چسبنده ای محیط را در بر گرفته و لحظات بسختی میگذرند. در اوایل بعد از ظهر ‏سربازی وارد انبار میشود. زن در وحلۀ اول او را در چهار چوب در گاه میبیند که به شکل سایۀ ‏سیاهی تنها راه ورود نور را گرفته است. بعضی اوقات سربازان به دنبال "ای" میآیند. او معمولاً ‏با سربازان به کمپ مردان و یا به ساختمان اداری میرود که یکی از نفرات آنها را مداوا کند. آنها ‏معمولاً از وسط حیاط او را صدا میکنند و از رفتن تمام راه تا به انبار در آن هوای گرم و خفقان آور ‏خودداری میکنند. اما حالا این مرد در چهارچوب در ایستاده است. هیچ حرکتی نمیکند. صبر ‏میکند. صبر میکند که چشمانش به تاریکی داخل انبار عادت کند. "تی، تو... تو" سرباز داد میزند. ‏‏"اینجا". "س" پیش خودش فکر میکند که فرمان این سرباز بدون بکار بردن فعل چه احمقانه به ‏نظر میآید. "ای" از جای خود بلند میشود، کیف پزشکی خود را برداشته و بسوی او میرود. "نه ‏تو، اون یکی"! منظور سرباز فقط میتواند "س" باشد، زیرا تنها فرد دیگری که در انبار است زن ‏مریضی است که نمیتواند از جای برخیزد.‏

‏"ای" سماجت به خرج میدهد، بسمت سرباز میرود و سعی میکند که به او توضیح دهد. او ‏میگوید که پرستار است و این اوست که همیشه به ساختمان دفتری احضار میشود و نه کس ‏دیگری و شاید این بار در این باره اشتباه شده است. اما حرفهایش گویی با دیوار برخورد کرده ‏باشند. بدون هیچ حرفی، سرباز او را به کناری میزند. همانطوری که هیچ تلاشی در مکالمۀ ‏صحیح نمیکند، تلاشی هم برای گرفتن "س" نمیکند. او بسادگی دستش را دراز میکند. یا یک ‏انگشت، مستقیم، محکوم کننده، و شوم. و با لحنی فرماندهنده تکرار میکند "تی، تو". در درگاه ‏ایستاده و راه ورود نور را مسدود کرده است. در انتظار.‏

مثل زن خانه داری که از آشپزخانۀ خانه صدایش کرده باشند "س" دستهایش را به دامنش ‏میکشد تا خشک شوند. یا همچون پیرزنی که قبل از دست دادن با تازه واردی دستهایش را با ‏پیشبندش خشک میکند. دستهایش عرق کرده اما سردند. تنها چیزی که میتواند حس کند کف ‏دستان سردش و گلوی گرفته اش هست. و ناگهان قدرت قورت دادن آب دهانش را از دست ‏میدهد. ‏

بلاخره "س" قدمی برمیدارد و بطرف سایه ای که در انتهای دیگر انبار است حرکت میکند. بیاد ‏میآورد که او سرباز هیکلدار و قد بلندی است. به حرکت بلاارادۀ خود ادامه میدهد. گلویش کاملاً ‏خشک شده است. پاهایش او را بدون آنکه خودش تمایل داشته باشد بسمت سرباز حمل ‏میکنند. صدای قدمهایش که بر روی زمین سیمانی انعکاس پیدا میکنند در گوشش میپیچد. ‏گویی کس دیگری به جای او در حال حرکت است. بنظرش میرسد که کسی به گریه افتاده ‏است. پرنده ای در زیر سقف انبار با اضطراب بال بال میزند. همانطور که میگذرد صورت رنگ ‏پریده و نگاه خیرۀ "ای" را میبیند و بنظرش میآید که چشمان او را هرگز به این بزرگی ندیده ‏است. ‏

قدمهایش خیلی آهسته اند، شاید هم این تنها توهمی بیش نیست. احساس میکند که سرش ‏خالیست. نبض گیجگاهش بشدت میزند و نفسش بسختی بالا میآید و گویی قلبش میخواهد ‏سینه اش را بشکافد. حس میکند که قبل از رسیدن به در انبار از ترس قالب تهی خواهد کرد و ‏به زمین میافتد.‏

در این هنگام صورت سرباز را از نزدیک میبیند. پوستش جوان و زنده است. چشمهایش تیره و ‏کاملاً مات‎ ‎ند. صورتی بی روح دارد. بدون هیچ نشانه ای از نفرت. کلامی هم به زبان نمیآورد. ‏فقط به او خیره شده است، ناخوش آیند و ناگوار. چشمهای سرباز صورتش را میکاود و به پایین ‏میلغزد، به روی سینه هایش و باز هم پایینتر.‏

‏"س" این نگاه پر ولع را بر روی خودش در طول راه حیاط حس میکند.‏

همان احساس شوک و خشکزدگی صبح را پیدا کرده است هنگامی که سرباز ناگهان به داخل ‏آشپزخانۀ محل کارش هجوم آورده بود. بدنش کرخ شده و بسختی میتواند حرکتی ارادی انجام ‏دهد. حرکاتش کند و مرددند. گویا مغزش از کار افتاده است. میخواهد فریاد بکشد، اما دهانش ‏خشک شده است و صدایی از گلوی بهم فشرده اش خارج نمیشود. میخواهد فرار کند، واقعاً ‏فرار میکرد اگر فقط میتوانست یک قدم از سرباز فاصله بگیرد، اگر اراده اش یاری میکرد. "س" ‏متوجه میشود که دیگر اراده ای از خودش ندارد. گویا قدرت تصمیمگیریش را از او گرفته اند و ‏همچون عروسک خیمه شب بازی بدون ارادۀ خودش حرکت میکند. مانند اینکه این اتفاق برای ‏شخص دیگری میافتد و او نظاره گر آن است.‏

راه بین انبار و ساختمان در ته حیاط بنظر خیلی طولانی و طاقت فرسا میآید. نور خورشید که از ‏پشت سرش میتابد سایه اش را روی زمین جلوتر از خودش نقش میکند، ابتدا روی زمین ‏سیمانی و سپس بر روی سنگفرش. همانطور که پوتینهای سرباز بر روی شنها صدا میکنند، ‏سایه اش از او سبقت میگیرد.‏

در جلوی در ورودی ساختمان می ایستند. سرباز با لگد آن را باز میکند. وارد اتاق میشوند. ‏دفتری است. کفپوش روی زمین پاره و مندرس است. میز کهنه و ارزان قیمتی در وسط اتاق ‏است. دیوارها تا نیمه رنگی خاکستری و براق دارند. مردی نشسته است و دو مرد هم ایستاده ‏اند. هر سه سربازند با لباس فرم استتاری و آرمهای ارتشی به روی آستینها و ‏سردوشیهایشان. پنجره بسته است و اتاق از دود سیگار پر شده. هر سه در حال سیگار ‏کشیدنند و "س" پیش خودش فکر میکند که آنها باید در آن اونیفورمها احساس خفگی کنند. ‏سرباز قد بلندی که او را به آنجا آورده است از اتاق خارج شده و در را پشت سر خود میبندد.‏
یکی از مردان با چشمان کوچک و گرد به او نزدیک میشود. بنظر خطرناک میآید. کمربندش را از ‏کمرش در میآورد. میخواهد مرا بزند، میدانم میخواهد مرا بزند. "س" با وحشت چشمانش را ‏میبندد و آمادۀ شروع ضربه های او میشود. بی اختیار دستش را برای حفاظت صورتش بلند ‏میکند. اما هیچ اتفاقی نمی افتد. مرد دیگری، همان شخصی که نشسته بود بلند میشود و او ‏هم کمربندش را در میآورد. "س" هنوز دستهایش را در جلوی صورتش نگه داشته است اما او ‏هم حرکتی برای کتک زدنش نمیکند. هر دو مرد در حالیکه کمربندهایشان را در دست دارند در ‏جلوی او ایستاده اند و آنگاه مرد سوم که از آنها بلندتر است به او نزدیک میشود. میگوید که ‏لباست را بکن.‏

‏"س" سعی میکند که دگمه های بلوزش را باز کند. سه جفت چشم به دستهای او که بر اثر ‏لرزش قادر به پیدا کردن دگمه ها نیستند خیره شده اند. اینطور نیست که او نمیخواهد دستور ‏آنها را اجرا کند. بلکه برعکس عجله دارد که امرشان را انجام دهد. در آن لحظه هیچ فکر دیگری ‏به مغزش نمیرسد، هیچ چاره ای جز انجام فرمان آنها وجود ندارد. آنها باید بفهمند که او دارد ‏سعی در انجام حرف آنها میکند، اما او قادر به جلوگیری از لرزش انگشتانش نیست. حتی ‏انگشتانش نیز در این مهلکه به او خیانت کرده و قدرت انجام این سادهترین وظیفه را ندارند.‏
در این حین یکی از آنها صبرش را از دست میدهد. با حرکتی حرفه ای چاقویی از جیبش بیرون ‏کشیده و به گلوی او فشار میدهد. از لای دندانهای بهم فشرده به او پرخاش میکند: زود باش، ‏زود باش. در آن لحظه باز به تعجب میافتد که آنها چطور عاجز از ابراز حرف خودشان بصورتی ‏عادی هستند: آنها تنها از لغاتی تک هجایی و بریده استفاده میکنند، انگار که از یاد برده اند که ‏چگونه صحبت کنند. و احتمالاً واقعیت امر همین است. احتمالاً این اتفاقی است که برای مردم ‏در وقت جنگ روی میدهد. لغات معمولی غیر ضروری و زائد میشوند زیرا نمیتوانند که واقعیت ‏زمان جنگ را بیان کنند. واقعیت در احاطۀ لغات معمول نمیگنجند و ما به سادگی نمیتوانیم رفتار ‏و احساسات خود را با آنها بیان کنیم.‏

سرباز دومی صبرش از سرباز اولی کمتر است، نه حرفی میزند و نه تهدیدی میکند، به او نزدیک ‏میشود، جلوی بلوزش را میگیرد و از تنش پاره میکند.‏

و حالا او برهنه در برابر سربازان به عقب رفته و به دیوار تکیه میدهد. حس میکند که توسط ‏شکارچیان محاصره شده است. نگاهشان روی پستانهایش خیره مانده است. و حس میکند که ‏چشمهایشان روی تمام بدنش میلغزد. چشمهایی که بنظرش خیس، لزج، نفرت انگیز و گرم ‏میرسند همانطور که از گردنش به پایین میلغزند، نوک سینه هایش را لمس میکنند، و پایینتر ‏میروند، به روی شکمش و باز پایینتر میان پاهایش. این به احتمال زیاد بدترین خاطره ای خواهد ‏بود که در مغزش حک خواهد شد: چشمهای گرسنه ای که طعمۀ به دام افتادۀ خود را لحظه ‏ای قبل از حمله به آن با ولع میبلعند. میداند که به او حمله خواهند کرد. میداند که مثل یک ‏حیوان وحشی به دام افتاده و از این مهلکه راه فراری نیست. صدای ضربان قلبش در گوشش ‏میپیچد. دود غلیظ سیگار چشمهایش را میسوزاند و اشک جلوی دیدن صورتهای آنها را میگیرد.‏
دیگر نمیداند چه مدتی است که آنجا ایستاده و به دیوار تکیه داده است. در آخر دو نفر از آنها ‏دستهایش را میگیرند و بسوی میز وسط اتاق میبرندش. دست و پایش را با کمربند میبندند. ‏‏"س" مقاومت میکند، اما با ضعف. در آخرین حرکت بیهوده و غیر ارادی برای آزادی بدنش را ‏جمع میکند و سعی میکند خود را از میز جدا کند و سپس بیحرکت و مرده وار بر جای خود ‏میافتد.‏

وقتی اولین نفر به او تجاوز میکند، "س" موقتاً احساس درد میکند. بعد از آن چیزی بیشتر از ‏تکانهای مرد که میز را هر چه بیشتر به پنجره نزدیک میکند درک نمیکند. سرش را به سمت ‏دیوار برمیگرداند. یک مگس با حالت عصبی روی دیوار بالا و پایین میرود، گویی چیزی را گم ‏کرده است. برای مدتی طولانی در یک جا میاستد و پاهای عقبش را بهم میمالد. بعد به سمت ‏سقف پرواز میکند. "س" با نگاهش او را دنبال میکند. و در آن هنگام متوجۀ پاهای خودش ‏میشود و مردی که سرش از میان پاهایش بیرون زده است. مرد چشمهایش بسته است و ‏دهانش باز.‏

او دوباره به دنبال مگس میگردد. حالا مگس روی لامپ چراغ نشسته است. لامپ به آرامی ‏تکان میخورد. وقتی نگاهش دوباره به پاهایش برمیگردد، پاهایش هنوز در جای خود هستند اما ‏سر مرد دیگری بین آنها قرار گرفته است. اینها حتماً پاهای خودش هستند، "س" با خودش فکر ‏میکند که اینها پاهای خودش هستند، اما واقعاً نمیتواند آنها را احساس کند. پیش خودش فکر ‏میکند، گویا که من در اینجا نیستم. مثل اینکه از اینجا رفته ام. تنها چیزی که حس میکند سطح ‏زمخت روی میز است که هر لحظه به پنجره نزدیکتر میشود. از شیشه های کثیف پنجره میتواند ‏توی حیاط را ببیند و سربازانی که کنار نرده ها ایستاده اند. هوا روشن و آفتابی است. یک بعد ‏از ظهر تابستانی. ‏

صدای نفسهای سنگین آنها میآید. احتمالاً حرفی هم میزنند. فحش، آره، دارند به مادرش فحش ‏میدهند. یکی از آنها سعی دارد که به صورتش نگاه کند. سرباز صورت او را به سمت خودش ‏برمیگرداند و با صدای خفه ای می‌گوید که "منو یادت باشه، باید منو یادت باشه." بوی تعفن ‏میدهد. بوی نفسهایش در یاد او خواهند ماند، بوی گند و تعفن. اما نه صورتش، صورتش با ‏سقف و مگسی که هنوز روی لامپ در حال تاب خوردن است بهم میآمیزند و نقش خودش را از ‏دست میدهد. ‏

پایه های میز از شدت ضربه های بدن مرد بر روی کفپوش میلغزند و میز جیرجیر میکند. آه کاش ‏که صدای میز متوقف میشد، و ناله ها و نفس نفس زدنهای مرد که مثل حصاری او را احاطه ‏کرده است پایان میگرفت.‏
‏ ‏
‏"س" هیچ احساس دردی نمیکند، چیزی در درونش شکسته است. با خودش کاملاً در صلح ‏است، کاملاً از بدن خودش جداست. روی زمین افتاده است. دستهایش باز شده اند. لبش ‏میسوزد. با انگشت آن را لمس میکند و انگشتانش خون آلود میشوند. هنوز بدن خود را حس ‏نمیکند، فقط این زخم لبش است که به صورت وحشتناکی میسوزد.‏

ناگهان پوتینی روی سینه اش فشار میآورد. درد خفه ای قفسۀ سینه اش را فرا میگیرد و راه ‏تنفسش را مسدود میکند. دهانت را باز کن. "س" دهانش را باز میکند. جریان بلند ادرار به ‏سمتش میآید. قورت بده، یادت میدهم که چطور فرمانبردار باشی. "س" سعی میکند که فرو ‏بدهد. ادرار گرم و شور او را به تهوع میاندازد. در یک آن سرفه اش میگیرد و بالا میآورد. سرباز ‏به او سیلی محکمی میزند. حالا مطیعانه فرو میدهد اما سرباز به زدنش ادامه میدهد. گویا ‏رضایت بخصوصی از زدن او میگیرد. با پهنای دستش مرتب او را میزند. "س" سرش از این سو ‏به آن سو پرت میشود اما هنوز هیچ دردی حس نمیکند. دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد و هر کاری ‏که با او میکنند بنظرش یکسان میآید.‏

کتک خوردن آخرین چیزی است که بیاد میآورد، اینکه یکی از سربازان چگونه او را دوباره و ‏دوباره کتک میزند. و بعد از هوش میرود.‏




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024